گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان - خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:
در زندان خراسانه افراد از نظر سن و سال و عقیده و مرام و شغل و معلومات متفاوت بودند. سه نوجوان کرد به نام های حسن، صالح و یدالله هم با ما در زندان بودند.
کاک امین می گفت «این سه نفر به آرمان خلق کرد و پرولتاریا خیانت کردن و مجازاتشون اعدامه.»اما این نوجوان بی توجه به ادعای امین، مرتب آواز می خواندند و می رقصیدند و شاد و با نشاط بودند. در بحث های سیاسی هم مرتب شرکت می کردند و مثل آدم های کار کشته در امور سیاسی اظهار نظر می کردند و این در حالی بود که هیچ کدام از آن ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند.
یک کرد جوان دیگر هم از اهلی بوکان به نام محمد محمدی معروف به گیسکه با ما در زندان بود که ماجرای بسیار غم انگیزی داشت.
کردی و فارسی را قاطی صحبت می کرد. خیلی مودب و مهربان بود. خودم شاهد بودم که چند بار غذایش را به دیگران می داد و خودش گرسنه می ماند. در نظافت اتاق و کارهای دیگر پیش قدم بود. او می گفت در زندگی دو آرزو دارد؛ یکی این که رانندگی یاد بگیرد و دوم این که با دختر فارس ازدواج کند. این دو آرزو و صحبت در مورد آن ها، چنان او را به وجد می آورد که در پوست خودش نمی گنجید. استوار جهان پور به او سواد خواندن و نوشتن یاد می داد و به او قول داده بود که اگر با سواد شود و کاری پیدا کند، خواهرزاده اش را به او خواهد داد.
استوار شهمیرزادی هم به او قول داده بود که رانندگی به او یاد بدهد. من هم قول داده بودم که اگر مدرک ششم ابتدایی را بگیرد، در سپاه یا ارتش استخدامش کنم. به این ترتیب، او در رویای رسیدن به آرزوهایش، در شور و التهاب و هیجان به سر می برد.
کم کم با زندانیان آشنا شدم. نمی توانستم باور کنم با آن وضعی که داشتم، بتوانم در آن اتاق وحشتناک دوام بیاورم. محمد کیسکه سرنوشت غم انگیزی داشت. پدرش به نام صوفی سعید در بوکان بار جابه جا می کرد. وقتی غذایش را به دیگران می داد، می گفت «من به گرسنگی عادت دارم. همیشه در ۲۴ ساعت یک وعده بیش تر غذا نمی خورم. پدرم کم تر از ما غذا می خورد؛ آن هم چه غذایی نان و ماست یا نان و گوجه. یاد ندارم تا پانزده سالگی کفش پوشیده باشم. هیچ وقت ندیدم پدرم درست و حسابی غذا بخوره. همیشه از داخل میوه های ضایعاتی، چند تا گوجه و خیار پیدا می کرد و با نمک می خورد؛ ولی برای من و خواهرم و برادرم، نان و ماست و یا پنیر می خرید. من هم یک وعده از غذام رو به خواهرم و برادری کوچک تر از خودم می دادم. همیشه لباس های مردم را می پوشیدیم.»
محمد چنان از روزگار تلخ گذشته اش برایمان تعریف می کرد که چرا به او کیسکه می گویند. «شخصی خیرخواه به نام حاج کاظم مخارج بیمارستانم رو پرداخت کرده بود؛ چون یک شب در حالت خواب،از پشت بام افتادم پایین. او برایم کفش و لباس نو خرید. برای این که کفش هایم نو بمانند، پا برهنه راه می رفتم. من هم به خاطر کمک هایی که حاج کاظم به من کرده بود،هر روز صبح جلوی مغازه ش رو باآب و جارو نظافت می کردم؛البته او راضی نبود. مردم هم به من گیسکه – به کردی یعنی جارو – می گفتند.»
بعد ها پدر محمد در سپاه بوکان مشغول می شود و در تعمیر و نظافت خودروهای سپاه کمک می کند. سپاه علاوه بر مزد روزانه، به خانواده اش غذا و لباس و پتو هم می دهد؛ در نتیجه با ورود سپاه به بوکان، زندگی خانواده ی محمد از این رو به آن رو می شود و پدرش مرتب از سپاه تعریف می کند.
کومله و حزب دموکرات از این کار پدر محمد خشمگین می شوند و برای این که به آن ها ضربه بزنند، گیسکه را می گیرند و بعد انتقالش به این جا، حکم اعدامش را نیز صادر می کنند. می گفت «یک روز جلوی خانه یک موتور سوار صدایم زد و گفت: حاج مجتبی لب رودخانه باهات کار داره. حاج مجتبی استادم بود. ترک موتور سوار شدم و رفتیم لب رودخانه. از حاج مجتبی خبری نبود. گفتم: پس حاجی کو؟ که ناگهان چند نفر ریختن روی سرم و آن قدر من رو زدن که بی هوش شدم؛ بعد آوردنم این جا. حالا سه ماهه که اینجا هستم. می گن به کرد ها و کارگران خیانت کرده ام و حکم اعدامم رو صادر کردن.» ولی او شادمانه می گفت و می خندید و آواز می خواند.
استوار شهمیرزادی هم به او قول داده بود که رانندگی به او یاد بدهد. من هم قول داده بودم که اگر مدرک ششم ابتدایی را بگیرد، در سپاه یا ارتش استخدامش کنم. به این ترتیب، او در رویای رسیدن به آرزوهایش، در شور و التهاب و هیجان به سر می برد.