گروه تاریخ مشرق:بعد از پاسخ مشت آهنين غرب به مطالبه به حق ملت ايران براي ملي شدن صنعت نفت، دو ابزار سرکوب قدرتمندي در ايران شکل گرفت تا اين ديار را براي هميشه در مسير منافع آمريکا حفظ کند. يکي دستگاه پليس مخفي (ساواک) که واشنگتن، لندن و تلاويو تمامي توان خود را بر تجهيز و آموزش آن به کار گرفتند، با اين تصور که اين سازمان پليسي خواهد توانست هر اعتراضي را در نطفه خفه کند تا ديگر با مقولاتي همچون نهضت ملي شدن صنعت نفت مواجه نشوند و ديگري، تبديل ارتش به دستگاهي عريض و طويل تا هم در مأموريتهاي برون مرزي با قيامهاي مردم عليه نظامهاي وابسته (همچون ظفار) عمل کند و هم عليه اراده ملت ايران اعمال حاکميت نظاميگرانه نمايد.
مقوله حائز اهميت در اين زمينه اينکه طراحي براي راهاندازي و تقويت هر دو ابزار قدرت، بر مبناي مواجهه با عوامل بيروني بنا گذاشته شده بود. به عبارت ديگر از آنجا که در آن مقطع تاريخي وزني براي ملتها قائل نبودند، صرفاً تهديد براي سلطه غرب بر ايران را از ناحيه بلوک شرق ميپنداشتند. از اين رو ايجاد يک پليس مخفي مخوف و تقويت ارتش عمدتاً براساس دفع اين تهديد بيروني سامان مييافت. قدرتمندترين دستگاههاي اطلاعاتي غرب: سيا، اينتليجنس سرويس و موساد با اين جهتگيري پايگاههاي منطقهاي خود را در ايران قرار داده بودند تا به زعم خويش هر تحرکي را رصد و سپس با قدرت سرکوب کنند. اما برخلاف اين تحليل، قيام سراسري ملت ايران مسيري را پيمود و به نقطه اوج رسيد که سيستمهاي اطلاعاتي اين قدر قدرتان!! هرگز بهايي به آن نميدادند. غرب تصور ميکرد که در ايران توانسته فرهنگ ملي را در هجمههاي سنگين و برنامهريزي شدهاي طي چند دهه کاملاً تحقير کند که ديگر هيچ صاحب انديشهاي در ايران براي تغيير و تحول سياسي و اجتماعي سراغ آن نرود. از سوي ديگر آنقدر در جامعه بين اقشار مختلف اعم از مذهبي، ملي، صنفي، طبقاتي، قوميتها، گويشها و حتي شهرها با يکديگر اختلاف افکنده بودند که ايجاد وحدت و يکپارچگي در ميان ملت را بعيد بلکه مستبعد ميدانستند. ترک را با فارس درگير کرده بودند، لر را با کرد و قسعليهذا. در اين ميان، اما نهضت بازگشت به فرهنگ خويش توانست آرام و تدريجي، اهل نظر را به اين واقعيت جلب کند که هيچ عاملي جز اسلام نميتواند همه اقشار و آحاد اين ديار را حول کسب استقلال با يکديگر متحد سازد و قدرت ملي را به منصه ظهور رساند.
در اينجا اين سئوال مطرح ميشود که چرا اين دستگاههاي جاسوسي قوي نتوانستند اين تحول تدريجي را در لايههاي پنهاني جامعه درک کنند. پاسخ اين سئوال را با مروري نچندان عميق بر تاريخ دوران پهلوي دوم به خوبي ميتوان دريافت. با وجود آنکه اهميت فوقالعاده ايران براي آمريکا موجب ميشد که عمده رؤساي «سيا» به عنوان سفير، راهي ايران شوند. سفره رنگين و جذابي که واشنگتن براي چپاول ثروت ايران گشوده بود حتي اين عناصر اطلاعاتي برجسته را نيز وسوسه ميکرد. تقريباً همه اين ديپلماتها بعد از پايان مأموريت خود ترجيح دادند در ايران بمانند و به اصصلاح به کار اقتصادي بپردازند. حتي «مئير عزري» سفير اسرائيل (بعد از 16 سال سفارت) ايران را ترک نکرد و فعاليتهاي تجاري با سودهاي نجومي را بر بازگشت به سرزمينهاي اشغالي ترجيح داد. علاوه بر غفلتي که فساد اقتصادي و طمعورزي به ثروتي بادآورده در اين جماعت ايجاد ميکرد، عدم تماس با تودههاي مردم مشکل دوم اين دستگاههاي اطلاعاتي بود. جواسيس و ديپلماتهاي غربي عمدتاً با شرکاي اقتصادي ايراني خود در تماس بودند و ارتباطات آنها در مجالس شبانه يا در محيطهاي اداري محدود به افراد خودباخته و بيهويتي ميشد که هيچ سنخيتي با ملت ايران نداشتند. اما اين سرويسهاي اطلاعاتي، ايران را در دريچه افرادي ميديدند که همه افتخارشان پشت پا زدن به فرهنگ و سنتهاي کشورشان بود. به اصطلاح يک عده «جهان وطن»، ايران را به نمايندگي از غرب اداره ميکردند و بسيار غلطانداز بودند. خاطرات رئيس شعبه ساواک در آمريکا که رسماً به عنوان مأموري دوجانبه عمل ميکرده و به همين دليل نيز از ابتدا تا انتها يعني در زمان همه رؤساي ساواک در اين پست باقي ميماند منبع بسيار خوبي براي نزديک شدن به حقايق در اين زمينه است. منصور رفيعزاده قبل از عزيمت به آمريکا يکي از نزديکان مظفر بقايي (رئيس حزب زحمتکشان) است و با توصيه وي به ساواک ميپيوندد.
رئيس شعبه ساواک در آمريکا در زمينه بياطلاعي سيا از تودههاي مردم مينويسد: «به گفته تيمسار پاكروان، بعد از بركناري اميني (نخستوزير وقت) شاه پيشنهادي مطرح نمود كه به موجب آن در صورتي كه سيا ميخواست از چيزي در مورد ايران مطلع شود ميتوانست اطلاعات مورد نظر را از شاه بپرسد. در عوض سيا موظف بود در مورد ايرانيها جاسوسي نكند و با هيچ گروه مخالف آنها تماس نداشته باشد. متاسفانه سيا به سهم خود، اين قرارداد را رعايت كرد. عدم تماس با مردم ايران اشتباه فاحشي بود؛ سيا در مورد واقعيات كشور در بياطلاعي باقي ميماند.(خاطرات آخرين رئيس شعبه ساواک در آمريکا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 1376، ص405) قطعاً علت بياطلاعي از مردم ايران ممانعت شاه نبود بلکه سرمستي آنان از چپاول ثروت ايرانيان و همسنخ بودن با طبقه اشراف شريک تجاريشان موجب ميشد تا بر جنايات آنها چشم پوشند.
رفيعزاده در اين کتاب به برخي جنايات پنهاني شاه نيز اشاراتي دارد که حائز اهميت است: «در بين فعالان بيشماري كه شديداً ضد شاه بودند يك معلم تبريزي وجود داشت كه در صحبتهاي عمومي خود مكرراً القاب بسيار زشت به شاه نسبت ميداد. به همين خاطر توسط ساواك بازداشت شد. او حتي بعد از ضرب و جرحهاي شديد كوتاه نيامد، لذا ساواك وي را به زندان اوين منتقل نمود با وجود شكنجه شدن در اوين وي به نطقهاي آتشين خود عليه شاه ادامه داد... يك هفته بعد شاه و نزديكانش به باغوحش خصوصي او رفتند. تيمسار نصيري نيز حاضر بود. به محض آن كه مرد زنداني را از اوين آوردند و چشم او به شاه افتاد فرياد زد: «خونآشام، مستبد، قصاب!» ... در حالي كه مرد خشمگين همچنان به فحاشيهاي خود ادامه ميداد شاه به نگهبانان اشاره كرد و در يك چشم بر هم زدن آنها مرد را به داخل قفس شيرها پرتاب كردند. شيرهاي گرسنه بلافاصله بر سر مرد فرود آمدند.»(همان، صص281ـ279)
بر همين منوال نيز نيروهاي ساواک به هر جناياتي دست مييازيدند و شاه نيز بر جنايات آنها چشم ميپوشيد. روايت ديگر رئيس شعبه ساواک در آمريکا مربوط به همسر پرويز ثابتي، فرد بهايي که از هيچ جنايتي عليه ملت ايران دريغ نکرد: «در سال 1976 همسر رئيس امنيت داخلي، كه دومين فرد قدرتمند ساواك محسوب مي شد در حال خريد در فروشگاه جردن تهران بود و طبق معمول چند محافظ ساواك وي را همراهي ميكردند. او در حالي كه مشغول تماشاي قسمت كفشهاي فروشگاه بود متوجه شد كه كيفش گم شده...دستور دادند در ورودي فروشگاه را قفل كنند و اجازه ورود وخروج به كسي ندهند...در همان حال، يك مهندس جوان و عروسش كه خريد خود را تمام كرده بودند به سمت خروجي حركت كردند. اما در آنجا محافظين ساواك با متوقف نمودن آنها توضيح دادند كه چه اتفاقي افتاده است. مهندس جوان به اعتراض گفت: « اما ما كه دزد نيستيم. خيلي عجله داريم.اگر به ما ظنين هستيد ما را بازرسي كنيد و اجازه بدهيد برويم.»... در اين لحظه نگهبان اسلحه خود را بيرون كشيد و چندين گلوله به سر وسينه مرد جوان شليك كرد. جوان درجا كشته شد. همسرش در حالي كه جيغ ميكشيد بيهوش بر روي زمين افتاد. همسر رئيس امنيت، بدون آن كه نگاهي به پايين بيندازد از كنار زن ومرد بر زمين افتاده گذشت و از فروشگاه چارلز جردن خارج شد. چند هفته بعد كه در منزل تيمسار نصيري ميهمان بودم، همسر تيمسار اين موضوع را پيش كشيد: « ميداني منصور، خيلي از مردم فكر مي كنند من در آن روز خريد مي كردم نه زن رئيس امنيت داخلي... هنگامي كه بيرون رفتيم رو كردم به تيمسار و گفتم: «خانم شما حق دارد. حتي در نيويورك ميگفتند زن شما در آن حادثه بوده. چرا كاري نميكنيد؟ مطمئناً شما ميتوانيد جريان را با توضيحي به خاطر تأخير درج مطلب در روزنامهها به چاپ برسانيد و همسرتان را تبرئه نماييد.» تيمسار جواب داد: «غيرممكن است... اعليحضرت به من فرمودند: «نبايد چنين اتفاقي ميافتاد، اما حال كه افتاده صدايش را در نياور. به هيچ روزنامهاي اجازة درج آن را نده. يك مدتي محافظ مربوطه را در زندان نگهدار، اما محاكمهاي در كار نباشد. محاكمه و مجازات او روحية ساير نيروهاي ساواك را تضعيف مينمايد.» (همان، صص 285-282)
وي در مورد برخي اقدامات اشرف براي بدنام کردن دانشجويان مخالف در آمريکا و اروپا بهگونهاي سخن ميگويد که گويا ساواک در چنين اقدامات غيرانساني به هيچ وجه دست نداشته است: «... به خانه تيمسار نصيري رفتم و جريان را دوباره تعريف نمودم. او با نظر تيمسار مقدم موافق بود. من بايد در اسرع وقت به آمريكا مراجعت مي كردم.نصيري به من ميگفت: «مي بيني اوضاع اين جا چگونه است؟ دولت در دولت، ساواك در ساواك، واقعاً مسخره است.» ـ «تيمسار، آنها در اين مورد چيزي به شما نگفته بودند؟» ـ « من ميدانستم كه آنها قصد منفجر نمودن يك ساختمان در آمريكا را دارند، شايد سفارت، كنسولگري، يا يكي از نمايندگي هاي تجاري، اما قرار نبود كسي كشته شود.قرار بود تقصير به گردن مخالفين رژيم بيفتد تا مقامات آمريكايي رواديد آنها را باطل و آنها را از آمريكا اخراج نمايند... در 16 اكتبر 1971، نيويورك تايمز گزارش داد: «سانفرانسيسكوـ شب گذشته انفجار يك بمب خسارات سنگيني به كنسولگري ايران وارد آورد.به گفته پليس نوع ماده منفجره هنوز مشخص نشده است. اين انفجار تلفاتي نداشته است.»(همان، صص228-227)
اما نکته ديگري که کمتر از آن سخن گفته شده، بحث پرهيز از دستگيري مخالفان و قتل آنان در خارج از زندان است. همزمان با اوجگيري نهضت سراسري ملت ايران، افشاگري گستردهاي عليه جنايات محمدرضا پهلوي توسط دانشجويان خارج کشور، منجر به اعزام ناظراني از خارج به ايران ميشد. شاه در اين شرايط مستقيماً به ساواک دستور داد که بايد بهگونهاي عمل کنند که شمار زندانيان نيروهاي مخالف آمريکا و استبداد افزوده نشود: «بالاخره شاه تصميم خود را گرفت. ديگر نبايد شمار زندانيان سياسي افزايش مييافت. او به تيمسار نصيري دستور داد به جاي دستگيري و زنداني نمودن افراد آنها را بكشد. علاوه بر اين، شاه به نصيري دستور داد ساواك نشرياتي به چاپ برساند كه در آنها نشان داده شود كه سبب همة ناآراميها و قانون شكنيها، چريك ها و كمونيست ها و افراطيون مذهبي هستند.» (همان، ص315)
صرفنظر از اينگونه واقعيتها که ميتوانيم از مطالعه خاطرات رئيس شعبه ساواک در آمريکا دريافت داريم آنچه پيش از همه براي صاحبنظران حائز اهميت است بازتاب مشي مبارزاتي رهبر انقلاب اسلامي است. اين مشي که هم ساواک و هم گارد شاهنشاهي را ناکارآمد ساخته بود، شاه را آنچنان دچار استيصال ميسازد که براي انگيزهمند کردن ارتش براي کشتار مردم خود دستور ايجاد بينظمي اجتماعي و حتي کشتن ارتشيها را صادر ميکند: « در اين هنگام تيمسار(نصيري) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدايي كه انگار از ته چاه درميآمد ادامه داد: «ميداني هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را درب و داغان كرديم؟ چند تا آتشسوزي در منطقه تجاري شهر راه انداختيم؟ چه تعداد آدم درجا كشته شدند؟ و هنوز كافي نيست! او (شاه) امروز به من گفت اين كافي نيست. بيشتر بكشيد! بيشتر آتش بزنيد. من ديگر نميتوانم. من هم وجدان دارم. من هم فرزند دارم.» - «به خاطر خدا به من بگوييد دليل اين كارها چيست؟» «براي اين كه چنين نشان داده شود كه اين اعمال تروريستي است. براي اين كه به مردم قبولانده شود كه دشمناني وجود دارد و اين كه اين دشمنان كمونيست هستند.»(همان، ص320)
رفيعزاده در مورد دستورهاي شاه به اويسي که فردي بسيار خشن و خونريز بود نيز رواياتي دارد. اين دستورات اوج درماندگي آمريکا و شاه را در مواجه با نهضت اسلامي به نمايش ميگذارد. رهبر انقلاب اسلامي که به هيچوجه قائل به مبارزه مسلحانه نبودند و کشتن وابستگان به دربار و حتي بيگانگان در ايران را مجاز نميشمردند عملاً انگيزه سرکوب مردم را توسط نيروهاي ارتشي که عمدتاً بخشي از همان مردم بودند تضعيف ميکرد و در صورت فشار بر سربازان، آنان گاه سلاح خود را به طرف افسران وابسته و خونريز نشانه ميرفتند (که به کرات رخ داد) محبت مردم به بدنه ارتش و دعوت آنان به پيوستن به مسير استقلال و عزت، عملاً برنامهريزي چندين ساله آمريکا در مورد ارتش را خنثي ساخته بود: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعليحضرت كه به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: «وقت آن است كه به اين بينظمي، پايان داده شود. بايد جلوي آن را گرفت.» اويسي كه خود نيز در هچل افتاده بود جواب داد: «سربازان من در زرهپوشهاي خود در خيابانها مستقر شدهاند، مردم به طرف آنها ميروند، با آنها دست ميدهند و گلهاي ميخك قرمز به آنها ميدهند. آنان سربازان را برادر خطاب ميكنند! سربازان من ديگر بر روي آنها آتش نميگشايند.» ... شاه مدتي به فكر فرو رفت. سرانجام گفت: «اگر طبق يك نقشه، كماندوها به سربازان شما در خيابان حمله كنند وعدهاي را بكشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته ميشوند و به سمت جمعيت شليك ميكنند. نظرت در اين مورد چيست؟... اويسي در حالي كه شهامت يافته بود برخاست و مجدداً تاكيد كرد: «من تنها دو راه حل ميبينم. يا همه سربازان مرا به پادگان فرا بخوانيد و بگذاريد مردم آن چه كه ميخواهند انجام دهند و يا همه را بكشيد. بزرگترين خطر اين است كه سربازان از دستور سرپيچي كنند و مردم تسليم نشوند و راهي كاخ سلطنتي شوند.»(همان، صص368- 367)
البته بعدها سعي شده اينگونه جلوهگر شود که آمريکا و شاه از اين جنايات مطلع نبودهاند بلکه افراد خشني چون اويسي براساس استنباط خود عمل کردهاند: «يك بار تيمسار اويسي به من گفت كه اشرف براي يك ملاقات خصوصي وي را به خانه خود در نيويورك دعوت كرد. او محرمانه به اويسي گفته بود: «ميداني كه برادرم در وضعيت مخاطرهآميزي قرار دارد. من نقشهاي دارم كه هم به نفع اوست و هم به نفع تو. من ميخواهم شما و چند تيمسار معروف ديگر به رسانهها بگوييد كه در طول دوران خدمتتان به عنوان فرمانده گارد سلطنتي، فرمانده ژاندارمري، فرمانده نيروي زميني و رئيس حكومت نظامي هيچ دستوري از شاه دريافت ننموديد. من با باربارا والترز صحبت ميكنم تا با شما يك مصاحبه تلويزيوني ترتيب دهد. بايد بگوييد كه هر كاري كه كرديد به اختيار خودتان بوده است... اگر اين لطف را در حق ما انجام دهيد ما با شاه صحبت ميكنيم و او بابت اين كار پول خوبي به شما خواهد پرداخت.» ... در يك ميهماني شام، يكي از ميهمانان، كه اشرف قبلاً دَم او را ديده بود از اويسي پرسيد: «تيمسار، اگر اعليحضرت به شما اجازه قتل و كشتار ميداد، كشور به چنين وضعيتي ميافتاد؟ تيمسار اويسي، قبل از پاسخ دادن به سؤال آن فرد، پاي خود را به پاي من زد و به من فهماند كه آن چه را كه ميگويد جدي نگيرم. سپس با صداي رسايي شروع به صحبت كرد: «در طول بيست سال خدمت، هرگز شاه به من دستور قتل نداد. او انسان صلحجويي است. اين من بودم كه ميخواستم بكشم. به اين دليل مجبور به ترك كشور شدم. شاه به من گفت ديگر نميخواهم كسي را بكشي. قبلاً هرگز نفهميده بودم كه او اينقدر انسان بزرگي است.(همان، صص395- 394)
اکنون بايد پرسيد ملتي که خواستههاي منطقي خود را براي کسب استقلال با مسالمتآميزترين شيوهها که حتي قواي سرکوب را براي اجراي دستورات شاه دچار مشکل ساخته بود. راهي جزء قيام سراسري براي پايان دادن به اينهمه فريب و نيرنگ جنايتکاران حاکم شده بر کشور داشت؟
عباس سليمينمين-تسنیم
کد خبر 283811
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۰
تأثير ابزارهاي اعمال حاکميت استبداد و سلطه بر رشد آگاهي ملت ايران و چگونگي فروپاشي اين ابزارهاي مرعوبگر در جريان خروش و طغيان سراسري ايرانيان از جمله موضوعات مهمي است که همواره در سالگرد پيروزي اين قيام توجه صاحبنظران را به خود جلب ميکند.