تنديس شکنجههايش را در موزه عبرت بازسازي کردهاند. بازي فوتبال ايران و اسرائيل را به هم زد و بعد از آن دفتر هواپيمايي اسرائيل را به آتش کشيد. در تمام شورشها عليه شاه شرکت کرد و تنها يکبار روانه زندان شد؛ آنهم بعد از اصابت هفت گلوله! آن روز بعد از زخمي شدن قرص سيانور خورد تا دست ساواکيها را در حنا بگذارد اما با شستشوي معده توسط شيلنگ آب و بيرون آمدن محتويات آن زنده ماند. ساواک تن مجروحش را روي تخت بيمارستان شکنجه داد، بدنش 6 ماه تمام به تخت بسته شد و در تمام اين مدت نمازش را به همان حالت خواند و همچنان زنده ماند. 10 انفجار تاريخي 6 بهمن سال51 و همچنين زخمي کردن چند مامور ساواک با پرتاب نارنجک در حين فرار از ديگر مبارزات اوست.
به گزارش مشرق به نقل از مهر، صحبت از عزت الله شاهي (مطهري) که ميشود همه ياد شکنجههاي مخوف ساواک ميافتند. همه مبارزين سياسي دوران انقلاب با شنيدن نامش به اتفاق جرات و استقامت اين مرد را تحسين ميکنند. شيوهها و شگردهاي خاص او در تعقيب و گريزهايش از دست ماموران زبانزد خاص و عام است. مثلا يکبار با زدن پاشنه کش به دست يک مامور ساواک از دست او فرار ميکند. او بارها در حالي که به عنوان عامل شورش تحت تعقيب نيروهاي امنيتي بوده براي ملاقات دوستانش با لباسهاي مبدل و عجيب و غريب به زندان رفته، طوري که زندانيان از اين همه جسارت او متحير ميماندند. او در ترور شعبان جعفري(شعبون بي مخ)، انفجار بمب در هتل عباسي و بسياري از وقايع ديگر انقلاب نقش داشته است. جسم نيمه جان عزت الله شاهي با پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 57 از زندان بيرون ميآيد...
مرد خستگي ناپذير روزهاي انقلاب و چهره شناخته شده زندانهاي ساواک اين روزها در سازمان اقتصاد اسلامي شاغل است، قرار ملاقات با او خيلي زودتر از تصورم و به دور از ضوابط دست و پا گير مصاحبههاي معمول گذاشته شد.
عزت الله شاهي(مطهري) خودش را اين گونه معرفي کرد:
ــ سال 1325 در شهر خوانسار در خانوادهاي به لحاظ مادي کمدرآمد اما به لحاظ معنوي غني به دنيا آمدم. خانواده ما اعتقادات ديني محکمي داشت. دايي ام روحاني بود و ما با قرآن و نهج البلاغه از کودکي مانوس بوديم. از بچگي طرفدار بيچارهها بودم. توي مدرسه هم هميشه مبصر بودم. خاطرم هست که سر کلاس اسم بچههاي پولدار را مينوشتم توي بدها. بعد که اعتراض ميکردند، اسمشون رو پاک ميکردم اما در عوض ازشون دفتر و مداد ميگرفتم و ميدادم به بچههايي که وضع مالي خوبي نداشتند. دوست داشتم هميشه حامي باشم. هر وقت دعوا ميشد بچههاي فقير را حمايت ميکردم. بعد از اتمام تحصيلات در مقطع ششم ابتدايي(نظام قديم) به تهران آمدم و در بازار مدتي شاگرد يک مغازه در و پنجره سازي بودم. بعد تغيير شغل دادم و در يک مغازه کاغذ فروشي و صحافي مشغول شدم. همان سالها بود که با کمک صاحب مغازه که مرد با ايماني بود شروع کرديم به چاپ رساله امام خميني (ره).
* از آغاز مبارزات با رژيم شاه بگوييد؟
ــ سال 47 يا 48 بود که تيم فوتبال اسرائيل براي مسابقه به ايران آمد. رژيم دستور محافظت شديدي را صادر کرد. ما با دوستانمان قرار گذاشتيم در طول مسابقه اعلاميه هايمان را پخش کنيم. وقتي مسابقه به اوج خود رسيد کار پخش اعلاميهها تمام شد. بعد از مسابقه مردم را وادار کرديم شعار بدهند و دفتر هواپيمايي اسرائيل را آتش زديم. آن روز همه بچهها دستگير شدند جز من که بعدها با کت و شلوار و در حالي که کراوات زده بودم به ملاقاتشان ميرفتم.
* برويم سراغ اولين رو در رويي آشکار شما با ماموران ساواک؟
- يک دورهاي بود که ما اعلاميه هايمان را در يک کارگاه بافندگي تکثير ميکرديم. غروب بود که رفتم آنجا ديدم اوضاع عادي نيست. به سرعت اسناد و مدارکي را که آنجا داشتيم از پنجره کارگاه پرت کردم داخل گاراژي که پشت آن قرار داشت. در همين حين ماموران ساواک سر رسيدند. فرصت فرار نبود. پريدم داخل پوشالها و خودم را به خواب زدم. اميدوار بودم که آنها بروند و من فرار کنم؛ اما اين طور نشد. مامورها آمدند بالاي سرم و بيدارم کردند. من هم چارهاي نديدم جز اين که بازي در بياورم که صاحب اين کارگاه 6 هزار تومان پول مرا خورده. الان هم آمده ام اين جا تا پولم را بگيرم. يکي از ماموران که خيلي زيرک بود دستم را خواند و گفت: بازي در نيار، راه بيفت. خلاصه به ناچار دنبالشان راه افتادم و درست موقعي که داشتيم سوار ماشين ميشديم با پاشنه کشي که توي جيبم داشتم زدم روي دست مامور و فرار کردم. فرياد آي بگيريد، آي بگيريد آنها بلند شد و من بلافاصله خودم را انداختم داخل جمعيت. آنوقت خودم هم داد ميزدم: آي بگيريدش، آي بگيريدش!
* شما معروف هستيد به مبارزي که ساواک را خسته کرد، برايمان از روش هايتان در غافلگير کردن ماموران بگوييد؟
ــ من در بچگي آزاد بودم و نترس. اين جسارت به من جراتي داده بود که در بزرگسالي هم کارهايي بکنم که يک حالت ماجراجويي پيدا کند. سال 49 تا 50 زماني که تحت تعقيب شديد امنيتي بودم، حضوري و غير حضوري ميرفتم زندان قصر ملاقات دوستانم. يکبار توي سالن برادر حاج هاشم اماني کسي که متهم بود به کشتن حسنعلي منصور هم آمده بود ملاقات و منتظر بود نوبتش شود. من هم کت و شلوار پوشيده بودم،کراوات زده بودم و با کلاه شاپو رفتم جلو و بهش گفتم: سلام عليکم حاج آقا! بنده خدا با ديدن من اصلا از ملاقات رفتن پشيمان شد. بعدا به برادرش گفته بود اين پسره يا ديوانه است يا مامور ساواک!
* شنيديم که شما شعبان جعفري(شعبون بي مخ) را ترور کرديد، ماجرا از چه قرار بود؟
- شعبون بي مخ باصطلاح گردن کلفت شاه بود. او را اجير کرده بودند و پول و امکانات در اختيارش گذاشته بودند تا با دار و دسته اش که مشتي اراذل و اوباش بودند براي مردم قداره کشي کنند.هر جا که نميخواستند حمايت دولتي در کار باشه اينها ميرفتند و قتل و غارت ميکردند به آتش ميکشيدند. بعد هم که مردم شکايت ميکردند کسي اعتنا نميکرد. ميدانيد که شعبون و دارو دسته اش بودند در قضيه 28 مرداد، خانه مرحوم دکتر مصدق را آتش زدند. سال 51 بود با کمک بچهها باشگاهي که دولت در اختيار شعبون گذاشته بود را شناسايي کرديم و چون معمولا با ماشين رفت و آمد ميکرد چند روز تعقيبش کرديم.
روزي که پياده آمد درست ضلع جنوبي خيابان امام خميني نرسيده به ميدان حسن آباد به سمتش تير اندازي کردم. پنج تا گلوله به او شليک کردم. هر پنج تا بهش اصابت کرد. نقش زمين شد اما با آمدن پليس نتوانستم آخرين گلوله را بزنم به ناچار فرار کرديم و شعبون توانست جان سالم به در ببرد. بعد از آن واقعه مدتها در بيمارستان بستري شد و بعد هم خانه نشين شد و خوشبختانه ديگر نتوانست به کارهايش ادامه دهد. بعد هم با رفتن شاه او هم فرار کرد رفت خارج و دو سال پيش به خاطر خوش خدمتي به اعليحضرتش در شب 28 مرداد مرد.
* شما در سخت ترين دورههاي قدرت ساواک مخوف ترين شکنجهها را متحمل شده ايد. مايليد کمي از شکنجه گرها و انواع و اقسام شکنجههاي ساواک برايمان بگوييد؟
- تهراني يکي از وحشي ترين شکنجه گرهاي ساواک بود. اين شخص قبلا خودش سابقه کار سياسي داشت. دستگير که ميشود براي ساواک خبر چيني ميکند و به استخدام آن جا در ميآيد.رسولي هم يکي ديگر از شکنجه گرها بود که خيلي آدم تيزي بود. معمولا آدمهاي تحصيلکرده را دست او ميدادند که خوب از پس کار آنها بر ميآمد. اغلب کساني که در تلويزيون آمدند و حاضر شدند توبه کنند حاصل کار رسولي بود.
شکنجهها هم که زياد بودند. رايج ترين آنها شلاق بود که در زندان در ميان بازجوها معروف بود به مشکل گشا. گاهي هم متهم را به صليب ميکشيدند و دست و پاهاي او را به نرده ميبستند. کشيدن ناخن، فرو کردن سوزن داغ زير ناخن ها، گرفتن فندک زير پوست بدن و...انواع ديگر شکنجه بود. در اين ميان يکي از وحشتناک ترين شکنجهها آپولو بود. آپولو يک کلاه خود آهني بود که روي سر ميگذاشتند و آن را به برق وصل ميکردند. بعد انواع شکنجههايي که گفتم را بر او اعمال ميکردند. متهم اگر فرياد ميکشيد، صدايش در کلاهخود ميپيچيد که شکنجهاي بدتر از بدتر بود، اگر هم ساکت ميماند که تحمل درد برايش غيرممکن بود.
* قضيه «حسين محمدي» چي بود؟
- بعد از ترور شعبان جعفري توي ميدان حسن آباد در حال فرار با موتور پيرزني آمد جلويم. خواستم به بهش نزنم، موتور را سخت کنترل کردم. دستم پيچ خورد و کتفم از جا در رفت. درد بدي داشتم. همان روز رفتم مشهد و فرداي آن روز رفتم درمانگاه. دکتر اسمم را پرسيد. من هم گفتم: حسين محمدي! خلاصه آن روز دکتر کلي دارو و آمپول برايم تجويز کرد و من به مرور بهتر شدم. از آن روز پاکت عکس کتفم با اسم حسين محمدي براي من ماند. من توي آن پاکت يک سري اعلاميه، مدارک و اسناد سياسي را گذاشته بودم و توي خانه از آنها نگهداري ميکردم. وقتي دستگير شدم بعد از 48 ساعت آدرس خانه را دادم تا اين اسناد را بچهها پنهان کنند. اما کسي به خانه سر نزده بود و متاسفانه تمام اين اسناد و مدارک به همراه 12 بمب آماده و 40 کيلو مواد منفجره دست ساواک افتاد.من هم از فرصت استفاده کردم و چون روي پاکت اسم حسين محمدي نوشته شده بود همه را انداختم گردن او! همين مسئله باعث شد که به من حکم اختفاء بدهند نه تهيه مواد.
* بالاخره عزت الله شاهي چگونه دستگير شد؟
- مدتها بود شايعه کشته شدن من سر زبانها افتاده بود و دوستان هم تا توانسته بودند همه چيز را به حساب اين که من مرده ام پاي من نوشته بودند. اين بود که پرونده ام حسابي سنگين شده بود. بعد از اين که معلوم شد من زنده ام و ظاهرا کسي زنده بودنم را لو داده بود، ماموران ساواک شب و روز دنبالم بودند. يک روز در خانه کوچه رودابه واقع در چهارراه سيروس، ماموران کمين کردند و به محض اين که من به خانه برگشتم مرا به گلوله بستند. هفت گلوله به من اصابت کرد و علاوه بر اين يک دختر بچه 6 ساله شهيد و يک خانم هم زخمي شد. زخم گلولهها آنقدر بود که من نتوانم فرار کنم. قرص سيانوري که در جيبم داشتم را در دهان گذاشتم اما آنها فهميدند و شيلنگ آب را با فشار در دهانم گذاشتند. بعد هم مرا به بيمارستان شهرباني بردند و براي اين که در همان ساعتهاي اوليه اطلاعاتم را بگيرند روي تخت بيمارستان بدن زخمي ام را شکنجه کردند. به اين ترتيب من دستگير شدم و در تمام دوران زندان تا بهمن 57 مورد سخت ترين شکنجهها قرار گرفتم. با پيروزي انقلاب جسم نيمه جانم را از زندان بيرون آوردند.
* سخت ترين لحظات زندان براي مردي که به اعتقاد خيليها بهاندازه موهاي سرش شکنجه شده؟
- زندان لحظه خوش ندارد؛همه اش ناراحتي است. بدترين لحظه براي من زماني بود که دستگير شدم. من ساعت يک ونيم بعد از ظهر دستگير شدم و ساعت ده و نيم شب به هوش آمدم. از نظر روحي درب و داغون بودم. دلم نميخواست زنده بمانم، دوست داشتم شهيد ميشدم. من هميشه در طول دوران مبارزاتي ام مجرد بودم. معتقد بودم آدمي که دنبال اسلحه ميرود نبايد ازدواج کند.
* و شيرين ترين حس در سالهاي حبس و بند و شکنجه؟
- وقتي ميديدم ماموران ساواک، سازمان سيا و آمريکا را من، يک آدم بي سواد سر کار گذاشته ام و بارها و بارها با کلک به راحتي از دستشان فرار کرده ام و کلاه سرشان گذاشته ام بدون اين که حتي يک نفر را لو بدهم از ته دل شاد ميشدم.