به گزارش مشرق، خانواده «واضحیفرد»ها، 3 شهیدی را به انقلاب هدیه دادهاند که هرسه در ایام فاطمیه به شهادت رسیدهاند؛ آن هم در عملیاتهایی که رمز آنها «یا زهرا (س)» بود...این را مادر شهدا گفت...
میهمان خانه باصفای 3 شهید بودیم. میدان شهدا، خیابان مجاهدین اسلام، ...، همسایگی مسجد علی ابن موسی الرضا (علیه السلام). « صغری فتحی» مادر مهربان شهدا که حالا گرد سالهایی طولانی بر صورتش نشسته، با عصایی کرم قهوهای، پذیرای ماست. «عبدالحسین واضحیفرد» پدر تنها لحظاتی کنار ما بود و خواهر شهدا برای همراهی مادر آمده بود.
عکسهای شهدا روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد. نه یکی، نه دوتا... چندین و چند عکس از هر کدام از شهدای خانواده... یادم میآمد که یکی از علما حرفی از دل میگفت که اگر از کنار دیوار خانهای عبور کردید که شهید دادهاند، بیتوجه عبور نکن... حال کنارمادر و خانواده 3 شهید بودیم و این یعنی نعمتی بس عظیم...
آنچه در ادامه میآید، «بخش دوم و پایانی» مشروح دقایقی است که همنشین این خانواده بودهایم. خاطرات از زبان مادر بیان شده و گاهی خواهر نکاتی را که از قلم افتاده بود به آن اشاره میکرد. تمام هم نویسنده بر حفظ شیرینی گفتار مادرانه است.
*چه کنیم؟
قبل از انقلاب، عباس میگفت "حاج آقا مجتهدی به ما گفته آقای طالقانی در زندان است و خیلی شکنجه میشود... حتی با سیگار پشتش را سوزاندهاند... خیلی سخت است! چهکنیم مامان؟" گفتم "تو که تنها نمیتوانی کاری کنی؟" گفت"با همین یک نفر یک نفر میتوان کاری انجام داد!"
*نمیشناختمش!
در اوایل انقلاب، عباس را دائماً تهدید میکردند که تو را میکشیم! یکی از نامههای تهدید آمیزش را که در حیاط خانه انداخته بودند را پدرش پیدا کرد و ما فهمیدیم. میخندید میگفت "من در تهران کشته نمیشوم!". دائماً با لباسهای مبدل بود. موهایش را بلند می کرد، کوتاه میکرد! گاهی با عبا بود، گاهی با کت گاهی اورکت! حتی گاهی نمیشناختمش! به ما نمیگفت که در بحث انقلاب فعال است.
*برای نمره درس نمیخوانم
جواد به دبستانی اسلامی که نزدیک منزل بود میرفت. بعد از آن نیز تا دیپلم به مدرسه ... که امتحان ورودی داشت رفت. همه پسرها دبیرستان را این مدرسه بودند.
خواهر میگوید: جواد سال چهارم دبیرستان در همان مدرسه حمیدرضا، با معدل 20 قبول شد. یادم هست که تنها از قرائت فارسی 25 صدم نگرفته بود و بقیه درسها 20 بود. هرچه گفتم به مسئول مدرسه بگو تا نمرهات درست شود و همه نمراتت کامل شود، قبول نکرد! میگفت "ول کن! مگر برای نمره درس میخوانم؟" او هم استعداد بالایی داشت.
جواد از وقتی که به سربازی رفت دیگر در جبهه ماند. جواد مسئول پرسنل لشکر محمد رسولالله بود که حاج آقا کوثری فرماندهی آن لشکر را به عهده داشت. بعد از ازدواج هم، وقتی فرزندش 2 ، 3 ماهه شد، آنها را با خود به منطقه برد. در منزلی با سردار کوثری زندگی میکردند. وقتی عملیاتی در پیش بود، همسرش با پدر جواد تماس میگرفت که آنها را به تهران بیاورد. چندبار پدرش رفت و عروس و نوهاش را آورد. جواد بعد از عملیات آنها را نزد خود میبرد.
*خدا هست!
گاهی به جواد میگفتم "دیگر کافی است. تو ازدواج کردهای و باید به زندگیات برسی." میگفت "خدا هست و شما هم هستی! زندگیام را سپردم به خدا."
نام فرزند جواد، عباس بود. وقتی برادرش عباس شهید شد، پسرش را بغل میکرد، میگفت "دائم نگو عباس، عباس! این هم عباس..." خودش به نام پسرش امیر اضافه کرد و شد "امیرعباس". الآن برای خودش مرد یک زندگی شده است.
*شماها دیگر نروید!
بعد از شهادت عباس، زبانم باز نمیشد که بچهها بگویم "شماها دیگر نروید...". فقط جواد که متأهل شد، به او میگفتم "حالا دیگر زن داری و باید مراعات کنی و کمتر بروی." میگفت "مادر، من همه این شرایط را به این خانم گفتهام...".
وقتی پسرش امیر عباس، به دنیا آمد، گفت که میخواهد آنها را هم به منطقه ببرد. میگفت بقیه هم هستند و میتوانند آنجا بمانند. اندیمشک ماندند.
*وضعیت قرمز
یادم هست یک بار با امیرعباس در خانه بودیم، رادیو هم روشن بود تا اگر وضعیت قرمز شد متوجه شویم. میخواستم روبالشیها را در حیاط بشویم. امیرعباس بازی میکرد. یک دفعه تا صدای آژیر و وضعیت قرمز بلند شد، این بچه یک سال و نیمه، از ترس با زبان بیزبانی میگفت "وضعیت قرمز، وضعیت قرمز، ماما بریم..." آنقدر ترسیده بود که رفت زیر پلهها، به حالت چمباتمه نشست و مثل بید میلرزید. آن روز 9ـ8 موشک انداختند که البته اطراف ما نبود و فقط صدایش به ما میرسید.
این بچه آنقدر در اندیشمک این صداها را شنیده بود که دائم دلهره صحنههای آنجا به ذهنش میآمد. حتی یکبار جواد میگفت بعد از وضعیت قرمز تا امیرعباس را بغل کردم، همانجا یک موشک به زمین نشست! تمام این دلهرهها در بچه مانده بود.
*اسلام در خطر است
جواد علاقه داشت در پزشکی ادامه تحصیل دهد. استعداد خوبی هم داشت. همه هم به او میگفتند هر کسی مثل تو استعداد ندارد، تو جبهه نرو، بمان، درس بخوان. به او میگفتند "جامعه هم به تو نیاز دارد. اینجا انجام وظیفه کن!" جواد میگفت "الآن اسلام در خطر است. امام گفتهاند که جبهه رفتن واجب کفایی است. واجب کفایی یعنی الآن به همه ما واجب است. هر کس که توانایی دارد به او واجب است. من الآن میروم، اگر یک زمانی جنگ تمام شد و به سلامت برگشتم بعداً ادامه تحصیل میدهم».
هر کس میگفت 2 تا از برادرانت شهید شدهاند، تو دیگر نرو، میگفت؛ «آنها وظیفه خودشان را انجام دادهاند، من باید وظیفه خودم را انجام دهم.» واقعاً این احساس را داشت که اسلام در خطر است.
*آلبوم عکس
بچهها خیلی به حجاب حساس بودند. کاملاً هم به روی طرف میآوردند؛ مخصوصاً جواد. مثلاً حتی آلبومهای هیچکس را نگاه نمیکردند. قبل از آن سؤال میکردند، آلبوم را میتوانم ببینیم یا نه؟ یادم هست یکبار همسر جواد آلبومی را به او نشان داد که همه آن عکسهای خودشان بود. از بین عکسها فقط یک عکس از خانم دیگری بود که کمی از موهای سرش بیرون بود. یادم هست به خاطر آن عکس با خانمش بحثش شد! میگفت "چرا این را به من نشان دادی؟" عصبانی شده بود...
*حیف جوانی جوانها!
گاهی که از جبهه برمیگشت میگفت "وقتی میبینم جوونها در خیابان فوتبالبازی میکنند، تعجب میکنم..." میگفتم "خب بازی میکنند. چه اشکالی دارد؟ مگر بد است؟" میگفت "بد نیست، اما اینها جوانند، حالا که دانشگاه تعطیل است، به جای اینکه اینجا بیخود در خیابان بگردند، بیایند جبهه! مثلاً ما دیدهبان نداریم، دیدهبان خیلی کم است. اصلاً حمید باید بیاید برای دیدهبانی!"
گفتم "حالا میگذاری بماند؟" گفت "نه دیگر! ما دیدهبان نداریم! اما الآن با خودم نمیبرمش، خودش گفته میآید." طولی نکشید که حمید هم رفت.
صبح فردای آن شبی که حمید رفت، جواد با من تماس گرفت و گفت "پسرت را فرستادم یک شب پیش تو بماند و باز بیاید." گفتم "چرا؟ چرا او را برگرداندی؟" گفت "آقا پایگاه نرفته! خودش همینطور آمده جبهه! شهید، مجروح، اسیر یا هر اتفاقی بیفتد هیچ جا مسئولیت او را به عهده نمیگیرند و هیچجا قبولش ندارند. اگر شهید شود، من با چه مدرکی به شما بگویم که شهید شده؟ او را فرستادم که اول پایگاه برود و بعد بیاید. برادر من با بقیه فرقی ندارد."
گفتم "این بچه تمام مسیر در قطار ایستاده بود تا برسد! جای نشستن نداشته، حالا تو او را برگرداندی؟" میگفت "اشکالی ندارد مادر، حمید جوان است. انرژی دارد...".
وقتی آمد به پایگاه رفت، ثبت نام کرد و برگشت. باز هم جا نداشت و ایستاده برگشت...
*دشمن را دیگر نمیدیدم...
خواهر شهدا خوابی از جواد را بهخاطر آورده است: جواد 2 - 3 ماه قبل از شهادتش خواب زیارت کربلا را دیده بود. میگفت "دیدم با پدر در جبهه بودیم و نیروهای دشمن ما را تعقیب کردند. در حین این تعقیب و گریز، از نیمه راه پدر را گم کردم و بابا جا ماند. من آنقدر دویدم که از مرز گذشتم و به حرم امام حسین(ع) رسیدم. آنجا بود که آرامش پیدا کردم و دیگر نیروهای دشمن را ندیدم. میگفت کاملاً یادم هست که حرم را زیارت کردم و دنبال شش گوشه حرم میگشتم." یاد هست که بسیار با نشاط از این خواب یاد میکرد، اما هر وقت که آن را تعریف میکرد دل من زیر و رو میشد. خیلی واضح بود که این خواب خبر شهادتش را به همراه دارد.
*تسبیح مشکی با مهرههای سرخ...
مادر ادامه داد: "من یک، 2 ماه قبل از شهادت جواد خواب دیدم آقای خامنهای به منزل ما آمد. ایشان یک تسبیح مشکی به من داد که 3 تا از دانههایش قرمز بود! خواب را به یکی از دوستانم که تعبیر خواب میدانست تعریف کردم. تعبیرش را فهمید، اما به من گفت سؤال میکنم و بعداً خواهم گفت. از کس دیگری هم سؤال کرده بود و او هم گفته بود اینها در خانوادهشان شهید خواهند داشت اما به من چیزی نگفت. تا آن زمان 2 شهید داشتیم. بعدها به من گفت هر وقت کسی درِ خانهمان را میزد، میدویدیم! میگفتیم حتماً سومین نفر از این خانواده هم شهید شده...
*عکس بهشت زهرا
خواهر ادامه میدهد: جواد با پسرش عکسی انداخته بود که خیلی عکس قشنگی بود. به او میگفتیم "این عکس خیلی زیباست!" میگفت "بله! به درد بهشتزهرا میخورد." یک سال به اتمام جنگ مانده بود که خبر شهادتش را آوردند.
*یلدای به یاد ماندنی
حدوداً شانزده سال پیش امام خامنهای به منزل قدیمی ما تشریف آوردند. آقا شب یلدا تشریف آورده بودند. خیلی برایمان خاطرهانگیز بود، شاید بهترین خاطرهای که در ذهن همه خانواده ما مانده است.
آمدند گفتند از طرف سپاه میخواهند به منزل شما بیایند. چون جواد پاسدار بود، همیشه به او سر میزدند. مثل دیگر مهمانها منتظر بچههای سپاه بودیم، یک دفعه رهبر آمدند! اصلاً باورمان نمیشد... خیلی شب خوب و قشنگی بود.
*راضیام به رضای خدا
خدا به آدم آرامش میدهد و به خاطر او راضی به رضایش هستیم. اما عزیزی اولاد هیچوقت از بین نمیرود و کم نمیشود. خیلی سخت است، اما چون برای خدا و برای نگهداری دین و مملکت است، برای اسلام و قرآن است، باید صبر کنیم. فقط وقتی که وضع حجاب را میبینم در دلم احساس ناراحتی میکنم...
*به خوابم نمیآیند، مگر...
مادر میگوید "بچهها زیاد به خوابم نمیآیند." و با لبخند ادامه میدهد "البته اگر با آنها دعوا کنم به خوابم میآیند."
*پسر چهارمام را هم راهی کردم...
بعد از شهادت بچهها، دائم میگفتم خدایا! با تو معامله کردهام... هرکس دیگری بود مگر میتوانستم فرزندانم که نور چشمانم است را برایش فدا کنم؟ البته واقعاً این توان را خدا به ما داده بود و ما هیچ نبودیم. حتی اینکه خدا ما را راضی کرد تا خودم آنها را راهی جبهه کنم، چه اولی، چه دومی و چه سومی. حتی پسر چهارمام، اسماعیل را هم راهی کردم، اما او را بیش از دو تا سه روز نگه نداشتند، بازگرداندنش. به او گفته بودند دیگر برای خانواده شما کافی است برو، او را به آبادان برگردانده بودند، خیلی هم اصرار کرد که بماند، اما سردار کوثری اجازه نداد که او بماند.
*اشک و آرامش
حاج آقا کمتر دلتنگیهایش را نشان میدهد... اما من نمیتوانم... یک وقتهایی گریه هم میکنم! البته گریه اشکالی ندارد، دل آدم آرام میشود. نشانه نارضایتی نیست... راضیم به رضای او ...
*چرا ما را نبردند؟
از پدر که دقایقی در کنار ما بود سوال کردم، ناراحت نیستید که بچهها تنهایتان گذاشتهاند؟ گفت "آنها تنهایمان نگذاشتند، چرا ما را نبردند..." گفتم بچههای خوبی بودند؟ گفت "از خوب هم خوبتر...". گفتم دلتنگینمیکنید برای آنها؟ گفت "راضیام به رضای خدا!" میگفت "از مردم هیچ توقعی ندارم! برای چه توقع داشته باشم؟ بچهها برای برپایی اسلام رفتند. برای اینکه مملکت، دین و ناموس بماند که خدا رو شکر محقق شد. فقط ادامه دهنده خون شهدا باشند."
*دلتنگیهای مادرانه...
هر وقت دلم تنگ میشود میروم با آنها حرف میزنم... چراغ را روشن میکنم، روبهروی عکس آنها مینشینم و با آنها حرف میزنم، درد دل میکنم، برایشان صحبت میکنم... حتی گاهی شبها به آنها شببخیر هم میگویم. اما به هر حال با خدا معامله کردهام...
گفتگو از: مریم اختری
کد خبر 299949
تاریخ انتشار: ۲۳ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۷
پدر شهدای واضحیفرد میگفت: از مردم هیچ توقعی ندارم! بچهها برای برپایی اسلام رفتند که فقط ادامه دهنده خون شهدا باشند.
منبع: فارس