گروه جهاد و مقاومت مشرق- مدتی بود که سپاه برای تامین امنیت غرب و شمالغرب کشور با گروهکهای معاند و ضد انقلاب مسلح می جنگید؛ دهها پاسدار شهید شدند تا توانستند امنیت امروز را برای مردم این مناطق به ارمغان بیاورند.
از جمله آنها، 3 پاسدار شهید «مهدی فطرس»، «وحید شیبانی» و سعید فنایی بودند که یک سال قبل در اول اسفند ماه در استان کردستان به شهادت رسیدند.
آنچه در زیر می خوانید، مروریست کوتاه بر زندگی پربرکت یکی از این شهدا با نام شهید سعید فنایی.
به روایت مادر:
اول مهرماه سال 58، همزمان با غروب آفتاب به دنیا آمد. چون اولین نوه دو خانواده در عین حال بچه مظلومی بود خیلی دوستش داشتند. کلاس دوم ابتدایی که بود به کردستان رفتیم. در مهدیه سنندج به عنوان مداح در مراسم ها شرکت می کرد و سه شنبه ها دعای توسل و پنج شنبه ها دعای کمیل را هم می خواند.
سال سوم دبیرستان از بس که علاقه به امام زمان داشت یک شب آمد گفت: «خواب دیدم که در مهدیه تهران در حال مداحی بودم و تعدادی خانوم هم گریه میکردند. آمدم به دوستم هادی گفتم آقا هادی قرار نبود خانم ها شرکت کنند که گفت: این خانم حضرت زهرا(س) هستند که به همراه تعدادی دیگر آمدهاند برای عزاداری. بعد هادی اشاره به مردی کرد و گفت: آقا سعید! ایشان هم آقا امام زمان(عج) هستند که جلوی در ورودی ایستادند.»
به شهر مبارکه آمدیم. مسجد آنجا کم فعالیت میکرد. سعید گفت: مامان انشالله این مسجد را راه اندازی میکنیم . یک اتاقی داشتند که آن را کرده بود اتاق معراج شهدا و تمام عکس شهدا را زده بود.
هر وقت به ماموریت می رفت، ما دلهره داشتیم که او برنگردد. البته اینطور نبود که آمادگی نداشته باشیم ولی خیلی سخت است.
بعد از شهادتش آمدند در خانه و گفتند سعید زخمی شده است. من رفته بودم مجلس روضه و از آنجا زنگ زدم که سعید چه شده است؟ دوستانش گفتند سعید به آرزویش رسید. از پله های آن حسینیه که داشتم می آمدم دوستانم را بغلم کردم و گفتم که سعیدم شهید شده است.
خطبه عقدشان را آقای بهجت خواندند بعد هم یک جشن عقد در سنندج برایش گرفتیم که خیلی باشکوه بود. بعد یک نوار هست که مدح و ثنای حضرت رسول الله(ص) است آن را گذاشتند و بعد یکدفعه آمد بیرون و گفت مامان احساس می کنم خدا خیلی خوشحال است چون گناه انجام نمی شود.
به روایت پدر:
هفت هشت ماهی بود که روحیه عجیبی پیدا کرده بود وقتی می آمد منزل می نشست و فکر می کرد. به او می گفتم بابا چرا فکر می کنی؟ می گفت چندتا از رفیقام شهید شدند.به مادرش می گفت دیگه زندگی اصلا معنی ندارد من هم باید در این راه قدم بردارم. حدود یک سال پیش عکسی آورد گذاشت تو منزل، مادرش عکس را نگاه کرد گفت این عکس برای کیه به مادرش گفت نمی شناسی این خودمم اینجا نوشته "شهیدسعید فنایی" اصلا چیز عجیبی بود هفت هشت ماهی بود عاشق شده بود به ما می گفت دعا کنید.
فردای روزی که رفت، همکارهایش آمدند و گفتند می خواهیم بیاییم برای یک نفر تحقیقات کنیم. بعد که آمدند، گفتند سعید یک مسئله ای برایش پیش آمده و باید شما بیایید بیمارستان و رضایت بدهید تا عملش کنند. گفتم راستش را بگویید. گفتند: آقا سعید با دو نفر دیگر از همکارانشان به شهادت رسیدند.
روز قبل از شهادت زنگ زد گفت بابا میای بریم اصفهان گفتم چرا الان؟ می گذاریم عید می رویم، گفت: پس من می روم ماموریت و بر می گردم و می رویم اصفهان من می خواهم بروم با همه خداحافظی کنم، عید نمی توانم بیایم. گفتم: چرا؟ گفت: من عید اینجا نیستم، ماموریت دارم باید بروم و 20 روز نیستم. سه بار گفت عید نیستم بابا.
عشق و علاقه زیادی به بچه هایش داشت. روز آخر هم در پیامگیر تلفن، پیامی برای بچه هایش گذاشت و دو مرتبه «بشری» و «طهورا» را اسم برد یک خداحافظی کرد که تا بحال همچین خداحافظی از ایشان نشنیده بودیم.
دلتنگ که می شوم می نشینم به عکسش نگاه می کنم ؛ وقتی که مبارکه می رم سر قبرش می شینم دلم آرام میشه. هنوزم باور نمی کنم که رفته است جمعه که میشه می گویم الان سعید می اید خانه مان. به آرزویی که می خواست رسید ما نتوانستیم برسیم و از ما پیشی گرفت .
به روایت همسر:
خانواده شان که برای خواستگاری آمدند من گفتم حضرت آقا خطبه عقدمان را بخوانند که بعد ایشان هم خوشحال شد. تماس گرفت و گفتند: امکانش نیست بعد تلاش کردند و یکی از دوستانشان گقتند آقای بهجت می توانند خطبه بخوانند. سحری که برای عقد آنجا رفتیم خیلی ساده و بی آلایش و معنوی بود. بعد از نماز صبح بود و ایشان به من گفتند که خیلی خوشحالم که زندگیمان با نفس آیت الله بهجت شروع شد.
خیلی به حضرت آقا علاقه داشتند و گفتند چون نام دختر آقا، بشری است اسم دخترم را بشری می گذارم.
برای دختر دومان هم ارومیه بودیم. گفت یک اسم خیلی قشنگ انتخاب کردم که اگر دختر بود آنرا می گذارم. اسم خوبی هم انتخاب کرده بود.
جمعه از ماموریت آمدند و گفتند هفته دیگر هم می خواهم به ماموریت بروم. من هیچ وقت دلهره نداشتم ولی به ایشان گفتم که ایندفعه دلهره عجیبی دارم که شما می خواهی به ماموریت بروی.
کمی ناراحت شدند و گفتند شما نباید بترسی. من میروم و برمیگردم بعد همان جمعه وصیتنامه شان را آوردند بیرون و به روزش کردند.
من خیلی ناراحت شدم ولی واقعا فکر می کنم بهش الهام شده بود که می خواهد برود.
همرزم شهید:
"اگر در وصیتنامه سعید دقت کرده باشید می بینید سعید فرد عادی نبوده ؛من واقعا به اینکه همچین شخصی در مجموعه ما بوده غبطه می خورم ؛این وصیتنامه یک فرد عارف است اول با خدا راز و نیاز کرده و گناهانش را گفته بعد در آنجا به ولایت پذیریش دقیقا اشاره می کند و حتی نحوه شهادت خودش را به نوعی بیان می کند و مضمونی دارد که اگر جنازه من طوری بود که قابل دیدن نباشد من تاکید می کنم به اعضای خانواده ام که جنازه من را نبینند؛ سعید یک فرد ولایت پذیر به تمام معنا بود"
وصیتنامه شهید فنایی:
بسمه تعالی
خدایا دلم خیلی گرفته دعا که می کنم می بینم دارد 30 سالم می شود داره پیمونم پر میشه؛ خدایا بدنم را که نگاه می کنم می بینم خیلی تازه است و هنوز چین و چروک بهش نیافتاده است؛ چشام از بس اشک نریخته زرد شده به فاصله ام با تو که نگاه می کنم از خودم ناامید می شوم به خودم می گویم آخر خط رسیده ام و آب از سرم گذشته و عجیب هنوز دست و پایی می زنم به خودم می گم خدا هنوز بهت امید داره نقطه بزار سر خط و شروع کن؛ اما بازهم و بازهم سرعت گیرهای معصیت رمق را از من می گیرد خدایا می ترسم از جون دادن و غسل شدن و کفن شدن و در تابوت قرار گرفتن و تشییع شدن داخل قبر رفتن و چال شدن .
خدایا، حبیب من، مولای من، تو مرا می شناسی که چه بودم و چه شدم. یاد بعضی از عنایات تو میافتم، جگرم آتش می گیرد. حتماً بهتر از الان بودم که آن رویای صادق را نصیبم فرمودی.
خدایا اگر قرار است بقیه عمرم صرف گناه شود زودتر مرا ببر، مرا ضایع نکن، غریبه نیستم، هرچی باشد مال خودت هستم.
خدایا وقتی مردم منو توی قبر گذاشتن و رفتن، منتظرم ...منتظر شنیدن (انا اُضَیفُک) تو، امیدوارم به ضمانت امیرالمومنین، فاطمه، زینب، حسین، رقیه ، رباب، امام رضا، امام رضا، که خیلی موقع جون دادن منتظرشم.
خدایا دوست داشتم بنده بهتری برای تو، فرزند دلسوزتر و اهل تر و راضی کننده تر برای پدر و مادرم، همسری صبورتر، مهربان تر و خوش اخلاق تر برای همسرم، پدری بهتر برای فرزندانم و فردی مشکل گشاتر برای اطرافیانم باشم..
از ائمه هدی شرمنده ام، پیرو خوبی برایشان نبودم، حافظ میراث آنها نبودم، از امام رضا شرمنده ام خیلی کم به زیارت مرقد مطهرش مشرف شدم، به شفاعتش امید و طمع دارم. از همه و همه حلالیت می طلبم. خدا را شاکرم که توفیق هجرت به خطه خونرنگ شمال غرب را نصیب این حقیر کرد. هجرتی که باعث نزدیکتر شدنم به خداوند تبارک و تعالی گردیدو در قدمگاه شهیدانی همچون بروجردی، کاظمی، حنیف پا گذاشتم.
و اما چند خواهش:
- حال که از این دنیا رفته ام، زود فراموشم نکنید، شب اول قبر تنهایم نگذارید ، حواستان به مراسم و مردم پرت نشود، به فکر من بیچاره هم باشید، برایم صدقه بدهید، روضه بخوانید، هفته ای یکبار سری به قبرم بزنید. آدم های خوب غسل و کفن و دفن و تشییع مرا انجام دهند. تربت ابی عبدالله یادتان نرود. دردهانم روی سینه ام درون قبرم.
- برایم جوشن کبیر بخوانید، صبور باشید، بی تابی نکنید، در نالیدن چشم و هم چشمی نکنید، اگر اشکتان نمی آید زور اضافی نزنید. در تشییع جنازه ام چند آدم حسابی و مومن را هم دعوت کنید، تلاش کنید در تشییع جنازه ام عزیزان مومن زیادی شرکت کنند، مخصوصاً همکاران و مسئولان عزیزم موقع دفن جسمم به فکر من باشید، اعتقاداتم را یادآوری کنید. اگر جسمم در راه خدا خونین است بدانید به آرزویم رسیده ام ، پس بی تابی نکنید، برایم قرآن بخوانید و استغفار کنید.
- اگر می شود زیر جنازه ام را افراد مسئله دار نگیرندو دست به جسمم نزنند.
- رفقای روضه خوان ، اگر زحمتی نیست روضه بخوانند و برایم حواله کنند من هم پیش خود نگه می دارم تا روزی به دادشان برسد.
- آه حسرت نکشید و به فکر باشید که نوبت شما هم دیر یا زود خواهد رسید.دعا کنید که با صورت خونین در راه خدا ، از این دنیا بروید.
- مبلغ 50 هزار تومان بعنوان صدقه از طرف کسانی که به من حق دارند، داده شود.
- مبلغ 50 هزار تومان بعنوان خمس های فوت شده (محض احتیاط)داده شود.کمک به فقرا فراموش نشود.
خدایا آمدم به حضورت با جسمی خونین؛
خدایا گناهانم بس بزرگ و گران است اما به پاک شدنم به بهانه خونم امیدوار.
خدایا گناه مرا در نظرت خوار و خفیف کرده اند اما به عزیزشدنم به بهانه خون دادنم در راه تو ، امیدوار.
خدایا از روی دو ملک سوار بر دوشم خجلم. بوی تعفن ناشی از گنهکاریم آزارشان می دهد اما دلم به این خوش است که بوی بدم بواسطه جاری شدن خونم در راه تو مبدل به بوی خوش شود.
و السلام علی عبادالله الصالحین
سعید فنایی
5/11/91