کد خبر 278728
تاریخ انتشار: ۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۱:۱۰

حسين هم پروژه ى مستند من بود و هم پروژه ى عكس ممد. حالا همه مون پروژه ى حسين يم. سوژه ى خنده ى حسين. جيگرم بد جورى مى سوزه، بد جورى

مشرق--- از روزى كه در بهار امسال، نيت كردم برم سوريه، يعنى در فرودگاه امام خمينى، توى پرواز، تو دمشق، در لاذقيه، تو هلى كوپتر، همه ى شب ها و روزهاى شمال سوريه و رفت و آمدهاى به شهرهاى مختلف در اون كشور، كسى كه تو همه ى لحظه هام حضور داشت، حسين بود. حسين نصرتى، حتا از عزيز دلم محمد تاجيك هم به من نزديك تر شده بود. تو همه ى تنهايى هاى سرزمين جنگ و خون ريزى. با همه ى درد و دل كردن ها. خلوت كردن ها. تو گوش هم پچ پچ خوندن ها. از اين عمليات به اون عمليات. از اين شهر به اون شهر. من همه جا با حسين بودم. حسين همه جا با من بود. بهش مى گفتم يه موقع حرفم رو جدى نگيرى! به نظر من تو حسن باقرى اين جمعى... بعد جفت مون پقى مى زديم زير خنده. جمع مون معروف بود به شانتورا. و حسين مخ اين جمع بود. تو همه ى زمينه ها

*بار اول تو پرواز تهران به دمشق از صندلى جلويى بلند شد و رو به من گفت: آقا سهيل! براى ساخت مستند مى ريد سوريه؟ گفتم: لو رفتم؟ گفت: تو سالن ترانزيت ديدم تون. بعد اين شروعى بود براى برادرى من و حسين. مى گفت تازه بچه دار شده. "كوثر". مثل بت مى پرستيدش. وقتى تو يكى از هم راهى ها پاش خورد ميكروفون دوربينم رو شكوند، تا روز آخر عذاب وجدان داشت. حتا پس از اين كه خودش شكسته گى رو ترميم كرد.


*حسين يكى از پروژه هاى اصلى عكس ممد بود. از همه چى ش عكس مى گرفت. حتا خوابيدن. بنا بود تو ايران هم ممد تاجيك بره سراغ ش و از خونه و زنده گى ش هم عكس بگيره. در كنار خانومش و كوثر. ممد مى خواست از كوثر پرتره هاى حسين پسند بگيره. نمى دونم گرفت يا نه
*هر كدوم از بچه ها كه شهيد مى شدند، اولين نفر حسين بود كه خبرم مى كرد. و همه ش حسرت مى خورد. هر از چندى پيامكى بهم مى داد. يا از اين ور، يا از كنار ضريح خانم زينب يا رقيه خاتون. تو تشييع پيكر حاج اسماعيل اكبرى با هم بوديم. قرارمون رو از شب قبل تنظيم كرده بوديم. اون روز كنار هم خيلى حال كرديم. خيلى. چه قدر واسه اتفاقى كه براى تجهيزات و راش هاى من افتاده بود دل مى سوزوند. همه شون رو لعنت مى كرد. تا لحظه ى آخرى كه با هم بوديم پى گير بود
*دو روز پيش تو مراسم ختم پدر خانم يكى از بچه ها، سراغش رو از مسؤولش گرفتم. گفت: دو، سه روزى هست كه رفته اون ور. يه چيز غريبى از دلم گذشت

                                                      عکاس محمد تاجیک
روز ميلاد نبى خاتم گوشى رو خاموش كردم و نرفتم دفتر. داشتم چيز مى خوندم. تو كتاب خونه ى خونه مون. دوشنبه امتحان داشتم. نماز عشا رو كه خوندم و در حين مرور درس ها، ياد حسين از ذهنم گذشت. مثل برق. نمى دونم چرا. بعد تصور كردم اگه حسين شهيد شه چى؟ مثل برق از ذهنم گذشت. سعى كردم رو درس متمركز شم. باز فكر كردم يعنى حسين با چى شهيد مى شه؟ باز از ذهنم گذشته بود. نمى دونم چرا. در همين اثنا تله فون خونه از اتاق مجاور زنگ زد. گفتم شايد از اقوام ارباب باشند. رفت رو پيغام گير. صداى ممد تاجيك بود. تا برسم، يه پيغام نامفهوم گذاشته بود. زنگ زدم. ممد از اون ور خط گفت: حسين نصرتى شهيد شد. بدون مقدمه. دنيا رو سرم هوار شد. چشام سياهى رفت. جيگرم سوخت. حسين، سوريه، نزديك مثل برادر، كوثر، كوثر، كوثر. سيل اشك امون نداد. زنگ زدم به بچه هاى ديگه. فقط پشت خط هق هق مى كرديم. حسين تو دمشق شهيد شده بود. جيگرم سوخت
••••••••••
پايان هر روز كه مى شد، و هنوز گرد و غبار و دود و دم عمليات رو از سر و كول مون نشسته بوديم، حسين اصرار به ديدن راش ها مى كرد. ميومد تو اتاق و سر تخت من مى نشست و پافشارى مى كرد همه ى راش ها و عكس ها رو با دقت تمام ور انداز كنه. مى گفتم: دارم خاطراتم رو مى نويسم، الآن مزاحمى. مى خنديد و مى گفت: خاطرات تو منم! ويدئوها رو نشون بده. مى گفت: اين طورى عيب هاى كارهام رو هم مى تونم بفهمم. تو همه چى دقيق بود. مى گفت كاراى ما هم يه جور مستندسازيه. تو همين اتاق، رازهاى مگوى زيادى بين مون رد و بدل شد. مى گفت: باورم نمى شه من كنار سهيل كريمى دارم كار مى كنم... سهيل كريمى! حالا سهيل كريمى كيه و كجاست، حسين نصرتى كجا؟ حسين هم پروژه ى مستند من بود و هم پروژه ى عكس ممد. حالا همه مون پروژه ى حسين يم. سوژه ى خنده ى حسين. جيگرم بد جورى مى سوزه، بد جورى

راوی: سهیل کریمی