به گزارش مشرق به نقل از سايت پرسجو، در مورد جايگاه مرجعيت و رابطه آن با ولايت فقيه نکات ذيل حائز اهميت است:
اول؛ آن که فقاهت به معناي توانايي استنباط احکام اوليه شرعي از منابع و متون ديني، امر مشترکي است که هم در مرجعيت و هم در قضاوت و هم در زعامت و سرپرستي جامعه مورد نياز است بدين معنا که تصدي اين سه شأن مهم، تنها از سوي فقها مورد قبول است و ديگران با وجود فقهاي صالح، حق تصدي اين شؤون را ندارند.
نکته مهم اين است که فقاهت در همه اين شئون متفاوت به يک معناست و اين گونه نيست که ما براي مرجعيت، به گونهاي فقاهت نيازمند باشيم و در امر رهبري به گونهاي ديگر از فقاهت، در واقع ما يک فقيه داريم که اجازه پذيرش همه شئون ذکر شده را دارد. بدين معني که اگر از فقيهي، فتوا طلب کنيم، مرجع تقليد خواهيم داشت و اگر امر قضاوت را به او بسپاريم، به قاضي تبديل ميشود و اگر از او زعامت و سرپرستي جامعه را بخواهيم، به وليفقيه خواهيم رسيد. بنابراين، اطاعت از وليفقيه با همان ادلهاي به اثبات ميرسد که رجوع به مراجع تقليد.
دوم؛ آن که فقاهت و عدالت، شرط مشترک و مقدماتي تصدي مرجعيت، قضاوت و زعامت است يعني فقاهت شرط لازم است اما کافي نيست. افزون بر آن متصدي هر کدام از مسئوليتهاي فوق به داشتن ويژگيهاي ديگري نيز متناسب با خصوصيات آن مسؤوليت نيازمند است. در اين ميان، ولايت و سرپرستي جامعه مسؤوليت پيچيدهتر و سنگينتري است، پس داراي ويژگيهاي مهمتر و بيشتري است به گونهاي که ممکن است در هر زمان تعداد انگشتشماري از فقهاي عادل را بتوان يافت که واجد آن شرايط باشند.
سوم؛ آن که مرجعيت يک شأن اجتماعي است نه يک شأن علمي و فقهي جدا و بالاتر از فقاهت در واقع بسياري از فقها راضي به پذيرش اين شأن اجتماعي نيستند و ضمن آنکه صلاحيت مرجعيت را دارا هستند ترجيح ميدهند که اين مسئوليت را بر دوش نگيرند اما برخي از فقها نيز اين مسئوليت را ميپذيرند و مرجع تقليد ميشوند. بنابراين نبايد تصور کرد که هر فقيهي که مرجع تقليد ميشود لزوما از ديگر فقهايي که اين شأن را نميپذيرند، برتر و عالمتر است. البته مرجع تقليد بايد فقيه اعلم باشد، اما اعلميت منحصر در مراجع تقليد نيست، و فقهاي همطراز با مراجع از نظر علمي و فقاهتي کم نيستند.
چهارم؛ آن که بخش اصلي و اساسي تکاليف يک فرد مؤمن در جامعه ديني را وليفقيه تعيين ميکنند چرا که عمده مسائل اجتماعي، قضايي و حقوقي، اقتصادي و مالي، تعليم و تربيت، سياست داخلي و خارجي و... را بايد در حوزه حکم حکومتي تعيين تکليف کرد که به وليفقيه مربوط است و مراجع تقليد درباقي قضايا که عمدتا شامل ابواب عبادي و فردي فقه ميشود، ميتوانند براي مقلدان خود فتوا بدهند. در اين ميان اگر تعارض ميان حکم فقيه حاکم و فتواي مرجع تقليد پديد آيد به نظر عموم فقها، بايد حکم فقيه حاکم را مقدم داشت.
بنابر اساس مطالب فوق، مشخص ميشود که مراجع تقليد، هر چند به خاطر برخي از برجستگيهاي فقهي، اخلاقي و اجتماعي نسبت به ساير فقهاء از اولويت برخوردار ميباشند، اما "مرجعيت " آنان را نبايد شرط لازم براي امامت مسلمين محسوب کرد؛ چنان که در متون و منابع اسلامي چنين موضوعي به هيچ وجه از شرايط رهبري ذکر نشده است. (صورت مشروح مذاکرات شوراي بازنگري قانون اساسي، انتشارات مجلس شوراي اسلامي، 1369، ج 1، ص 181).
وانگهي، تجربه نشان داده است که برخي از مراجع تقليد که از مراتب علمي و تقوايي برتر نسبت به ديگران برخوردارند، يا نسبت به مسايل سياسي التفاتي از خود نشان نميدهند و يا آنکه از اين جهات، از تواناييهاي مورد انتظار جامعه برخوردار نميباشند، همچنانکه در بين علماي متأخّر به جز امام خميني(ره) ساير مراجع بزرگِ تقليد چندان درگير اشتغالات فکري فقهي نسبت به مديريت سياسي نبودهاند. اما اگر قرار بر اين باشد (بر اساس ادله نقلي و عقلي متعدد) که فقها رهبري جامعه مسلمين را بر عهده داشته باشند، داشتن شرايط مديريت و تدبير سياسي براي ادارهي امور جامعه ضروري و اجتنابناپذير به شمار ميآيد.
البته چنين نيست که اعضاء خبرگان قانون اساسي در زمان تصويب اصل يکصد و نهم مصوّب 1358 (که از جمله شرايط رهبري را "صلاحيت علمي... لازم براي افتاء و مرجعيت " مقرر داشته بود) به اين مهم توجه نداشته باشند، بلکه بر عکس منظور آنها از قيد مرجعيت صرف مرجعيت بالفعل و بدون در نظر گرفتن ساير شرايط بسيار مهم و اساسي رهبر، نبود لذا مشاهده ميکنيم به دليل برخي سوء برداشتهايي و ابهاماتي که اين قيد بوجود ميآورد، در بازنگري قانون اساسي، خبرگان شوراي ياد شده، به بررسي و نقد احاديث و اخبار پرداخته و به اين نتيجه رسيدند که: "اصولاً مرجعيت تقليد يک مسأله... که ملاک شرعي ندارد " (همان، ج 2، ص 647) و "در تعابير سندي و مدارک ما مسأله مرجع و مرجعيت نيست " (همان، ج 1، ص 181)
بدين ترتيب بود که به دنبال نامه امام(ره) در مورخ 9/2/1368 خطاب به رياست شوراي بازنگري قانون اساسي و بررسيهاي خبرگان يادشده، "مرجعيت " از حوزه شرايط رهبري خارج و اصول مربوطه اصلاح گرديد، در نامه حضرت امام(ره) چنين آمده است: "در مورد رهبري ما که نميتوانيم نظام اسلاميمان را بدون سرپرست رها کنيم. بايد فردي را انتخاب کنيم که از حيثيت اسلاميمان درجهان سياست و نيرنگ دفاع کند. من از ابتدا معتقد بودم و اصرار داشتم که شرط مرجعيت لازم نيست. مجتهد عادل مورد تأييد خبرگان محترم سراسر کشور کفايت ميکند. اگر مردم به خبرگان رأي دادند تا مجتهد عادلي را براي رهبري حکومتشان تعيين کند، وقتي آنها هم فردي را تعيين کردند تا رهبري را بر عهده بگيرد، قهرا او مورد قبول مردم است؛ در اين صورت او ولي منتخب مردم ميشود و حکمش نافذ است ". (همان، ج 1، ص 58)
اکنون با توجه به مطالب اساسي فوق نکاتي را به اختصار در خصوص دلايل اعلميت مقام معظم رهبري در تقليد بيان مينماييم:
اولاً: لازم است تا ميان مرجعيت با اجتهاد تفاوت قائل شد زيرا برخلاف مرجعيت و مطالبي که در زمينه عدم اشتراط آن در شرايط رهبري در اسلام گفته شد، اجتهاد (توانايي استنباط احکام از منابع و متون ديني) از اصول بسيار مهم و اساسي اين شرايط بوده که هم در منابع و متون اسلامي و هم در نزد قانونگذار مورد تأکيد و توجه خاص بوده و ميباشد. بنابراين آنچه در بازنگري قانون اساسي حذف شد مرجعيت بود نه اجتهاد.
ثانيا: انتخاب مقام معظم رهبري هر چند بر اساس قانون اساسي قبل از بازنگري (که اصل يکصد و نهم آن متضمن قيد مرجعيت بود) صورت پذيرفت، ولي عملي کاملاً قانوني و بر اساس معيارها و ضوابط مشخص شده در قانون اساسي بود. زيرا آنچه که اصول قانون اساسي (قبل از بازنگري) بر آن دلالت داشت صلاحيت و شأن مرجعيت است نه مرجعيت بالفعل. توضيح آنکه در اصل يکصد و هشت قانون اساسي قبلي صلاحيت علمي و تقوايي براي مرجعيت شرط بود نه اين که مرجع بالفعل باشد. در اصل پنجم نيز تعبير مرجعيت نيامده بود: "در زمان غيبت وليعصر(عج) در جمهوري اسلامي ايران، ولايت امر و امامت امت بر عهده فقيه عادل و باتقوا، آگاه به زمان، شجاع، مدير و مدبّر است که اکثريت مردم او را به رهبري شناخته و پذيرفته باشند. " در اين اصل تعبير "مرجع " نيامده، بلکه تعبير "فقيه عادل " آمده است.
در اصل يکصد و نهم شرايط و صفات رهبر يا اعضاي شوراي رهبري را ذکر ميکند که در آن هم تعبير "صلاحيت علمي براي مرجعيت " را دارد. تنها جايي که شبهه مرجعيت بالفعل را به وجود ميآورد اصل يکصد و هفتم قانون اساسي قبلي بود که در آن لفظ "مرجع " آمده بود. در زمان امام اعضاي کميسيون يکصد و هفت که يکي از وظايفش تفسير قانون اساسي در اين گونه موارد است، اين موضوع را مورد بررسي قرار دادند که "منظور از مرجع چيست " ميزان و ملاک کدام اصل است، که در نتيجه آن اکثريت اعضاء معيار را "صلاحيت مرجعيت " دانستند نه مرجع بالفعل. لذا بعد از ارتحال حضرت امام بنابر اين مصوبه و همچنين با استناد به نامه حضرت امام(ره) (مبني بر عدم لزوم مرجعيت) انتخاب رهبري صورت پذيرفت. (ر.ک: گفتگو با آيتالله سيدحسن طاهري خرمآبادي، مقررات و عملکرد مجلس خبرگان، فصلنامه حکومت اسلامي، سال سوم، شماره دوم، تابستان 77، صص 133 131)
ثالثا: اجتهاد مقام معظم رهبري بر اساس دلايل متعددي ثابت ميباشد که برخي از مهمترين آنها عبارتند از:
1 اجتهاد ايشان توسط بسياري از مراجع و بزرگان از جمله حضرت امام(ره) از مدتها قبل از تصدّي مقام رهبري، تصديق شده بوده است.
2 همه رسالههاي عمليه نوشتهاند که اگر دو نفر عادل خبره به اجتهاد کسي شهادت دهند، اجتهاد او قابل قبول است و اين در حالي است که جامعه مدرسين حوزه علميه قم که مرکب از دهها مجتهد مطلق و چندين مرجع تقليد ميباشد ايشان را به مرجعيت پذيرفتهاند. بنابراين اجتهاد ايشان امري کاملاً مسلّم ميباشد.
3 درس خارج مقام معظم رهبري که در آن بسياري از فضلا شرکت ميکردند و همگي به وزانت علمي آن شهادت ميدهند، دليل بر بُنيه علمي نيرومند و ملکه اجتهاد ايشان است و اين توان علمي مسلما زمينه سابق بر رهبري و حتي سابق بر رياست جمهوري ايشان دارد، نه اين که ايشان پس از رهبري درس خوانده و به اين مرتبه از دانش رسيده باشند. (ر.ک: زندگينامه مقام معظم رهبري، مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، چاپ ششم، 1379).
مراجع تقليد، هر چند به خاطر برخي از برجستگيهاي فقهي، اخلاقي و اجتماعي نسبت به ساير فقهاء از اولويت برخوردار ميباشند، اما "مرجعيت " آنان را نبايد شرط لازم براي امامت مسلمين محسوب کرد.