"ابراب خودم بزبز قندي، ابراب خودم چرا نمي خندي؟ . . ."ولي نگاه تند و غضبناک مرد، شعرحاجي فيروز را ناقص مي گذارد و از سر راهش کنار مي رود. دايره زنگي اش را پايين مي آورد و به مردي که از مقابلش رد مي شود زل مي زند، بعد زبانش را بيرون مي آورد و مي گويد: "خنده پيشکشت بابا، اخماتو وا کن. اين يارو از ما هم يه لا قبا تره".
آن سوي قصه امّا مردي است که با تمام توان بغضش را فرو مي خورد. عجيب است که امشب همواره جمله مادر مرحومه اش را به ياد مي آورد که آن سال ها تکيه کلامش بود: «پاشو پسرم، مرد که گريه نمي کنه . . . » ولي حالا که براي خودش مردي شده، دلش عجيب گريه مي خواهد. حس مي کند کم آورده است، خيلي هم کم آورده.
سوز بدي مي آيد، تا مغز استخوانش را مي سوزاند. يقه کت کهنه اش را بالا داده و نايلکس بزرگ را مدام از اين دست به آن دست مي کند و يکي از دستانش را در جيب شلوارش فرو مي برد تا کمي گرم شود. مدت هاست که راه مي رود.کارت اتوبوسش خالي است و جيبش از آن هم خالي تر. هرچه داشته اکنون تبديل شده است به دو شلوار و دو پيراهن که از"تاناکورا"خريده است. اخم هايش حتي براي يک لحظه هم باز نشده. چگونه به خانه برود؟ به پسر و دخترش چه بگويد؟ چطور آن ها را قانع کند که اين لباس ها نو است نه دست دوم؟ کفش را چه کند؟
ديگر چيزي به شليک توپ آغاز سال نو نمانده و لباس هاي زن و بچه اش هنوز کهنه است، اصلاً همه زندگي اش بوي کهنگي مي دهد. پارسال هر جور بود فرزندانش را راضي کرد تا عيد امسال صبر کنند. امسال حتماً برايشان بهترين ها را خواهد خريد و چه زود يک سال گذشت و مي داند که آن ها قول پدرشان را فراموش نکرده اند. همسر صبورش که چيزي براي خود نمي خواهد ولي توقع دارد که بالاخره فرزندانش عيد را حس کنند. هميشه مي گويد:"عيد براي بچه هاست. براي ما که جز دردسر و بدهي چيز ديگري نيست." ولي دو سال است که براي بچه هايش هم عيد جز حسرت و گريه هاي پنهاني نيست.
قصد گلايه از تورم و گراني و برنامه هاي اشتباه و تصميم گيري هاي غيرمنطقي را ندارم. اصلاً روي صحبتم اين بار با دولتمردان نيست، يک گفت وگوي خودماني و رو در رو است بين خودمان؛ من و تويي که در همين شهر و در همين کشور زندگي مي کنيم، با فرهنگي که مي گويد هر مسلماني بايد از 40 خانه اطراف خود خبر داشته باشد و شايد ديوار به ديوار من و تو هستند خانواده اي که با سيلي، صورت خود را سرخ نگه داشته اند و ما نمي دانيم. دلمان خوش است به فرهاد و حس نوستالژيک ترانه اش که آن سال ها به باد سپرد که" بوي عيدي، بوي توپ، بوي کاغذ رنگي، بوي تند ماهي دودي، وسط سفره نو، بوي ياس جانماز ترمه مادر بزرگ، با اينا زمستونو سر مي کنم، با اينا خستگي مو در مي کنم" و بغضي که خيلي ها نگه داشته اند براي روزي که خدا را ببينند.
خريد شب عيد
رفته رفته خيابان هاي اصلي شهر شلوغ مي شود. به ويژه خيابان هايي که به نوعي بازار محسوب مي شود و مردم طبق يک سنت ديرينه و عادت چندين ساله براي خريد شب عيد به آنجا مي روند، هرچند که بيش از خريد فقط نگاه مي کنند، قيمت مي پرسند و مي روند.
در اين بين نگاهم به خانمي مي افتد که دست دو کودک را گرفته است و از اين مغازه به مغازه بعدي مي رود. مادر رمقي براي راه رفتن ندارد، ظاهراً ساعت ها جست و جويش براي خريد لباس عيد دو کودکش که نگاه پر از شوق شان، ويترين مغازه ها را دنبال مي کند، به جايي نرسيده است ... با خود مي انديشد چگونه با 150 هزار تومان مي تواند همه مايحتاج اهل خانه و البسه شب عيد بچه ها را تهيه کند؟
اين ماجرايي است که هر سال تکرار مي شود. کودک بزرگ ترش نيز اينک پس از چند سال تجربه، هم خوشحال است هم نگران. براي او نوروز هر سال علاوه بر آن که شيريني خاص خودش را دارد، يادآور تحقير و تحمل است و وقتي بچه هاي پولدار را مي بيند که لباس هاي گران و عروسک ها و اسباب بازي هاي خود را در آغوش مي گيرند خدا مي داند چه مي کشد . تازه اين نمايي است دور از قشر نه چندان فقير جامعه. همان هايي که به اصطلاح دستشان به دهان شان مي رسد. ولي هم تو و هم من خوب مي دانيم کم نيستند افرادي که حتي به بازار هم نمي آيند چون مي دانند عيد براي آن ها نيست. در اين بين کارمندان و حقوق بگيران دولت در انتظار دريافت حقوق ، عيدي و پاداش شب عيد در اين آشفته بازار گراني براي خريد نوروزي خانه و خانواده نقشه مي کشند و دو دو تا چهار تا مي کنند ولي گويا هر چه مي کوشند قادر به تطبيق دخل و خرج خود نيستند.
آن پايين ها
آمده ام به کوچه پس کوچه هاي فقير نشين شهرمان. همان جا که عيد و نوروز براي مردم محتاج اش با مردم بالاي شهر خيلي تفاوت دارد. همان جايي که مردم نمي توانند آجيل کيلويي 50 هزار تومان بخرند يا بچه هايش نمي دانند هفت سين چه شکلي است.
همان جايي که فصل بهار با پاييز براي مردمش يکي است و در هر صورت فقر برايشان در تمام فصول سال فقر است، چه سال نو شود چه نشود. مثل مادر"محمد رضا" که مي گويد: بهار و عيد براي ما با بقيه روزهاي سال يکي است. بچه ها هم ندانند خريد عيد چيست بهتر است . از سفر نوروزي هم خبر ندارند. ما کارگر ساده هستيم و براي اين کارها پولي نداريم.
وقتي از"م- ب" خانم خانه دار ديگري که همسرش در يک کارگاه جوراب بافي کار مي کند هم درباره وضعيت سفره هفت سين و شيريني و آجيل شب عيد مي پرسم مي گويد: ما تا حالا پسته نخريده ايم پولدار که نيستيم تا با 5 فرزند از اين کارها کنيم. حتي سفره هفت سين هم نمي اندازيم. با عيدانه و يارانه هم فقط مي توانيم قبض هايمان را بپردازيم.
کمي آن طرف تر"راحله"که به گفته خودش بساطي است مي گويد : عيد فصل کارمان است . فقط خانه تکاني مي کنيم و سه روز اول نوروز خانه تمام اقوام مي رويم بعد مي چسبيم به کار. دلمان به همين آمد و رفت مسافران در تعطيلات نوروز خوش است که فروش مان بالا مي رود ... و وقتي از او دور مي شوم با صداي بلند يادآوري مي کند که جمعه بازار بساط دارد و سري به او بزنم.
حتي"سميرا" هم که همسر يک کارگر افغاني است عيد ندارد و مي گويد: به خاطر شوهرم با مردم ارتباطي ندارم عيدها هم نه خريد مي کنيم نه نوروز داريم چون نه پولمان به اين حرف ها مي رسد نه شوهرم رسم عيد نوروز دارد. فقط اسفند که مي شود خانه تکاني مي کنم.
اما وضع"ع-ب" رفتگر محله انگار بهتر است. مي گويد 750 هزار تومان حقوق مي گيرد و همکارانش گفته اند حداقل 500 هزار تومان برايش عيدي مي ريزند. بعد با شوق و ذوق مي افزايد: بچه ها را فرستاده ام روستا بروند آب و هوا عوض کنند، وقتي برگردند برايشان رخت نو مي خرم تا ذوق کنند. بچه ها که بيايند سفره هفت سين هم مي اندازيم. بعد طوري لبخند مي زند که گويي خوشبختي در همان لحظه جاودان مانده است برايش.
اغلب مغازه ها و پياده روها به چشمم خاکستري و شايد پر غبار مي آيد . اينجا همه چيز دلگير است . خودروها در هم مي لولند و کوچه ها پر است از کودکاني که پا برهنه گوشه و کنار کوچه ها پرسه مي زنند. سوز آخر سال هنوز هم بدجور توي اين کوچه هاي خاک گرفته که بيش از صدها نفر را توي خودش جا داده است، بدون هيچ قيدي مي وزد.
پشت شيشه هاي ذره بيني عينک احمد دو تا چشم، زل زده به بيرون، قرمز و متورم.
اما اين براي همه اهالي کوچه مصداق ندارد توي کوچه پر است از هياهوي خانه تکاني کساني که قالي هايشان را مي تکانند تا تکاني به زندگي محقرشان بدهند. کمي جلوتر ميان راه باريکه هايي که آماده اند تا تو را در خود گم کنند، کودکي ريز جثه با صورتي آفتاب سوخته و لپ هايي که کوير شده، روي صندوقچه اي چوبي توي تشتي قرمز رنگ ماهي مي فروشد. ماهي ها جست و خيز کنان هر از گاهي خواب آب تشت را آشفته مي کنند.
توي کوچه پر است از بچه هايي که به آب جمع شده توي گودي آسفالت ترک خورده دل خوش کرده اند يا کودکاني که با چوب و چرخي توي خاک هاي زميني بکر بازي مي کنند. چهره"مريم" که هر از گاهي سرفه اي مهمان حنجره زخم خورده اش مي شود، تو را مجبور به سکوت مي کند. تمام بدنت مورمور مي شود.
پايين تر که مي روي کوچه ها تنگ تر مي شود و هوا سنگين تر، ديگر از ساختمان هاي قد و نيم قد خبري نيست آنچه هست خانه هايي است که به پتويي آويزان ختم مي شود. ناگهان"عذرا"به يادت مي آيد که بدترين خاطره اش وقتي است که ماهي قرمز نداشتند به نظر ۶ ساله مي رسد اما خودش مي گويد ۱۰ سال دارد.
غروب توي محله هاي پايين شهر دلگيرتر است؛ تشنه اي، انگار ذره ذره هاي مرطوب وجودت هم ميان اهالي خشک مي شود آنجا که از ميان هزاران رنگ که مي شناسي، تنها خاکستري به يادت مي ماند …
بن بست حاشيه شهر!
باز هم من اما در نقطه اي ديگر؛ زياد دور نيست، همين کنار گوشمان؛ حاشيه شهر. اينجا دم عيد که مي شود جوش و خروش بالاي شهر زياد معنا ندارد. مردم حاشيه، غرق در افکار مشوش خود، قدم مي زنند و کوچه هاي خاطرات را پشت سر مي گذارند، باز هم کوچه اي بن بست، بن بستي که هميشه وجود داشته و هنوز نتوانسته اند فراتر از آن گام بردارند. هر گاه به اين جا رسيده اند همين بن بست، دست نخورده و آشکار، آن ها را از ادامه مسير باز مي داشته است، بن بست نداري و نابساماني، بن بست فقر، بن بست بي پولي و ده ها راه نرفته و راه نخواسته… اينجاست که بوي عيد توي محله هاي حاشيه شهر بدجور توي ذوق مي زند آنجا که ميل داشتن يک جفت کفش نو يا دست کم يک شام حسابي به انتظار زل مي زند. پيرمرد ته سيگارش را زير پا له مي کند، به عمق نگاهش که بروي مي تواني يک پيرمرد ۷۰ ساله را ببيني که سال ها پيش توي همين ويرانه ها خانه اي براي خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه ديوارکاه گلي خانه اش. عيدها براي پيرمرد آنقدر کمرنگ است که حتي يادش نمي آيد حالا چندم اسفند ماه است، اين را به خوبي مي تواني در ديگران هم ببيني؛ جوان هايي که توي کمرکش کوچه دست فروشي مي کنند، سبزي و تنقلات و خيلي چيزهاي ديگر که قرار است نان سفره شود چه عيد باشد و چه نباشد اما جالب آن که به رسم ديرين قالي ها روي پشت بام ها دست به سر و روي هم مي کشند و تار و پودهاي از هم گسسته شان بازي مي کند حتي اگر سر سفره ها ماهي پلو نباشد عيد که مي آيد حال و هواي اين کوچه پس کوچه ها که خيلي وقت است فراموش شده اند عوض مي شود.
"سارا" را با پيرمردي ميان آهنگ ملايمي مي يابم، کاسه مسي در دست ساراي کوچک مرا ياد قصه اليورتويست مي اندازد، همان جاي داستان که اليور، سهم بيشتري از غذا مي خواست و اکنون ساراست که از زندگي سهم بيشتري مي خواهد تا آرزويش برآورده شود، شب عيد است و سارا هنوز لباس دست دوم سال پيش را پوشيده. نواي آهنگ در ميان نسيم گم مي شود اما زياد از پيرمرد روشن دل و سارا که قرار است نقش راهنما را برايش بازي کند دور نمي شود. حالا" اسدا. . ." ۶۰ساله با تنها نوه اش ساز مي زند تا رسيدن عيد را نويد دهد.
اينجا شهر من و تو است، همان شهري که هر روز هفته مي شود بازار کاسبي آن هايي که مي گويند ميان اين همه رفت و آمد، خاطره اي برايشان باقي نمانده است. شهري برخوردار که شايد اگر مسافر باشي فکر کني شهر خلاصه مي شود به همين زيبايي هايي که شب عيد با گل هاي مخملي سرخ و زردش زير آسمان آبي جلوه گري مي کند اما در حاشيه شهر به دور از دود و بوق خودروها، مي تواني مردماني را ببيني که لباسي که ديگران چندين بار پوشيده اند يا از آن خسته شده اند مي شود لباس سال نوي آن ها.
کوچه ها اينجا پيچ در پيچ و تنگ و باريک است و فقر اينجا دل مي زند. طعنه اعتياد را در گذري سرسري هم مي شود ديد، پير و جوان هم نمي شناسد. اين جا انگار قرار نيست هيچ وقت «متن» شود، هميشه حاشيه مي ماند، حتي شب عيد. مردمش هم خو گرفته اند به ديده نشدن به راه رفتن روي"حاشيه" زندگي و افتادن بي آن که چيزي کم شود از متن.
اگر من و تو در روزمرگي هاي خودمان غرق شده و آرام آرام آغاز به مردن کرده ايم، کودکان مان چه گناهي کرده اند؟ يادمان باشد قانون دنياي کودکي هنوز همان قانون است، هنوز هم کودکان براي تصاحب اسکناس تا نخورده لاي قرآن ثانيه شماري مي کنند و براي پوشيدن لباس داخل ويترين سر خيابان بي خواب مي شوند. حالا تصور کن که تمام اين اميد ها با ديدن دست هاي خالي پدر به يک حسرت هميشگي تبديل شود.
تصور کن که پدر با تمام غرورش سر به زير اندازد و از آمدن شب عيد و شادي هاي مردم خيابان اشک به چشمش بنشيند، يا مادر دستان خسته اش را بر چشمان کودکش بگذارد و به آسمان پناه ببرد از اين همه درد که يکه و تنها بايد در دل پنهان کند. حالا تصور کن که هيچ برقي روي کفش و لباست نباشد تا شب عيدت را روشن کند. بيا فقط لحظه اي تصور کنيم کودکي هستيم پر از شوق آمدن بهار و در عين حال لبريز حسرت هاي حاصل از نداري هاي پدر.
مي بيني؟ اين جا براي همه بوي عيد با بوي عيدي و توپ همراه نيست، حتي با کاغذ رنگي، اما تو اگر برقي بر چشمانت مي نشيند از زرق و برق هاي ويترين هاي بهاري اين روزها، مي تواني به ياد کودکي ها، لبخند و شوق را به چهره هاي کودکان بسياري بسپاري، کار سختي نيست؛ فقط چشمانت را ببند و لحظه اي تصور کن کودکي هستي که دلش از شوق داشتن لباسي نو مي تپد و چشمانش از ديدن برق کفش جفت شده در ويترين لحظه اي خواب ندارد.
منبع: خراسان