گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان - در بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی حمید عیوضیان آمده است:
سفر شبانه قدری طولانی شد. سرم را روی صندلی گذاشتم و به خواب رفتم. در یک تکان شدید اتوبوس چشم هایم راباز کردم. نزدیک صبح بود. برای نماز توقف کردیم. بعداز نماز مجدداً اتوبوس ها به حرکت خودادامه دادند. کم کم به منطقه ی عملیاتی نزدیک می شدیم. بعد از گذشتن از یک دژبانی، وارد مقر جهاد سازندگی شدیم.
توقف ما در مقر جهادسازندگی تا ساعت ۴ بعدازظهر ادامه داشت. از فرصت استفاده کردیم و با استفاده از حمام های مقر در جهادسازندگی، خود را شستیم و غسل شهادت نمودیم.
ساعت از ۴ بعدازظهر می گذشت که مجدداً سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم. با یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، مشغول گفتگو شد. نمی دانم چرا صحبت مان به اسرا و وضعیت آنها در عراق کشیده شد. او در مقابل سؤالات من، توضیحات مفصلی داد که برایم جالب بود. بعداز صحبت های او، دائم در فکر اسرا بودم و وضعیتی که در آن به سر می بردند.
به سه راهی «فکه» رسیدیم. اتوبوس ها ایستادند؛ پیاده شدیم و در ستون های منظم به راه افتادیم. همه در سکوت حرکت کردیم. اینجا رزمگاه بود. همان جایی که ما مشتقانه به سویش شتافته بودیم. زمزمه ی دعاها گوشم را پر کرده بود. همه در یک حالت روحانی با خدای خود راز و نیاز می کردیم. هوا تاریک شده بود و به وضوح آتش تیر بارها و توپخانه ی دشمن دیده می شد.
از موقعیت مان خبر داشتیم: روبروی مان پر از نیروهای دشمن بود، با بیش از ۹۰۰ تانک مدرن. وظیفه ما انهدام نیروهای دشمن بود؛ آن هم توسط یک گردان: گردان «زهیر».
به منطقه ی دشمن رسیدیم. سر راه مان چند کمین وجود داشت که می بایست بدون درگیری از آنها می گذشتیم. هر چند دقیقه یک بار منوری اطراف مان را روشن می کرد و ما مجبور می شدیم برای استتار بر روی زمین بنشینیم. صدای تیربارهای دشمن و توپخانه ی آنها، سکوت دشت راهر چند لحظه بر هم زد.
نیمی از راه راطی کردیم و موفق شدیم کمین های دشمن را بدون درگیری پشت سر بگذاریم. هنوز مقداری از راه مانده بود که به محوطه ی پوشیده از انواع سیم های خاردار رسیدیم.
دل توی دلم نبود. دلهره و اشتیاق دیوانه ام کرده بود. یکی از بچه ها مسوؤل باز کردن معبر بود، با جدیت کار می کرد. زمان به کندی می گذشت. در همین هنگام، مسوؤل باز کردن معبر، ناگهان پایش به یک تله گیر کرد و مین منوری روشن شد. آه از نهادمان برآمد. بر اثر انفجار مین منور، محوطه مثل روز روشن شد، به دنبال آن آتش سنگین تیربارها به سمت ما باریدن گرفت. در همان ابتدا چند نفراز بچه ها شهید شدند. لحظه ی عجیبی بود. اصلاً پیش بینی چنین وضعی را نکرده بودیم. هر لحظه آتش دشمن سنگین تر می شد و قدرت فکر کردن رااز ما سلب می نمود.
نه راه پیش داشتیم و نه می خواستیم به عقب برگردیم. تانک های دشمن به حرکت درآمده و خط حسابی شلوغ شده بود. فرمانده گروهان دستور حرکت به جلو را داد. با سرعت همراه با چند نفر دیگر، از موانع عبور کردیم برای انهدام تانک های دشمن در دشت متفرق شدیم.
گلوله ای در آرپی جی گذاشتم و سینه خیز به طرف تانک دشمن حرکت کردم. هر چند دقیقه، خمپاره ای در نزدیکی ام منفجر می شد. به هر جا نگاه کردم آتش بود و انفجار. از بچه ها خبر نداشتم. و این موضوع نگرانم می کرد. توکل به خدا کردم و راهم را ادامه دادم. حالا می توانستم تانک های دشمن را به وضوح ببینم. آرپی جی را بر شانه ام استوار کردم و به نزدیک ترین تانک دشمن نشانه گرفتم. گلوله به تانک اصابت نکرد، اما موضع من شناسایی شد و در یک لحظه آتش سنگین دشمن به طرفم باریدن گرفت.
به سرعت از آنجا دور شدم و برای در امان ماندن از گلوله ها و ترکش ها به فکر کندن سنگر انفرادی افتادم. زود سر نیزه ام را درآورده و مشغول کندن زمین شدم. کار خوب پیش می رفت. صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمی شد. در دل دعا می کردم و با جدیت مشغول کندن زمین بودم. ناگهان خمپاره ای کنارم منفجر شد. تا آمدم بجنبم و روی زمین دراز بکشم، سوزشی در بازویم احساس کردم. ترکش به بازویم اصابت کرده بود و خون از آنجا به شدت بیرون می زد. چون بدنم گرم بود درد چندانی احساس نمی کردم. با عجله مشغول کندن سنگر شدم و خیلی زود آن را تمام کردم. وقتی توی سنگر رفتم، بازویم را با باندی بستم تا جلو خونریزی را بگیرم. تازه یادم آمد که تنهایم و غریب.
سفر شبانه قدری طولانی شد. سرم را روی صندلی گذاشتم و به خواب رفتم. در یک تکان شدید اتوبوس چشم هایم راباز کردم. نزدیک صبح بود. برای نماز توقف کردیم. بعداز نماز مجدداً اتوبوس ها به حرکت خودادامه دادند. کم کم به منطقه ی عملیاتی نزدیک می شدیم. بعد از گذشتن از یک دژبانی، وارد مقر جهاد سازندگی شدیم.
توقف ما در مقر جهادسازندگی تا ساعت ۴ بعدازظهر ادامه داشت. از فرصت استفاده کردیم و با استفاده از حمام های مقر در جهادسازندگی، خود را شستیم و غسل شهادت نمودیم.
ساعت از ۴ بعدازظهر می گذشت که مجدداً سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم. با یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، مشغول گفتگو شد. نمی دانم چرا صحبت مان به اسرا و وضعیت آنها در عراق کشیده شد. او در مقابل سؤالات من، توضیحات مفصلی داد که برایم جالب بود. بعداز صحبت های او، دائم در فکر اسرا بودم و وضعیتی که در آن به سر می بردند.
به سه راهی «فکه» رسیدیم. اتوبوس ها ایستادند؛ پیاده شدیم و در ستون های منظم به راه افتادیم. همه در سکوت حرکت کردیم. اینجا رزمگاه بود. همان جایی که ما مشتقانه به سویش شتافته بودیم. زمزمه ی دعاها گوشم را پر کرده بود. همه در یک حالت روحانی با خدای خود راز و نیاز می کردیم. هوا تاریک شده بود و به وضوح آتش تیر بارها و توپخانه ی دشمن دیده می شد.
از موقعیت مان خبر داشتیم: روبروی مان پر از نیروهای دشمن بود، با بیش از ۹۰۰ تانک مدرن. وظیفه ما انهدام نیروهای دشمن بود؛ آن هم توسط یک گردان: گردان «زهیر».
به منطقه ی دشمن رسیدیم. سر راه مان چند کمین وجود داشت که می بایست بدون درگیری از آنها می گذشتیم. هر چند دقیقه یک بار منوری اطراف مان را روشن می کرد و ما مجبور می شدیم برای استتار بر روی زمین بنشینیم. صدای تیربارهای دشمن و توپخانه ی آنها، سکوت دشت راهر چند لحظه بر هم زد.
نیمی از راه راطی کردیم و موفق شدیم کمین های دشمن را بدون درگیری پشت سر بگذاریم. هنوز مقداری از راه مانده بود که به محوطه ی پوشیده از انواع سیم های خاردار رسیدیم.
دل توی دلم نبود. دلهره و اشتیاق دیوانه ام کرده بود. یکی از بچه ها مسوؤل باز کردن معبر بود، با جدیت کار می کرد. زمان به کندی می گذشت. در همین هنگام، مسوؤل باز کردن معبر، ناگهان پایش به یک تله گیر کرد و مین منوری روشن شد. آه از نهادمان برآمد. بر اثر انفجار مین منور، محوطه مثل روز روشن شد، به دنبال آن آتش سنگین تیربارها به سمت ما باریدن گرفت. در همان ابتدا چند نفراز بچه ها شهید شدند. لحظه ی عجیبی بود. اصلاً پیش بینی چنین وضعی را نکرده بودیم. هر لحظه آتش دشمن سنگین تر می شد و قدرت فکر کردن رااز ما سلب می نمود.
نه راه پیش داشتیم و نه می خواستیم به عقب برگردیم. تانک های دشمن به حرکت درآمده و خط حسابی شلوغ شده بود. فرمانده گروهان دستور حرکت به جلو را داد. با سرعت همراه با چند نفر دیگر، از موانع عبور کردیم برای انهدام تانک های دشمن در دشت متفرق شدیم.
گلوله ای در آرپی جی گذاشتم و سینه خیز به طرف تانک دشمن حرکت کردم. هر چند دقیقه، خمپاره ای در نزدیکی ام منفجر می شد. به هر جا نگاه کردم آتش بود و انفجار. از بچه ها خبر نداشتم. و این موضوع نگرانم می کرد. توکل به خدا کردم و راهم را ادامه دادم. حالا می توانستم تانک های دشمن را به وضوح ببینم. آرپی جی را بر شانه ام استوار کردم و به نزدیک ترین تانک دشمن نشانه گرفتم. گلوله به تانک اصابت نکرد، اما موضع من شناسایی شد و در یک لحظه آتش سنگین دشمن به طرفم باریدن گرفت.
به سرعت از آنجا دور شدم و برای در امان ماندن از گلوله ها و ترکش ها به فکر کندن سنگر انفرادی افتادم. زود سر نیزه ام را درآورده و مشغول کندن زمین شدم. کار خوب پیش می رفت. صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمی شد. در دل دعا می کردم و با جدیت مشغول کندن زمین بودم. ناگهان خمپاره ای کنارم منفجر شد. تا آمدم بجنبم و روی زمین دراز بکشم، سوزشی در بازویم احساس کردم. ترکش به بازویم اصابت کرده بود و خون از آنجا به شدت بیرون می زد. چون بدنم گرم بود درد چندانی احساس نمی کردم. با عجله مشغول کندن سنگر شدم و خیلی زود آن را تمام کردم. وقتی توی سنگر رفتم، بازویم را با باندی بستم تا جلو خونریزی را بگیرم. تازه یادم آمد که تنهایم و غریب.