کد خبر 275639
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۹۲ - ۰۰:۳۸

اون روز موقع نماز ظهر و عصر کنار هم نشسته بودیم که بعد از سلام دادن نماز و وقت تقبل الله، تا دستم رو دراز کردم او دستم را به سختی فشرد که ناله‌ام بلند شد. اما به خنده گفت: نشکست که اینقدر سرو صدا می‌کنی.

به گزارش مشرق به نقل از 598، چند روزی بود که رفته بودیم مقر قلاجه و آماده می‌شدیم برای عملیات کربلای یک که شهید نخبه زعیم رو با لباس نظامی در حالی که یک عمامه جمع و جور رو سرش بود دیدم. او از بچه های هشتگرد بود که در حوزه علمیه قائم چیذر درس می‌خوند و اعزام گرفته و به تخریب لشگر ده‌سیدالشهدا(ع) اومد. البته در گردان ما طلبه زیاد رفت و آمد می‌کرد.

اون روز موقع نماز ظهر و عصر کنار هم نشسته بودیم که بعد از سلام دادن نماز و وقت تقبل الله، تا دستم رو دراز کردم او دستم را به سختی فشرد که ناله‌ام بلند شد. اما به خنده گفت: نشکست که اینقدر سرو صدا میکنی.

 

صبحگاه اردوگاه کوثر- 3روز قبل از عملیات کربلای5/ در تصویر سردار علی فضلی نیز دیده می‌شود

بعد از اتمام نماز اومد و معذرت خواهی کرد و این شد باب دوستی ما دو تا. شهید نخبه زعیم بدن ورزیده‌ای داشت. بچه‌های هشتگرد که در گردان ما بودند می‌گفتند او کونک فو کاره.

درسته طلبه بود اما با وجود طلبه‌های دیگه توی گردان خصوصا آقای قائم مقامی  افاضاتش رو بروز نمی‌داد. روحیات عجیبی داشت. گریه‌های بلند، سجده‌های طولانی، سبقت در کارهای خیر و از همه اینها گذشته او هرکجا بود شور و شادابی هم بود. چون سنش کم بود و خوش محضر هم بود همه دورش رو می‌گرفتند. آدم بی ادعا و بی شیله پیله بود. خلق و خوی روستایش هم به طلبه گیش اضافه شده بود و همه را جذب می‌کرد.

عملیات کربلای یک رو با بچه‌ها تخریب مامور شد به گردانها و در باز گردن معبرهای عبور رزمندگان برای حمله به دشمن خیلی کارساز بود و همین قدرت بدنی و ورزیدگی و ایمان راسخش کمک کار بود که معابرشون باز شد و بعد هم اعزام شدند برای مین گذاری مقابل دشمن. شهادت همسنگرانش مثل تابش، برخورداری، غلامحسین رضایی و پور رازقی در عملیات کربلای یک و فتح مهران خیلی اون رو به هم ریخت.

بعد از عملیات کربلای یک رفت گردان حضرت زینب(س). ما هم بعضی اوقات که می‌رفتیم اردوگاه کوثر و او رو می‌دیدیم. تا اینکه بعد از عقب اومدن از کربلای 4 یک روز رفتیم صبحکاه لشگر سیدالشهداء(ع)، منتظر بودیم تا بقیه گردان‌ها هم وارد میدان صبحگاه شوند که دیدم بچه‌های گردان حضرت زینب(س) دارند با خواندن سرود میان سمت میدان صبحگاه.

 

شهید نخبه زعیم نشسته نفر وسط

اما اونچه تعجب داشت این بود که کفن به تن داشتند و پاهاشون برهنه بود وپوتین‌ها رو دور گردن انداخته بودند و جالب‌تر اینکه دو عمامه به سر جلوی دار ستون بودند که یکی از اونها شهید نخبه زعیم بود. دیدم پوتین هاش دور گردنشه و سرش رو پایین انداخته. انگار گریه می‌کرد. 

حکایت این کار بچه‌های گردان را بعدا حاج اسدی، جانشین گردان حضرت زینب برای من این‌گونه تعریف کرد: 

از کربلای 4 که برگشتیم، بچه‌های گردان هجوم آوردن برای گرفتن تسویه حساب و مرخصی. بچه ها سه ماه بود که مرخصی نرفته بودند و انواع واقسام آموزشها رسشون رو کشیده بود و جریانات عملیات کربلای 4 روحیه شون رو درب و داغون کرده بود دیگر طاقت ماندن نداشتند هرچه برای اونها توضیح میدادیم که باید بمانید مجاب نمی شدند مستقیم هم نمیتوانستیم بگوییم که عملیاتی در پیش است. همه به قول معروف صفر بیست و یکشون عود کرده بود. همین طور مانده بودیم چه کنیم؟ که صبح اول وقت توی اردوگاه ولوله ای افتاد. دیدیم سعید نخبه زعیم وشیخ سیاوشی کفن پوش آمدند توی محوطه اردوگاه  گردان حضرت زینب (س) در مقر کوثر. پوتین هاشون رو هم دور گردن انداخته بودند.

سعید با صدای بلند فریاد می‌زد: امروز عاشوراست و حسین تنهاست. آنقدر تُن صداش بلند بود که همه اردوگاه صدای او را شنیدند و بچه‌ها از چادرها بیرون اومدند. این هیئت و هیبت سعید همه رو منقلب کرد. 

 

شهید مجید داوودی با پای لنگش اولین نفری بود که به سعید پیوست و بعد هم سه نفری فریاد زدند: هر کس می‌خواهد بماند و هر که نمی‌خواهد برود.

با این حرکت یک به یک درب چادرها بالا می‌رفت و بچه‌های دیگر به جمعشون اضافه می‌شدند. هرکسی توانسته بود پارچه سفیدی رو پیدا کنه و به گردن بیاندازه و اعلام کنه که کفن پوش آماده رزمه. تقریبا همه بچه‌ها اومده بودند و چادرها خالی شده بود. ولوله ای شده بود. ما وقتی به خودمون اومدیم که بچه ها کفن پوشیده و پوتین ها دور گردن رفتند سمت میدان صبحگاه لشگر در اردوگاه کوثر.

مه غلیظی همه اردوگاه رو گرفته بود. بچه های گردان حضرت زینب همه صف کشیده بودند تا مراسم صبحگاه آغاز شود. حاج فضلی از دیدن این جماعت به وجد اومده بود و شهید جواد رسولی رفت پشت بلند گو و شروع کرد به مداحی کردن. زمین صبحگاه شد یک پارچه ناله.

این کار شهید نخبه زعیم و سایر بچه ها قوت قلبی بود برای فرماندهان لشگر ده سیدالشهداء (ع) که برای شکستن دژ شلمچه اعلام آمادگی کنند این اتفاق درست روز 16 دیماه 65 واقع شد و اون روز هم مصادف بود با روز ولادت زینب کبری (س) .

 

شهید سعید نخبه زعیم ایستاده از سمت چپ نفردوم

 حاج اسدی حکایت شهادت شیخ سعید را اینگونه گفت :

 گردان ما برای عملیات اعلام آمادگی کرد و ما مشغول کارهای عملیات شدیم. ماموریت گردان ما شد شکستن بخشی از دژ شلمچه با بچه های غواص و بعد از آن حمله به نونی هایی که بعد از دژ قرار داشت. شب19 دیماه ما به دشمن حمله کردیم و با جنگ مردانه ای که بچه ها کردند دژ تسخیر شد و باقی مانده غواص ها به سمت نونی شکل‌ها حمله بردیم. نزدیک ظهر بود که به اطراف نونی ها رسیدیم، دشمن به شدت مقاومت می‌کرد و از جهت آتش هم بر ما برتری داشت و هر دقیقه که می‌گذشت تلفات ما بالا می‌رفت. پشت کانال قبل از نونی ها همه زمین‌گیر شده بودیم که باز این بار هم سعید نخبه زعیم خودنمایی کرد. او عمامه به سر داشت و پرچمی بدستش بود و با همه توانش از جا بلند شد و زیر آتش پرحجم دشمن به سمت بالای نونی اول دوید و خودش را به کانال رساند و پرچم را روی خاک ها فرو کرد و خودش افتاد. این کار سعید به همه جرات داد. بچه های دیگر هم حرکت کردند و ما خودمون رو به داخل کانالی که دشمن روی نونی اول کشیده بود رسوندیم. کانال پر از جنازه دشمن بود و ما مجبور بودیم از روی جنازه دشمن عبور کنیم. بعد از اینکه نونی اول فتح شد، رفتیم سر وقت سعید نخبه زعیم دیدم سرو سینه اش را گلوله ها شکافته و شهید شده.

  

اردوگاه قلاجه- تابستان 65-شهید نخبه زعیم ردیف بالا نشسته نفر دوم

طلبه شهید سعید نخبه زعیم ظهر روز 19 دیماه 65 در حالی که 18 بهار از عمرش سپری شده بود به شهادت رسید. من و شهید حاج ناصر اربابیان لب اسکله لشگر سیدالشهدا(ع) ایستاده بودیم که سکاندار قایقی که شهدای غواص داخل اون بودند صدا زد : برادر... طناب قایق رو بگیر و بیایید کمک کنید.

حاج ناصر خیلی به هم ریخته بود چون قایق قبلی پیکر بچه های تخریب رو آورده بود و حاجی هنوز توی شوک شهادت بچه ها بود. من رفتم سمت قایق، اما حاج ناصر نیومد. گفتم: حاجی بیا کمک. بچه های گردان ما نیستند.

تا رسیدم به قایق و یک دفعه خشکم زد. دیدم شهید نخبه زعیم تو قایق دراز کشیده. جای گلوله ای روی بدنش نبود. اصلا بهش نمی‌خورد که شهید شده باشه. چون لباس غواصی تنش بود معلوم نمی‌کرد. وقتی زیپ لباسش رو پایین کشیدم، سینه اش پر از گلوله بود. بدنش از شدت سرما خشک شده بود. من زیر کتفهاش رو گرفتم و شهید ناصر هم پاهاش رو گرفت. وقتی از قایق بیرونش میاوردیم یکدفعه نگاهم به دستهاش افتاد. دستهاش رو مشت کرده بود. یاد اولین باری افتادم که با این دستها دستم رو فشار داد و بعد معذرت خواهی کرد. با شهید ناصر بدن این شهید رو آوردیم که سوار وانت کنیم. تقریبا پشت وانت از پیکر غواص های شهید پرشده بود. 

 

عکس هوایی موقعیت نونی های کربلای5

پیکر مطهر شهید سعید رو که پشت ماشین گذاشتیم. من اونها رو با طناب به بار بند ماشین بستم که خدای نکرده در عقب بردن تا معراج شهدا به پایین پرت نشوند. خلاصه طلبه شهید سعید نخبه زعیم رفت و در گلزار شهدای هشتگرد مهمان خاک شد .