کد خبر 284343
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۲

فاطمه در برابر تغییر ایدئولوژی سازمان سکوت کرده بود و موضع و حالت خاصی از خود بروز نمی داد، این بر آزردگی و ناراحتی من می افزود، از خود می پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ چرا فاطمه ساکت است؟

گروه فرهنگی مشرق -  35 سال از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد. نهالی که با پایداری غیور مردان و شیرزنان دیروز به ثمر نشست و ما امروز ورق می زنیم خاطرات جوانان دیروز سرزمینمان را که با خون خویش خطی خوش برای همیشه تاریخ به یادگار گذاشتند.
 
احمد احمد یکی از مبارزان راه آزادی است، مبارزی که ازعضویت در انجمن ضد بهاییت، فعالیت در حزب ملل اسلامی و گروه حزب الله، زندان قزل قلعه و شکنجه‌های مرگبار، آشنایی با سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق و مقاومت در برابر دستورات سازمان به دلایل عمق اعتقادات دینی و از دست دادن همسرش در این راه، ارتباط با شهید اندرزگو ودرگیری با ساواک و ملاقات با آیت الله طالقانی در زندان اوین، همچنین از سالهای شروع جنگ تحمیلی و حضورش در جبهه و ... تجربه ها دارد.
 
در ایام دهه فجر هر روز، بخشی از خاطرات این مبارز انقلابی را که در کتاب خاطراتش منعکس شده است را منتشر خواهیم کرد:
 
فاطمه زنی کاملاً معتقد، مذهبی و یاری مهربان و همسری همراه بود، من در مدتی که با او زندگی کردم انگیزه ای جز اعتقاد و دیانت در این راه از او ندیدم، او داوطلبانه پذیرفت که همراه من به جریان مبارزه بپیوندد و زندگی مخفی را برگزیند، او سعی داشت که در جلسات خارج از موضع و نظر من حرکت نکند.
از او گاهی که به بیرون از خانه می رفت می خواستم که اسلحه ای با خود به همراه ببرد، ولی نمی پذیرفت. می گفت که من باید حواسم به چادرم باشد و آن را حفظ کنم، نمی توانم با دست هایم هم اسلحه حمل کنم و هم چادر بگیرم، به هر حال او در این مسیر پیش رفت و با مطالعه کتب بسیار و حضور در کلاس ها و جلسات رشد فکری نمود .
 
سازمان با مشاهده توفیق فاطمه در امر خانه یابی او را برای انتقال تجربیات به تدریس در کلاس های سایر تیم ها فرا خواند، فاطمه خود می گفت که سازمان آموزش خانه یابی برای افراد را در ده خانه تیمی به او سپرده است و این مسئله برایش خیلی مهم بود.
نقش دو قلوها در یافتن خانه ها خیلی مهم بود، توهمات و شک هایی را که ممکن بود از سوی سایر افراد جامعه به همراه داشته باشد، رفع می کرد. حتی دخترها و پسرهای جوان بچه های ما را بر می داشتند و به نشانه این که متأهل هستند به جستجوی خانه می پرداختند و به عبارتی آنچه را که نظری آموخته بودند در عمل تجربه می کردند .
 
با شروع کیدها و ترفندهای سازمان فاطمه به تدریج از من فاصله گرفت، سازمان به طور جد بحث استقلال شخصیتی، نظری و فکری او را دنبال می کرد و بر این نظر که در مبارزه و تشکیلات فرقی بین زن و مرد نیست، پای می فشرد. فاطمه نیز با موقعیت جدیدش باور کرد که این شیوه عمل تنها راه ترقی و شکوفایی فکری اوست.
 
سازمان برای عملی ساختن برنامه و هدف شوم خود برای افرادی مثل من طرحی را ارائه کرد که به تبع آن باید به اصطلاح " خواهرها " در تیمی جداگانه از تیم " برادرها " زندگی و فعالیت کنند، هدف آشکار این طرح فاصله انداختن بین افراد متأهل سازمان با همسران شان بود تا به این طریق کانون های زندگی آنها را از هم بپاشد، با از بین رفتن قید و بندهای خانوادگی و زناشویی و پس از تهی شدن از شخصیت واقعی می توانستند از آنها جهت اهداف خود استفاده کنند .
 
من که در آن شرایط با دیدی اعتقادی و با ایمان سلیم به این افعال و طرح ها می نگریستم، با رفتن فاطمه به این خانه ها موافقت کردم و پذیرفتم که او فقط به طور محدود به آنجاها رفت و آمد کند، به این ترتیب فاطمه سرپرستی دو خانه تیمی را به عهده گرفت .
 
بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان هم اوضاع معکوس شد، من در خانه می ماندم و به امور داخلی خانه و بچه می رسیدم و فاطمه برای کار و فعالیت بیرون می رفت، گاهی او چند شب به خانه نمی آمد و اگر از او نمی پرسیدم، هیچ نمی گفت که کجا بوده و اگر هم می پرسیدم جواب سر بالا، مبهم و نامشخص می داد. مثلاً می گفت که برای مقداری از بچه ها کلاس داشته است، چنین رفتارهایی ناشی از خواسته سازمان بود، سازمان به او اجازه اطلاع و افشای فعالیت ها و ارتباطاتش را در سایر خانه های تیمی نمی داد، من زمانی متوجه خیاثت هدف و نیت سازمان شدم که دیگر دیر شده بود و بر این همه مصیبت راهش نداشتم جز صبر ....
 
یک هفته بعد از ترور مستشاران آمریکایی در خرداد ماه 54 ، ایرج جلسه ای اضطراری و فوق العاده در خانه تیمی ما تشکیل داد ، او پس از کمی مقدمه چینی گفت : علت حذف شدن آیه " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً" را از بالای آرم سازمان این است که ما تغییر مواضع ایدئولوژیک داده ایم .
 
من ناگهان از جای خود بلند شدم و با عصبانیت گفتم: یعنی چه؟ گفت: بله، ما تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست را به عنوان ایدئولوژی برتر و مسلط پذیرفته ایم، راه های رفته و شیوه های قبلی به ما ثابت کرد که اشکال اساسی در کارمان وجود دارد و پس از مطالعات و بررسی های عمیق و کارشناسانه به این نتیجه رسیدیم که اسلام نمی تواند جوابگوی نیازهای ما باشد و تنها مارکسیسم است که علم مبارزه است و ....
ایرج این صحبت ها را مسلسل وار طرح می کرد و با ادای هر کلمه گویی گلوله ای به قلب من شلیک می کرد و بی امان به سویم رگبار می بست، عرق سردی بر پیشانیم نشست، بدنم سرد شده و دندانهایم به هم می خرود، دیگر هیچ نمی دیدم و نمی شنیدم، تمام صداها برایم گنگ بود. گویی که به ته دره ای عمیق پرت شده ام و به پایان دنیا رسیده ام.
ایرج که چنین عکس العملی را از من توقع نداشت، کمی ترسید و جابجا شد، دیدم که خسرو، پرویز و فاطمه نیز در سکوت مطلق هستند، ایرج کتاب تغییر ایدئولوژی را بین افراد تقسیم کرد و با شتاب خانه را ترک کرد، خسرو و پرویز نیز مانند من ناراحت بودند، ولی فاطمه سکوت کرده بود و موضع و حالت خاصی از خود بروز نمی داد، این بر آزردگی و ناراحتی من می افزود، از خود می پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ چرا فاطمه ساکت است؟ ....
همه چیز را از دست رفته می دیدم، می گفتم: احمد چه شد آن همه زندان؟ شهادت محمد مفیدی و باقر عباسی؟ چه شد آن همه شکنجه و آزار؟ چه شد آن همه تبعید و حرمان و دربدری؟ چه شد آرمان و ایده آلی که دنبالش بودی ؟ چه شد ؟ .....
 
سازمان از این که من نظر فاطمه را تغییر دهم هراس داشت، با افزایش مراقبت های سازمان از من، پرویز و خسرو وضعیت منزجر کننده ای پیش آمده بود، ولی با این حال و احوال من روزها به بهانه کار بیرون می رفتم و در صدد ارتباط و تماس با سایر افراد و گروه ها برای نجات و رهایی خود بودم.
 
روزی ایرج ، پرویز و خسرو برای کاری از خانه بیرون رفتند و من و فاطمه تنها شدیم، با او بحث کردم و خیلی او را نهیب زدم و نصیحت کردم، او نظریات مرا پذیرفت، ولی این پذیرش موقتی بود، زیرا هر وقت از من دور می شد باز هم به نظریات قبلی اش باز می گشت.
 
آنها دست بردار نبودند و به راه های مختلف سعی در تغییر مرام و اعتقاد من داشتند ، چون جلساتشان تاثیری در من نداشت بر چسب زدن ها شروع شد، می خواستند تحریکم کنند، می گفتند: تو اپورتونیست چپ نمای راست رو هستی. می گفتند تو یک آدم دگم مرتجع و متعصب هستی که مذهب چشمت را کور کرده.
 
روزی ایرج گفت: برای امتحان هم که شده بیا و پنج روز نماز نخوان، بعد بیا با ما بحث کن، آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است، بعد از این پنج روز اگر حرف های ما را قبول کردی که چه بهتر و اگر قبول نکردی چیزی را از دست نداده ای و قضای نمازت را بخوان و در جهل خودت باقی بمان.
 
وسوسه هایش در من اثر کرد، و روزی که همه بچه ها بودند تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم، من که نمازم را اول وقت می خواندم، تصمیم گرفتم که برای مدتی نخوانم، دقایق از پی هم می گذشت، به اذان ظهر نزدیک می شدیم، در فکر غوطه می خوردم، اذان شد و با این که وضو داشتم برای نماز برنخاستم، لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد ساعتی گذشت و اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت. احساس می کردم در حال فرو افتادن به قهر جهنم هستم، دلشوره ام شدید و شدیدتر شد، از خود می پرسیدم که ساعتی نماز نخواندم، چنین در آتش تشویش و نگرانی می سوزم، چطور طافت خواهم آورد که چند روز نماز نخوانم؟! کار از اضطراب و دل آشوبی گذشت و به نقطه بحرانی رسیدم، وضعیت کسی را داشتم که گویی فرزند یا عزیزی را از دست داده باشد، بدنم گر گرفته بود و می سوخت.
 
ساعت از ۵ بعدازظهر گذشت، شیدایی شدم و مجنون، از دلم آتش زبانه می کشید و چشمانم مانند رعد می درخشید، چون مرغی در قفس خود را به در و دیوار آهنین می کوفتم، شاید این همه به خاطر وضویی بود که داشتم، ساعت را نگاه کردم، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود، ناگهان عقربته ها ایستادند  من تمان آن افکار و اندیشه های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم . .... الله اکبر ..... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلکه زمین و زمان به خود لرزید، می گریستم و می خواندم: " .... ایاک نعبد .... اهدانا الصراط المستقیم .... غیر المغضوب علیهم و الضالین ... "
 
از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می بارید، آن همه آتش فروکش کرد ، سردم شده بود و بر اثر شدت سرما می لرزیدم، ضجه می زدم، ناله می کردم " سبحان الله " اشک ها مرا غسل پاکی دادند ، " سبحان ربی الاعلی و بحمده " خدایا ! چه روی داد ، چه چیزی شکست و به چه چیزی پیوند خوردم ؟ آن قدر خود را به خدا نزدیک می دیدم و او را لمس می کردم که اصلاً از حالت نماز خارج شدم و ندانستم که کی آن را به پایان رساندم.
 
به حال سجده در خاک بودم که پرویز صدایم کرد، دیدم که زیر پایم کاملاً خیس است، به خود آمدم و بلندشدم، آنچه را که گذشت به یاد آوردم و خدا را شکر کردم که بار دیگر نجاتم داد، به بقیه نگاه کردم، ایرج، پرویز، خسرو، فاطمه، با بهت و حیرت به من چشم دوخته بودند، کسی جرأت حرف زدن نداشت.
 
ایرج از پیشنهاد خود پشیمان شده بود ، می دید که چند ساعت تأخیر در اقامه نماز چه تأثیر شگرفی در من گذاشته بود و پیشنهاد او نتیجه عکس داده است ، این نماز آخرین پاسخ دندان شکن من به هجویات آنها بود و امیدواری آنها را به یأس مبدل کرد ، تکبیر نماز، رسمی ترین و صریح ترین موضعی بود که در برابر مواضع آنها اعلام شد، این نماز برای من تفسیر کامل آیه " والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا " بود.

فرهنگ امروز