گروه فرهنگی مشرق - وقتی روزهای زیادی را از یک راسته عبور میکنی، هر تغییر کوچکی در این راسته زود برایت توی ذوق میزند. از تغییر تابلوی یک مغازه تا تغییر کاربری فلان ساختمان و زدن پلاکارد تسلیت و تبریک به مناسبت بهمان. حالا اگر این تغییر، تعطیلی یک سینمای عریض و طویل باشد و این راسته، خیابان و میدان ولیعصر و بلوار کشاورز و ... خب معلوم است که این تغییر بیشتر به چشم می آید...
2. یک روز از همین روزها، از بلوار کشاورز عبور میکردم که دیدم سینما بلوار به جای فیلم، یک تئاتر لالهزاری عرضه کرده است. از این تئاترهایی که وقت نمایششان روی سر در سینماها و سالنهای تئاتر مینویسند: «دو ساعت شوخی و تفریح و خنده...» خب البته خیلیها هم متوجه این تغییر نشدند، اما من غصه خوردم و مطمئن بودم که سینماگران بیش از این غصه میخورند از این تغییر...
3. فکر کنم حوالی سال 87 بود. یک روز از همین روزها، از خیابان ولیعصر حوالی تقاطع جامی عبور میکردم که متوجه شدم سینما «شهر قشنگ» با آن ظاهر مشهورش، برای همیشه تعطیل شده است. تصویر سردر لخت و بدون فیلم سینما «شهر قشنگ»، کنار مغازههایی که کالاهای پزشکی میفروختند و اسکلت اندام انسانی را در ویترین گذاشته بودند، منظرهی زشتی درست کرده بود. خیلی زشت و تلخ... نگاهی به سینما انداختم. آخرین فیلمی که در این سینما اکران شد، فیلم «قرنطینه» بود. یک فیلم تلخ در مورد مرگ...
4. دقیق یادم نیست که چه سالی بود، اما یکی از همین روزها بود که هنگام گذر از تقاطع طالقانی ولیعصر متوجه شدم سینما قیام هم بعد از سال ها اکران فیلم، به نمایش تئاترهای خندهدار و مبتذل رو آورده است. از همان تئاترهایی که وقت نمایششان روی سر در سینماها و سالنهای تئاتر مینویسند: «دو ساعت شوخی و تفریح و خنده...»
5. فکر کنم حوالی سال 90 بود. یکی از همین روزها، تابلوی خالی سردر سینما آسیا سر سه راه جمهوری هم که مدت ها بود دیگر مشتری چندانی نداشت، خبر از تعطیلی داد. رسانه ها نوشتند که برای تغییر کاربری موافقت مدیران مربوطه هم جلب شده است. عمر سینما آسیا هم تمام شد. به همین راحتی. راستی آخرین فیلمی که در این سینما اکران شد، «سعادت آباد» مازیار میری بود. باز هم یک فیلم تلخ... از اینهایی که میخواهند درد مردم را بگویند...
6. آخرین بار، همین دی ماه 92 بود که هنگام عبور از کنار سینما قدس، متوجه شدم عمر این یکی هم به پایان رسیده است و یک سینمای قدیمی دیگر نبش میدان ولیعصر، در یکی از شلوغترین مکانهای شهر تهران، کارش به تعطیلی کشیده است. آخرین فیلمی که این سینما اکران کرد، یک فیلم اجتماعی تلخ بود به نام «جیب بر خیابان جنوبی» از اینهایی که میخواهند درد مردم را بگویند...
7. حالا این روزها، جوابم را یافتهام؛ وقتی از خیابان ولیعصر، از بلوار کشاورز، از کنار همهی این سینماها عبور میکنم، داخل خیابان چمران میشوم و میرسم به برج میلاد که فیلمهای جشنوارهی سی و دوم فجر را بببنیم. این روزها جوابم را یافتهام؛ وقتی فیلمهای تلخی چون «عاشقها ایستاده میمیرند»، «قصهها»، «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»، «گنجشگک اشیمشی»، «بیگانه»، «برف»، «ملبورن»، «سیزده» را میبینم که یک لحظه هم کارگردانان خودخواه آنها به اعصاب مخاطب فکر نکردهاند. این روزها جوابم را یافتهام؛ مردم از درد این فیلمهای افسرده کنندهای که خالقانشان فکر میکنند رسالت بیان دردهای مردم بدون هرگونه امیدبخشی به دوش آنهاست،ترجیح میدهند حتی به دیدن تئاترهای مبتذلی که روی سردر محل نمایششان مینویسند: «دو ساعت شوخی و تفریح و خنده...» بروند.
حقیقت آن است که این سینما نیست که بدون مخاطب مانده است. این مخاطب است که از درد فیلمهای افسرده کننده بدون سینماست. از درد فیلمهایی که حرفشان چیزی بیشتر از نقهای رانندگان تاکسی نیست، چیزی بیشتر از آنچه همه مردم میبینند، نیست. چه خوب گفت رئیسجمهور در پیامش به هنرمندان: « فیلمساز سرزمینم به من میگوید: حالا که انسان ایرانی حماسهی بیست و چهارم خرداد را رقم زده است، به من آزادی بده و بگذار واقعیتهای تلخ و تیرهای را که تا دیروز نمیتوانستم، امروز در فیلمهایم نشان دهم! من به او میگویم آن واقعیتها را که همگان بیش و کم میدانند، بیا تا در کنار تیرگیهای واقعیت، نقطههایی روشن از حقیقت را هم نشان دهیم؛ میگوید: بگذار در فیلمم از خطر بیماری واگیردار فساد و ریا و دروغ و از مسابقه هولناک و بیرحمانهی پول در آوردن به هر قیمت بگویم! به او میگویم: بگو! از تمام بدیها بگو، اما اگر میشناسی و میتوانی ستارهای را به من و مردمم نشان بده که با وجود تمام سختیها، به همهی کجیها و پلشتیها، قهرمانانه «نه» میگوید و واقعیت تیره را به حقیقت روشن تبدیل میکند.»
2. یک روز از همین روزها، از بلوار کشاورز عبور میکردم که دیدم سینما بلوار به جای فیلم، یک تئاتر لالهزاری عرضه کرده است. از این تئاترهایی که وقت نمایششان روی سر در سینماها و سالنهای تئاتر مینویسند: «دو ساعت شوخی و تفریح و خنده...» خب البته خیلیها هم متوجه این تغییر نشدند، اما من غصه خوردم و مطمئن بودم که سینماگران بیش از این غصه میخورند از این تغییر...
3. فکر کنم حوالی سال 87 بود. یک روز از همین روزها، از خیابان ولیعصر حوالی تقاطع جامی عبور میکردم که متوجه شدم سینما «شهر قشنگ» با آن ظاهر مشهورش، برای همیشه تعطیل شده است. تصویر سردر لخت و بدون فیلم سینما «شهر قشنگ»، کنار مغازههایی که کالاهای پزشکی میفروختند و اسکلت اندام انسانی را در ویترین گذاشته بودند، منظرهی زشتی درست کرده بود. خیلی زشت و تلخ... نگاهی به سینما انداختم. آخرین فیلمی که در این سینما اکران شد، فیلم «قرنطینه» بود. یک فیلم تلخ در مورد مرگ...
4. دقیق یادم نیست که چه سالی بود، اما یکی از همین روزها بود که هنگام گذر از تقاطع طالقانی ولیعصر متوجه شدم سینما قیام هم بعد از سال ها اکران فیلم، به نمایش تئاترهای خندهدار و مبتذل رو آورده است. از همان تئاترهایی که وقت نمایششان روی سر در سینماها و سالنهای تئاتر مینویسند: «دو ساعت شوخی و تفریح و خنده...»
5. فکر کنم حوالی سال 90 بود. یکی از همین روزها، تابلوی خالی سردر سینما آسیا سر سه راه جمهوری هم که مدت ها بود دیگر مشتری چندانی نداشت، خبر از تعطیلی داد. رسانه ها نوشتند که برای تغییر کاربری موافقت مدیران مربوطه هم جلب شده است. عمر سینما آسیا هم تمام شد. به همین راحتی. راستی آخرین فیلمی که در این سینما اکران شد، «سعادت آباد» مازیار میری بود. باز هم یک فیلم تلخ... از اینهایی که میخواهند درد مردم را بگویند...
6. آخرین بار، همین دی ماه 92 بود که هنگام عبور از کنار سینما قدس، متوجه شدم عمر این یکی هم به پایان رسیده است و یک سینمای قدیمی دیگر نبش میدان ولیعصر، در یکی از شلوغترین مکانهای شهر تهران، کارش به تعطیلی کشیده است. آخرین فیلمی که این سینما اکران کرد، یک فیلم اجتماعی تلخ بود به نام «جیب بر خیابان جنوبی» از اینهایی که میخواهند درد مردم را بگویند...
7. حالا این روزها، جوابم را یافتهام؛ وقتی از خیابان ولیعصر، از بلوار کشاورز، از کنار همهی این سینماها عبور میکنم، داخل خیابان چمران میشوم و میرسم به برج میلاد که فیلمهای جشنوارهی سی و دوم فجر را بببنیم. این روزها جوابم را یافتهام؛ وقتی فیلمهای تلخی چون «عاشقها ایستاده میمیرند»، «قصهها»، «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»، «گنجشگک اشیمشی»، «بیگانه»، «برف»، «ملبورن»، «سیزده» را میبینم که یک لحظه هم کارگردانان خودخواه آنها به اعصاب مخاطب فکر نکردهاند. این روزها جوابم را یافتهام؛ مردم از درد این فیلمهای افسرده کنندهای که خالقانشان فکر میکنند رسالت بیان دردهای مردم بدون هرگونه امیدبخشی به دوش آنهاست،ترجیح میدهند حتی به دیدن تئاترهای مبتذلی که روی سردر محل نمایششان مینویسند: «دو ساعت شوخی و تفریح و خنده...» بروند.
حقیقت آن است که این سینما نیست که بدون مخاطب مانده است. این مخاطب است که از درد فیلمهای افسرده کننده بدون سینماست. از درد فیلمهایی که حرفشان چیزی بیشتر از نقهای رانندگان تاکسی نیست، چیزی بیشتر از آنچه همه مردم میبینند، نیست. چه خوب گفت رئیسجمهور در پیامش به هنرمندان: « فیلمساز سرزمینم به من میگوید: حالا که انسان ایرانی حماسهی بیست و چهارم خرداد را رقم زده است، به من آزادی بده و بگذار واقعیتهای تلخ و تیرهای را که تا دیروز نمیتوانستم، امروز در فیلمهایم نشان دهم! من به او میگویم آن واقعیتها را که همگان بیش و کم میدانند، بیا تا در کنار تیرگیهای واقعیت، نقطههایی روشن از حقیقت را هم نشان دهیم؛ میگوید: بگذار در فیلمم از خطر بیماری واگیردار فساد و ریا و دروغ و از مسابقه هولناک و بیرحمانهی پول در آوردن به هر قیمت بگویم! به او میگویم: بگو! از تمام بدیها بگو، اما اگر میشناسی و میتوانی ستارهای را به من و مردمم نشان بده که با وجود تمام سختیها، به همهی کجیها و پلشتیها، قهرمانانه «نه» میگوید و واقعیت تیره را به حقیقت روشن تبدیل میکند.»