به گزارش مشرق، شهید سعید قهاری سعید از مبارزان انقلابی در همدان بوده و پس آن نیز در تمامی نقاط ایران مشغول به خدمت بوده. از جمله مسئولیتهای او میتوان به فرمانده لشکر سه مخصوص نیروی زمینی(حمزه سید الشهدا)، جانشین فرمانده سپاه همدان، جانشینی تیپ انصار الرسول(ص) در شاخ شمیران و اورامانات، فرماندهی سپاه و تیپ مریوان و قائممقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج اشاره کرد. همسر شهید او را اینچنین معرفی میکند: این شهید جزو شهدایی است که گستردگی خدمت بالایی دارد. در ده شهر و پنج استان خدمت کرده و اهم خدمتش هم در کردستان و آذربایجان بوده است. در زمان خودش و بعد از شهید بروجردی به مسیح شماره دو کردستان معروف شد. چون هم زمان جنگ در کردستان بود و هم بعد از جنگ با حزب درگیر بود. آخرین مسئولیتی هم که داشت، فرمانده لشکر سه نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) در ارومیه بود. ایشان در عملیات پاکسازی مناطق مرزی در چهارم اسفندماه 1385 به شهادت رسید.
فرحناز رسولی همسر شهید حاج سعید قهاری 22 سال زندگی مشترک با او داشته است و در همه این سالها با فراز و نشیب مبارزات و سختیهای شغل او عاشقانه ساخته است و حالا در هفتمین سالگرد همسرش از رشادتها و 22 سال زندگی اعتقادی با او میگوید. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با فرحناز رسولی در ادامه میآید:
* چطور با همسرتان آشنا شدید و چطور با هم ازدواج کردید؟
حاج سعید از فرماندههای عملیاتی کردستان و آذربایجان غربی بود. ایشان اصالتا همدانی بود اما بنا بر نیازی که در منطقه کرمانشاه و کردستان به ایشان بود، او را برای فرماندهی سپاه سنقر که در سال 61 یکی از شهرهای ناامن کشور بود به طوری که ضد انقلاب تا نزدیکیهای شهر آمده بود مامور کرده بودند. ایشان آن زمان فرمانده سپاه شهر ما بودند، توسط یکی از دوستان پدرم، بنده را معرفی کرده بودند برای ازدواج با حاج سعید قهاری. ایشان هم واسطه شدند و خواستگاری کردند. چند بار آمدند و رفتند و صحبت کردیم، و ازدواج صورت گرفت.
* تاریخ عقدتان را به خاطر دارید؟
19 دی ماه سال 63
در عین حال که بسیار آرام و متین بود ولی در عملیات مثل یک شیرمرد تیزپرواز بود
* شهید قهاری را در این سالها چطور شناختید؟ در خانواده چطور آدمی بود و اخلاقشان با اعضای خانواده چطور بود؟
از نظر اخلاقی ایشان ممتاز بودند. هم از نظر عبادی نمره بیست داشتند، هم از نظر عملیاتی و هم اخلاقی. این سه خصوصیت یکدیگر را کامل کرده بودند. از نظر اخلاقی ایشان آرام و متین و صبور بودند. صبور بودنشان زبانزد دوستان است. در کنار صبوری، ایشان بسیار شجاع بودند. میتوانم بگویم شجاعت و ایثارگری ایشان بینهایت بود. از نظر عبادی هم نه تنها واجبات را انجام میدادند، در عین آنکه فرماندهای بود که حجم کاری بالایی داشتند، مستحبات را هم داشت. نماز سر وقت و صله ارحام را ترک نمیکرد. حتی اگر نمیتوانست حضور پیدا کند و به اقوام یا دوستان سر بزند، با توجه به حجم کاریاش حتما تلفنی ارتباط برقرار می کرد. تا حد امکان صله ارحام را رعایت میکرد. از نظر برخورد انسان شوخ طبعی بود. با هر کسی به اقتضای سنش رفتار میکرد، بچه اگر بود، ایشان مثل یک بچه با او رفتار میکرد. یا اگر جوان بود با او مثل جوان برخورد میکرد. یک خصلت خوبی داشت و آن هم این بود که سختگیر نبود، بچهها را به عبادت و واجبات مجبور نمیکرد، فقط هدایت میکرد و توضیح میداد. همیشه میگفت وظیفه من هدایت و راهنمایی است، اما شخص باید خودش تصمیم بگیرد. این به اخلاق او زینت داده بود.
* در محیط کار و اجتماع، چگونه آدمی بود؟ اخلاقهای خاص اجتماعی داشت؟
بعد از شهادت که من ارتباطی با اقوام و دوستان داشتم، همین چیزهایی که عرض کردم را میگویند. بیشتر روی دو نکته خیلی تاکید میکنند و زبانزد همه هست، اینکه شهید قهاری شجاع و صبور بود. او در همه موارد ذاتا انسانی آرام و صبور بود. حتی اگر مشکل اساسی پیش میآمد، هیچ وقت به هم نمیریخت، درست تصمیم میگرفت. میدانست چه کار کند. حتی یکی از دوستان تعریف میکرد و میگفت: من از شهید قهاری تعجب میکردم. در عین حال که بسیار آرام و متین و صبور بود ولی وقتی در عملیات که نیاز به دفاع بود مثل یک شیرمرد تیزپرواز بود و هیچ کدام از ما نمیتوانست به اندازه ایشان زبر و زرنگ باشد. این خیلی روی دوستانش تاثیر گذاشته بود و من این را از زبان دوستانش شنیدم که واقعا این چنین بود و در بعد عملیات و کار اداری کم نداشت. همیشه پیشتر از بقیه بود.
سرکشی به خانواده شهدا و جانبازان از علاقهمندیهای خانوادگی ما برای اوقات فراغت بود
* روحیه نظامی که به خاطر شغلش داشت، هیچ وقت شده بود که در روابط خانوادگیتان تاثیر بگذارد؟
من به یاد نمی آورم که در این 22 سال ایشان یک روز از در آمده باشد، چهره ناراحت داشته باشد و از مشکلات و ناراحتیهای محل کار، چیزی گفته باشد. حتی اگر سوالی کرده باشم که چرا ناراحتی؟ ایشان گفته من فقط یک کمی خستهام، کمی استراحت کنم سرحال میآیم. بلافاصله بعد از این که استراحت میکرد، سر حال میشد و هیچ چیزی از دغدغه کاری و مشکلات کاری مظرح نمیکرد. این روی من و تک تک بچههایم تاثیر گذاشته بود. الان هم تاثیر دارد و تاثیر آن را میبینیم. ایشان همیشه میگفت به عنوان سرپرست یک خانه و همسر شما وظیفه من است که به شما رسیدگی کنم.
حتی الامکان سعی میکرد که در ماه برای ما یک تفریحی قرار بدهد. میخواست بداند که ما میخواهیم به عنوان تفریح چه کارهایی انجام دهیم و مطالبات ما چیست. من خودم علاقهمند به سرکشی به خانواده شهدا، جانبازان و پاسداران بودم و وقتی خودش میرفت، من با او همراه میشدم. این برای من تنوع بود. بچهها هم که کوچک بودند به پیروی از ما همراهمان میآمدند، میرفتیم در جمع دوستان، خانوادههای شهدا، خانوادههای پاسداران و به ما خیلی خوش میگذشت. یعنی تفریح ما حتما این نبود که خانوادگی در ماشین بنشینیم و برویم شمال، اصفهان یا شیراز. و تفریحاتی که میان مردم معمول است. هرچند ما فرصت زیادی برای تفریحات خارج از آنجایی که زندگی می کنیم، نداشتیم به دلیل این که حجم کاری ایشان زیاد بود و اگر ما از آن جا خارج می شدیم، کار ایشان لنگ میماند. من هم او را درک می کردم و تقاضا در حدی نداشتم که ایشان لطمه کاری بخورد. چون بارها خودش میگفت از این که برای چند روز و طولانی مدت از کارم بریده شوم، کاملا ناراحتی و مشکلات بسیار را در چهره بچههای زیر مجموعه میبینم.
در مدت 2سال فرماندهی سپاه یزد، 4هزار خانواده شهید استان یزد را سرکشی کرد
حتی ایشان به مشکلات معیشتی و خانوادگی پرسنل خودش توجه خاصی داشت. بارها میآمد خانه و غصه میخورد که فلانی مشکل مالی دارد و مثلا نمیتواند وسیلهای را تهیه کند. خودرویی تهیه کند یا خانمش را ببرد دکتر. سعی میکرد برای رفع نیاز پرسنل تا آنجا که امکان دارد کمک کند و این طور هم بود. نمونه اش این است که در مدت دو سالی که فرمانده ارشد سپاه یزد بود، چهار هزار خانواده شهید استان یزد را سرکشی کرد. خود برادران یزدی میگویند که ما چنین نمونهای نداشتیم که این کار را کرده باشد. در سرکشی تعداد زیادی از این خانوادهها من همراهش بودم. ایشان وقتی وارد خانهای میشد این طور نبود که برای رفع تکلیف چایی بخورد و سلام و احوال پرسی و خداحافظی کند. ساعتها مینشست و با تمام اعضای آن خانواده شهید اعم از همسر، فرزندان، پدر و مادر صحبت و درد دل میکرد. مشکلات آنها را میپرسید و در آینده عملا رسیدگی میکرد.
* خانم قهاری! با هم دعوا هم میکردید؟
اگر بگویم ما دعوا نداشتهایم باور کردنی نیست. به اصطلاح محلی باید چیزی بگوییم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. هر زن و شوهری مشکلات طبیعی در زندگی دارند. اما این درگیریها آنطور نبود که منجر به قطع ارتباط و مسائلی شود که روی بچهها تاثیر بگذارد. درگیریهای معمولی بود و خودمان هم آن را برطرف میکردیم. در حد متعادل و طبیعی دعوا هم داشتیم.
ایشان بیشتر بنده را دلداری میداد، حمایت و کمک میکرد. حتی اگر تقصیری هم داشت عذرخواهی میکرد و در این زمینه خوشبختانه غروری نداشت. بارها میآمد با ما صحبت کرده و ما را با احکام و دستورات دین آشنا میکرد. میگفت دین ما این را گفته که در خانواده باید خوش برخورد باشیم. ما زن و شوهریم. طبق آیه صریح قرآن ما لباس هم هستیم. نباید خدای ناکرده ایراد هم را مطرح کنیم و همدیگر را اذیت کنیم. باید گذشت داشته باشیم و این لازمه زندگی است. با این صحبتها مشکلات ما رفع میشد.
ازدواج ما یک ازدواج اعتقادی بود/زندگیمان از روز اول تا شهادت ایشان در هجرت و سفر گذشت
* در این اختلافات عصبانی هم میشد؟
خیلی به ندرت. عصبانیتش مقطعی بود. یعنی از قلبش نبود و به دل نمیگرفت. یک چیز سطحی و لحظهای بود. تا حدودی خود دار بود. گاهی هم تند میشد اما بعدا عذرخواهی میکرد و میگفت من را حلال کن. میگفت من موضوع را درست متوجه نشدم یا نتوانستم خودم را درست کنترل کنم.
* وقتی که با شهید قهاری ازدواج کردید ایشان فرمانده سپاه بود. با توجه به شغل پرخطرش در آن مقطع زمانی هیچ وقت مانع کارش نشدید؟ چطور خطرات شغلش را تحمل کردید؟
ازدواج ما خوشبختانه از اول یک ازدواج اعتقادی بود. وقتی ایشان از پدرم برای من خواستگاری کرد، پدرم از سر دلسوزی به من گفت: دخترم ایشان یک پاسدار است، امکان دارد برود و فردا شهید شود، مجروح، جانباز و یا اسیر شود. ایشان پاسدار و نظامی است. میتوانی اینها را تحمل کنی؟ سخت میشود. از آنجایی که من بر مبنای اعتقاد این ازدواج را انتخاب کردم، گفتم: تمام اینها را با جان میخرم. چون عقیدهام این است. اگر ایشان هم نباشد و یک نفر دیگر هم باشد خواستههای من برای ازدواج همین است. چه بهتر که ایشان یک شخص شناخته شده است. فرمانده سپاه است. همه او را میشناسند و به خوبی از او نام میبرند. در سطح آن شهر از هر که سوال میکردی از او به نیکی یاد میکردند. یک رزمنده بود. یک شخص خدایی بود.
سه فرزندم هر کدام متولد یک شهر از شهرهای مرزی هستند
* در ادامه زندگی چطور؟ هیچ وقت نشد احساس کنید که این خطرات زندگی شما را تهدید میکند؟
مشکلی نداشتم. ما مثل همه مردم نیازمندیهایی داشتیم. نیازمندی هر زوج جوان این است که یک زندگی خوب و با امکانات خوب داشته باشند، در کنار هم و با هم همصحبت باشند. مسافرت بروند، خانه اقوام بروند. همه اینها مثل بقیه مردم نیاز ما هم بود. اما ما در برههای از زمان واقع شده بودیم که جنگ بود. جنگی که عراق بر ما تحمیل کرده بود و نیاز بود که کسانی در این مسیر شجاعانه حضور داشته باشند. یکی از اینها همسر من بود. خداوند به من توفیق داد که به عنوان همسر ایشان در کنارش باشم. زندگی ما از روز اولی که ازدواج کردیم تا شهادت در هجرت گذشت و تا روز شهادت هم بنده در کنارش بودم. یعنی هرجا ایشان رفته بنده وسایل زندگی را جمع کردهام و با ایشان رفتهام. سه فرزند دارم که هر کدام متولد یک شهر از شهرهای مرزی هستند.
حزب دموکرات و بعث همیشه همسرم را تهدید میکردند/وقتی در منطقه جنگی همراهش بودم،دائم غسل شهادت میکردم
* کدام شهرها؟
فرزند بزرگم بنت الهدی متولد سنقر است. فرزند دومم فاطمه متولد مریوان است. فرزند سومم احمد آقا متولد ارومیه است. اینها هر کدام در یک شهری به دنیا آمدند. دشمن همه جا ما را تهدید میکرد. با شناختی که از ایشان داشتند و ایشان با احزاب مختلف درگیر بودند. حزب دموکرات و بعث همیشه ایشان را تهدید میکردند. بارها شده بود به ما تلفن میزدند که این منظقه را ترک کنید یا نامه میانداختند. ما توجهی به این تهدیدات نکردیم. چون نیاز کشور بود که ما در منطقه جنگی باشیم. کما اینکه وقتی من در مریوان سه سال زندگی میکردم، در خانهای که هیچ حصاری نداشت. نارنجک هم در خانه ما انداختند، ولی بنده چون نیاز بود که بمانم و هراسی از دشمن نداشتم، در همان خانه به زندگی ادامه دادم. من در همان خانه زایمان کردم و بچه بزرگ کردم. نه تنها منطقه و خانه را ترک نکردم. بلکه همسرم را تقویت کردم. میگفتم تا روزی که شما اینجا هستی من هم هستم. تا وقتی که شما را انتقال بدهند به یک شهر دیگر من باز هم در کنار شما خواهم بود. همانجور که شما سرباز ولایت هستید، بنده هم سرباز شما هستم. وقتی در منطقه جنگی همراه ایشان بودم دائم هم غسل شهادت میکردم. از جادههایی که ما از شهرستانهایی مثل پاوه و جاجرود و مریوان به مرکز استان میآمدیم، چون امنیت نبود و هر آن ممکن بود که ما به کمین دشمن بخوریم، من دائم غسل شهادت داشتم و آماده شهادت بودم اما قسمت نشد.
ماجرای نارنجک انداختن ضد انقلاب مریوان در خانه/ترکش تا روی فرشها آمده بود
* وقتی در مریوان نارنجک به خانه انداختند، شما خانه بودید؟
من حضور نداشتم اما روز قبلش به دلیل این که باردار بودم و به شدت مریض شده بودم، همسرم من را به وسیله یکی از بچههای بومی که پرسنل مریوان بود، با یک ماشین فرستاد همدان برای مداوا. جریان از این قرار بود که حاج سعید هر روز صبح که بلند میشد، دوست داشت بیاید حیاط وضو بگیرد. ما یک حوضچه کوچک در حیاط داشتیم، ایشان هر صبح میرفت آنجا. ضدانقلاب متوجه شده بودند که ایشان هر صبح میآید حیاط وضو میگیرد. من هم که بیخبر در همدان بودم. ایشان آمده بود برود در حیاط وضو بگیرد. وضو گرفته بود و آمده بود داخل اتاق پشتی که از حیاط دور بود. آنجا مشغول نماز بوده که یک دفعه میبیند از دیوار نارنجک میاندازند. حیاط ما شمالی بود و هیچ حفاظی نداشت. شهید میگفت خواست خدا هر چه باشد. وقتی نارنجک انداختند، تمام شیشهها سوراخ سوراخ شده بود. حتی ترکش تا روی فرشها آمده بود. توی حیاط هم در ورودی به اندازه یک بشکه گود شده بود. ولی وقتی من همدان بودم، شهید به من خبر نداد. وقتی تلفنی صحبت کردیم نگفت که چنین قضیه ای پیش آمده. اصلا برای من نگفت که من ناراحت شوم. وقتی که برگشتم، خودم متوجه شدم. دیدم توی حیاط و در ورودی بازسازی شده. پرسیدم گفتم اینها چرا اینجوری شده؟ وقتی که من میرفتم این طور نبود. گفت چنین قضیهای پیش آمده. چیزی نبوده و هیچ کاری هم نمیتوانند بکنند. الحمدلله شهید اتاق پشتی بود و صدمه جانی ندیده بود. اما در واقع دشمن هم چیزی گیرش نیامده بود و نتوانسته بود کاری کند.
الان برای حفظ نظام هم خون میدهیم و هم خون دل میخوریم
* در آن سالها باز هم سوء قصدی به جان شهید قهاری شد؟
بله غیر از این هم تهدیدات ادامه داشت. هفت سالی قبل از شهادتشان بود که ایشان با رنویی که داشتیم و برای کارهای شخصی از آن استفاده میکردیم، در خیابان کمربندی ارومیه میآمد، یک تیری از دور به سمتش شلیک کرده بودند که آن تیر هم به خودش اصابت نکرده بود و از روی سقف ماشین رد شده بود. در واقع رنگ ماشین رفته بود. وقتی که خانه آمد، خب روحیات من را میدانست و میدانست اگر بازگو کند این طور نیست که من منعش کنم و نگذارم بیرون برود. گفت الحمدلله مشکلی پیش نیامد اما دشمن تیری به ما زد و الحمدلله به خطا رفت و توضیح داد که تیر از سقف ماشین رد شده. این دومین بار بود.
* معمولا وقتی این اتفاقات میافتاد برایتان تعریف میکرد یا ممکن بود از شما پنهان کند؟
با توجه به روحیات من که میدانست، پنهان نمیکرد. چون بنده هم مثل خودش آماده بودم. میدانستم که هر چه پیش بیاید خواست خداست و ما تا الان ایستادهایم و از الان به بعد هم باید بایستیم. طبق فرمایش دکتر بهشتی ما برای حفظ نظام و حفظ اسلام یا باید خون بدهیم یا باید خون دل بخوریم. که الان هم ما هر دوی اینها را داریم. هم خون میدهیم و هم خون دل میخوریم.
شهید قهاری در دوران حیات 5 بار مجروح شد
* چند بار مجروح شدند؟
پنج بار؛ ایشان اولین مجروحیتش انگشتش بود که در سال 58 با افراد ضد انقلاب در دهکلان درگیر شده بود و در همین حین انگشت اشارهاش کج شده بود. دومین مجروحیت، از ناحیه ران در درگیری با حزب کومله و دموکرات که ایشان تا مرز شهادت پیش رفت. سومین مجروحیتش، در عملیات کربلای 5 بود در شلمچه بر اثر ترکش از ناحیه کمر و دست مجروح شد. چهارمین مجروحیتش در اشنویه یکی از بخشهای مرزی ارومیه است، آن جا با حزب تنبهتن درگیر شدند و دوباره از ناحیه ران مجدد مجروح شدند و شش ماه طول درمان داشت. دو ماه در بیمارستان شهید محلاتی تبریز بستری بود و چهار بار مجروحیتش و مخصوصاً این مجروحیت آخرش ایشان را تا 50 درصد جانبازی کشاند. پنجمین مجروحیت آن عارضه شیمیایی بود که این اواخر در نزدیکی شهادتش بروز کرد که از ناحیه سینه و پوست خود را نشان داده بود. در واقع شهید قهاری پنج بار مجروح شد و 50 درصد جانبازی داشت.
نقش شهید قهاری در آزادسازی پاوه و توصیه شهید چمران
* شهید قهاری سرو کارش بیشتر با مناطق غرب کشور و کردستان بود، طبیعتا با شهدای شاخصی همچون شهید بروجردی مسیح کردستان، شهید چمران و شهید صیاد در ارتباط بودهاند. خاطراتی از آنها دارید؟
همسرم با شهید بروجردی و احمد متوسلیان در کردستان ارتباط تنگاتنگ داشت، همیشه از این دو شخصیت بزرگوار خاطره تعریف میکرد، اما بنده الان در این مورد حضور ذهن ندارم. اما با شهید چمران خاطرات خاصی داشته است. در آزاد سازی پاوه که سال 58 اتفاق افتاد. شهید قهاری تازه جذب سپاه شده بود و سپاه نیز در همان سال تأسیس شده بود. پاوه محاصره میشود و حضرت امام دستور میدهند که پاوه حتماً باید آزاد شود و میگویند: به داد پاوه برسید. ایشان هم بنا بر وظیفه شخصیاش سریع تصمیم رفتن به پاوه میگیرد و تعدادی از برادران همدان که مانند خودش تازه جذب سپاه شده بودند، تعریف کردند: وقتی میخواستیم به پاوه برویم و به عنوان پاسدار آنجا حضور پیدا کنیم شهید قهاری هم همراه ما بود. ما نمیدانستیم و بلد نبودیم که چگونه برویم، چه کار کنیم و چگونه سوار شویم. از همان وقت قهاری ما را فرماندهی میکرد. تویوتایی داشتیم که پشتش باز بود. شهید قهاری چون در زمان شاه خدمت سربازی رفته بود به ما طبق فرمول نظامی دستور میداد. هشت نفر از ما را در ماشین گذاشت و حتی در سوار شدن پشت تویوتا نیز به ما میگفت چگونه پیاده و سوار شوید و قشنگ سازماندهی میکرد و پشت یک تویوتا سوار شدیم و به سمت پاوه رفتیم.
علاوه بر این که بلد بود خیلی مسلط و حرفهای بود و همه ما را فرماندهی میکرد. همان روز اول جنگ پاوه بنا به دستور امام رفتیم و ایشان در آن جا مسئولیت همه ما را قبول کرد و بالأخره برای آزاد سازی پاوه کمک کردیم.خود شهید قهاری هم میگفت وقتی وارد پاوه شدیم، ضد انقلاب شهر را گرفته بودیم و جایی نداشتیم. منتها اول به کمک خداوند و دوم به کمک رزمندگان اسلام موفق شدیم. هیچ کس فکر نمیکرد که پاوه از دست ضد انقلاب نجات پیدا کند. آن زمان شهید چمران در پاوه بود. روز آخر که پاوه را از دست ضد انقلاب گرفتیم و آزاد کردیم و امنیت نسبی ایجاد کردیم من یک امتحانی داشتم چون شهید قهاری به خاطر رفتن به سپاه بیرجن درسش را در دبیرستان نیمه کاره گذاشته بود و در آن مقطع داشت ادامه میداد. ایشان گفت میخواستم به همدان برگشته و امتحان بدهم. در طول مسیر پاوه به دکتر چمران رسیدم. پیاده شدیم و همدیگر را دیدیم. به من گفت: "آقای قهاری شما کجا میروی؟" گفتم: "به همدان میروم چون امتحان دارم." شهید چمران گفت: "امتحان چی؟! امتحان تو اینجاست!" من به توصیه دکتر چمران همان جا ایستادم.
از خودگذشتگی پاسداران در پاوه
در همان مسیر خانم دباغ را دیدم و خانم دباغ هم (ایشان همشهری شهید یعنی همدانی است) گفت آقا سعید من مقداری پول بهت میدهم که کمک مردمی است. اینها را به بچههای رزمنده بنا بر مصلحت خودت تقسیم کن. من مبلغ را به پاوه بردم. بچهها را پیدا کردم و پول را آوردم به هر کدام مبلغی را دادم و به هرکس پول را میدادم نمیگرفت و اولی میگفت بده دومی، دومی میگفت بده سومی و سومی میگفت بده چهارمی و در آخر میگفتند ما فی سبیل الله به اینجا آمدهایم و پول و ملبغ یعنی چی؟ حقوق یعنی چی؟ نهایت یک فرمانده گردانی به نام انور احمدی که ایشان خانه ما در پاوه زیاد میآمد. سعید گفت این مبلغ را دست آقای انور احمدی دادم و گفتم این را بین کسانی که میشناسید مستضعف هستند بده چون بچهها مبلغ را نمیخواهند.
میخواهم بگویم که اسلام در همه دورهها بوده است و آن انسانهایی که مورد آزمایش خدا قرار میگیرند و از تمام جان و مال و اولاد و همه چی میگذرند و فی سبیل لله میشوند در این زمان ما داشتیم که نمونههای آن را و الان نیز کم نداریم. الان هم هستند و در گمنامی تمام زندگی میکنند.
* از سالهای جنگ تحمیلی بگویید. سال 63 وقتی ازدواج کردید هنوز نیمی از سالهای دفاع مقدس باقی مانده بود. در آن روزها زندگیتان چطور بود؟
سال اول ازدواجمان در سنقر که شهر خودم است زندگی میکردیم. درست است که آن جا وطن من بود اما من در ناامنی کامل بودم. هیچ امنیتی نداشتم. به خاطر این که از زندگی پدر و مادر خارج شدم و رفتم در زندگی شهید قهاری. زندگی این شهید یک خانه سازمانی در حاشیه و کنار شهر بود که تازه ساخته شده بود. این خانه فاقد هر نوع امکانات بود. یک شهرستان کوچک را در سی سال گذشته ملاحظه بفرمایید که تازه ساخته شده باشد. نه آسفالت داشتیم، نه تلفن، و نه نرده و پنجره که امروزه همه روستاها دارند. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم که اکثر اوقات هم خراب میشد و برفک داشت و کسی نبود آنتن و این چیزها را تعمیر کند. من همان جا فرزند اولم بنت الهدی را به دنیا آوردم.
ما یک سال در سنقر ماندیم. اما تمام این مدت را شهید آنجا نبود. شهید قهاری قبل از این که با بنده ازدواج کند دو سال در سنقر بود اما بعد از ازدواج با من فقط چند ماهی آنجا بود. بعد من را آنجا تنها گذاشت و خودش به عنوان فرمانده سپاه جوانرود معرفی شد. جوانرود هم یکی از بخشهای مرزی محروم استان کرمانشاه بود. اما امروزه شهرستان شده و یک شهر توریستی دارد. بازار و بازارچه دارد و مردم در آنجا خرید میکنند. ولی زمانی که ما زندگی می کردیم یک بخش مرزی محرومی بود. مردم کرد اهل تسنن آنجا زندگی میکنند. در سنقر ماندیم تا این که من زایمان کردم و بچه چهار ماهه شد. بعد همسرم آمد و من را به جوانرود برد. وقتی که زایمان کردم، خواست خدا بود که ایشان یک بار آمد برای مرخصی و به زایمان من برخورد. یعنی عمدا نیامد که وقتی من میخواهم زایمان کنم رسیدگی کند. اتفاقی بود. ایشان دو روز پیش من بود و دوباره رفت منطقه و تا 40 روز نیامد. بچه که چهار ماهه شد، ما دوباره وسایلمان را جمع کردیم، رفتیم جوانرود. البته ایشان زیاد به جوانرود رفتن ما راضی نبود و میگفت می ترسم اذیت شوی. آن جا یک بخش محرومی است. آلوده است. آب ندارد. ولی من خودم خیلی اصرار داشتم که آنجا بروم. دیدم من الان اینجا تنها بایستم چه کار کنم. حداقل بروم آن جا که این بنده خدا مدام در این مسیر در حال رفت و آمد نباشد. تلفن هم نبود که ارتباطی داشته باشد. جوانرود اولین شهر مرزی بود که من رفتم. حدود دو سالی آن جا زندگی کردم.
ماجرای مجروحیت در کربلای5
* ایشان جبهه جنوب هم رفتند؟
از فرماندهان کردستان بود اما در برخی عملیاتهای جنوب شرکت می کرد. مثل عملیات کربلای5 در شلمچه. تا عملیات شروع شد تعدادی از بچههای عملیاتی که اطراف خودش بودند را برداشت و رفت کربلای پنج. در کربلای پنج مجروح شد. من نمیدانستم که به او در عملیات چه گذشته و کی به خانه می آید، یک روز زنگ زدند و من رفتم در را باز کردم. دیدم شهید قهاری از در که آمد تو، یکی از دستانش در آستین بلوزش نیست. جمع کرده و دستش را بسته. خیلی عادی آمد تو. من سوال کردم دستت چی شده؟ چرا توی آستین بلوزت نیست؟ گفت چیزی نیست. یک کمی مجروح شدم که الان خوب شده. من هم فکر کردم واقعا چیزی نیست. بعد دیدم نشست و خیلی هم درد داشت و اصلا حالش مناسب نبود. ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد که من مجروح شدهام. دیدم زنگ زد از بهداری سپاه بچهها برای پانسمان آمدند. وقتی که زخم را باز کردند، دیدم که قسمت کمر و دندههایش پر از ترکش است و زخم بزرگی آنجا هست. طوری که روی دستش اثر گذاشته بود که نمیتوانست دستش را آویزان کند و آن را جمع کرده بود. گفتم پس چرا شما گفتی چیزی نیست؟ گفت شما نمیدانی. در آن جا نبودی که ببینی بچهها چطور تکه تکه شدند. نمیدانی چه کسانی شهید شدند. من رویم نمیشود بگویم مجروح شده ام.
* شما اطلاع داشتید که ایشان رفت جنوب؟
بله؛ وقتی میرفت گفت. اما من جزئیات قضیه را نمیدانستم که عملیاتی به این گستردگی در پیش است. گفتم اینها همیشه رزمندهاند و جنوب هم برای جنگ میروند. اما عملیاتی به این گستردگی که ما چقدر شهید دادیم و چقدر از بچههای سپاه صدمه دیدند را نمیدانستم. این سومین مجروحیت ایشان بود.
رفت بیرون نان بخرد تا دو ماه به خانه بازنگشت/شرکت در حماسه والفجر10
* دیگر چه عملیاتهایی شرکت کرده بودند؟
بعد از جوانرود ایشان به عنوان فرمانده سپاه و تیپ پاوه معرفی شد. در پاوه سال 66، عملیات والفجر 10 شرکت داشت، من هم آن جا ساکن شدم. آن زمان یک فرزند داشتم. رفتم در پاوه مستقر شدم. یک خانه خیلی ابتدایی و قدیمی وسط حیاط سپاه بود که هر کس فرمانده سپاه میشد خانوادهاش را به خاطر امنیت بیشتر به آنجا میبرد. در واقع انبار سپاه بود که ما زمان جنگ از آن به عنوان خانه استفاه میکردیم. صبح تا غروب که من با یک بچه درخانه تنها بودم، مونس من فقط موشها شده بودند. به دلیل این که من بالا زندگی میکردم و پایین هم انبار سپاه بود و زمان جنگ هم کسی فرصت نداشت بیاید آنجا را تمیز و بازسازی کند و موش داشت. یعنی خانه ما پر از موش بود. هر چه سم استفاده میکردم این مشکل حل نمیشد. حدود یک سال و نیم یا دو سال من با همین منوال در آنجا زندگی کردم.
عملیات والفجر 10 که شد، من نمیدانستم عملیات است. ایشان اتفاقی یک روز جمعه خانه بود. یک نانوایی هم در حیاط سپاه بود که من گفتم حاجی امروز که جمعه است و شما خانه هستید، خوب است که بروید یک نان تازه بگیرید که ما یک بار نان تازه بخوریم. ایشان بلند شد برود نان تازه بگیرد. اصلا به من نگفت که عملیات است و من باید بروم عملیات. وقتی میخواست برود نگفت. شاید عملیات جلو افتاده بود و خودش هم نمیدانست. رفت نان بگیرد و دیگر تا دو ماه خبری از او نشد. وقتی که ایشان نیامد و نیامد، من زنگ زدم به محل کارش. گفتم حاجی رفته بود نانوایی نان بخرد اما تا الان نیامده. گفتند فلانی رفت برای عملیات والفجر10. من هم ساعت دو بود که تلویزیون را روشن کردم و دیدم که گفتند فلان منطقه عملیات شده است. در این دو ماه، پاوه هم شهری مرزی بود و به شدت از طرف بعثیها تهدید میشد.
در بمباران ساختمان سپاه پاوه، جوی خون روان شده بود
تهدید کرده بودند که ما میخواهیم پاوه را بمباران شیمیایی کنیم. 70 درصد مردم بومی پاوه هم آن جا را ترک کرده بودند و رفته بودند اطراف روستاها و باغهای اطراف. آن خانوادههای سپاهی هم که در خانههای سازمانی ساکن بودند و غیر بومی بودند بیشترشان رفتند و فقط دو سه خانواده مانده بود. من هم با یک بچه در این خانه تک و تنها بودم. زن آقای فرماندار هم با دو تا بچه مانده بود. هواپیماها آمدند که شهر را بمباران کنند، سپاه و بسیج را نشان کردند. یعنی آن جایی که ما به عنوان جای امن رفته بودیم که زندگی کنیم بمباران کردند. من هم با یک بچه در خانه بودم و تمام خانه شده بود، ترکش و دود و شیشه. نمیتوانستم تکان بخورم. یعنی بچهام را که در فاصله دو متری من بود نمیتوانستم ببینم و پیدایش کنم. فقط صدای گریهاش را میشنیدم. آن قدر شیشه و ترکش زیر پای من بود که نمیتوانستم قدم بردارم و بروم بچه را بیاورم. یعنی ایستادم ده دقیقهای تا این دودها از بین برود تا بچه را پیدا کردم که گریه نکند. حاج سعید رفته بود منطقه و نمیدانست این بلا سر ما آمده. ما این جا زیر بمباران بودیم و خود ایشان هم در عملیات. یک ساعتی طول کشید که یکی از نگهبانها بعد از یک ساعت آمد بالا و احوال من را پرسید و گفت شما با این بچه اینجا هستید، مشکلی برایتان پیش نیامده؟ من هم خندیدم و گفتم شما خیلی دیر آمدید. اگر من مجروح شده بودم تا الان تمام خون بدنم رفته بود و از بین رفته بودم. ما یک پنجرهای داشتیم که رو به حیاط سپاه بود. به من گفت که حاج خانم بیا حیاط سپاه را نگاه کن ببین چه خبر است. به همین خاطر نیامدم. وقتی که من نگاه کردم، دیدم جوی خون آنجا روان شده. خیلی از برادران شهید شدهاند. خیلیها مجروح شدهاند. دیگر خجالت کشیدم که به دژبان گفتم شما چرا دیر آمدید. خواست خدا بود که من با یک بچه آنجا شهید نشدیم و توفیق نداشتیم. به هر حال آن خانه دیگر قابل نشستن نبود.
سال 66 صدام کرمانشاه را به شدت بمباران کرد/ بالاترین آمار جانباز خانم را کرمانشاه داشت
بچههای سپاه آمدند و گفتند دیگر صلاح نیست شما در این خانه بمانید. ما باید شما را انتقال دهیم کرمانشاه، مرکز استان. من قبول نکردم. گفتم من صحیح و سالمم چرا باید بیایم؟ همین جا خانه را تمیز میکنم و زندگیام را ادامه میدهم. اصرار کردند. گفتم من سالم و سرحال هستم. دوست دارم من را ببرید بیمارستان کمک کنم. در بیمارستان پر شده بود از بچههای مجروح سپاه و مردم بومی. میگفتند اصلا به هیچ وجه صلاح نیست. شهر ناامن است. امکان دارد دوباره بمباران شود. باید شما را ببریم کرمانشاه. آنها حریف من نشدند و آخر من را به باغهای کنار پاوه بردند. یک ساعتی من را در آنجا چرخاندند و وقتی که نزدیک شب شد گفتند صلاح نیست شما حتی در این باغ بمانید. ما را به زور بردند کرمانشاه. من یک همشیره داشتم که شوهر او هم سپاهی بود و کرمانشاه تنها بود. رفتم پیش او.
قسمت جالبش اینجاست که ما رفتیم کرمانشاه و مثلا به جای امن و شهر امن پناه بردیم. وقتی رفتیم کرمانشاه دیدیم تازه آنجا عملیات شروع شده. صدام در هر کوچه ای مثل نخود و کشمش بمب خوشهای می انداخت. سال 66 اوج جنگ بود که صدام کرمانشاه را به شدت بمباران کرد. بالاترین آمار جانباز خانم را کرمانشاه داشت. من کرمانشاه هم امنیتی نداشتم. با خواهرم که در آن خانه استیجاری بودیم. او یک بچه داشت و من هم یک بچه داشتم. همین طور می نشستیم و منتظر شهادت بودیم. من تا چند روز را با همین منوال گذراندم. تا مجدد یک ماهی گذشت و خودم با ماشین کرایهای و با بچه، بلند شدیم آمدیم پاوه. دوباره من در آن خانه زندگیام را شروع کردم.
زندگی ما یک زندگی رزمندگی و مهاجرتی بود/ همسرم قبل از شهادت در برفها با آب یخ وضو گرفت و نماز خواند
* گفتید دوست نداشتید کرمانشاه بروید. به این خاطر بود که دوست نداشتید از بحبوحه جنگ دور باشید یا این که میخواستید به همسرتان نزدیکتر باشید؟
چند دلیل داشت. یکی این که میگفتم زندگی من اینجاست. من باید این جا زندگی کنم تا هرچه خواست خدا باشد. میدانستم همسرم هم که از منطقه برمیگردد، میآید سر خانه و زندگیاش و از آنجا بلند نمیشود جای دیگر برود. من میبایست آنجا زندگی میکردم. جنگ هم که خاتمه پیدا نکرده بود. زندگی من کلا آنجا بود. یک وانت وسیله داشتیم که به محض این که به ایشان می گفتند شما نظامی هستید امروز بروید فلان شهر، ما فوری این وسایل را جمع میکردیم و میرفتیم. زندگی ما یک زندگی رزمندگی و مهاجرتی بود.
شهید قهاری از فرماندهانی که بعد از شهید بروجردی عملیاتهای پارتیزانی با احزاب کرد داشت
* بعد از والفجر10 کدام عملیات برای شما یا شهید قهاری، یک عملیات خاطره انگیز بوده است؟
به شهید قهاری میگفتند مسیح دوم کردستان، دلیلش این بود که ایشان بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیاتهای پارتیزانی با احزاب کردی در کردستان داشت و دائم با آنها درگیر بود. در این عملیاتها ایشان خبره بود. یک نظامی به تمام معنا بود. در اوج درگیری نمازش را میخواند. حتی همین عملیاتی که در جهنم دره خوی منجر به شهادتش شد، آن برادرانی که در کنارش بودند، میگویند، در آن برفها با آب یخ وضو گرفت و نماز خواند. ایشان یک شخصیت نظامی تنها نبود. یک شخصیت نظامی دینی و مذهبی خوبی بود. همه ابعاد را با هم رعایت میکرد. عملیاتهای ایشان را نمیتوان نام برد زیرا درگیری با کومله، عملیاتهای از قبل تعیین شدهای نبود.
در عملیات مرصاد، آنقدر دستش روی تفنگ بود که انگشتهایش تاول زده بود
* در زمان جنگ چطور؟
عملیات مرصاد اینچنین بود. عملیات مرصاد برای خودش فلسفه خاصی دارد، سال 67 امام دستور آتش بس دادند و بعد از آن منافقین حمله کردند. در آن زمان شهید در تهران داشت دوره دافوس میدید. به محض اینکه عملیات شروع و او مطلع شد، بلافاصله از تهران به محل عملیات رفت. یک اسلحه کلاش داشت که خودش از دشمن غنیمت گرفته بود و یک خشاب قابلمهای داشت، همیشه در عملیاتها باید این اسلحه را به دست میگرفت و میگفت:"به این اسلحه عادت دارم و برایم خوش دست است". پس از با خبر شدن از اینکه عملیات هست، بلافاصله به منزل آمد، اسلحهاش را برداشت و خشابهایش را آماده کرد. همیشه اسلحهاش آماده بود. بلافاصله رفت سر پل ذهاب و اسلام آباد، پس از چند روز برگشت خانه، اما از نظر بنیه بدنی نصف شده بود، لاغر شده بود و همه دستهایش تاول زده بود از او پرسیدم چرا به این شکل درآمدی؟ گفت: من هر 48 ساعت یک کمپوت گیلاس میخوردم، ولی ایرادی ندارد و چیزی نشده است، دوباره غذا میخورم و مثل قبل می شوم.
در واقع این عملیات مرصاد طوری ترسیم شده بود که دشمن گفته بود این زمان(یعنی بعد از قطعنامه) اگر من حمله کنم هیچکس نیست روبرویم بایستد و همه نیروهای ایران را غافلگیر میکنیم. و منافقین تفکرشان این بوده که حالا چون امام آتش بس را پذیرفته، میتوانند به راحتی حمله کنند، اول کرمانشاه را بگیرند، بعد همدان را و بعد هم بیایند و تهران را بگیرند. تفکرشان این بود که به راحتی میتوانند کشور را بگیرند. در حالی که مردم خودشان جلو آمدند و دفاع کردند، خیلی از خانوادههای سرپل ذهاب و اسلام آباد آمدند و دفاع کردند، زنها بعضی با سنگ و چوب به مقابله با دشمن آمده بودند.
شهید قهاری میگفت در مرصاد انگار مغز منافقین را شستشو داده بودند و گفته بودند به راحتی میتوانید کشور را بگیرید
* آن زمان شما ساکن کدام شهر بودید؟
آن موقع من ساکن همدان بودم، همدان هم موقت بودم چون شهید قهاری آمده بود تهران دوره دافوس ببیند، من هم آمدم همدان یک سال بمانم (همدان شهر خود شهید بود) تا دوره شهید تمام بشود و با هم برگردیم منطقه. همینطوری هم شد ایشان بعد از اینکه دوره دافوس را تمام کرد وسیلههایمان را جمع کردیم و برگشتیم به مریوان زندگی را شروع کردیم. شهید در عملیات مرصاد نقش اساسی داشت. آنجا ایستاده و دفاع کرده بود و میگفت: سرقله که ایستاده بودم، یک مسیری بود که منافقین از آن رد میشدند تا به کرمانشاه بروند. میگفت: پشت هم و مثل گوسفند آنها را میزدم. آنقدر دستش روی تفنگ بوده که انگشتهایش تاول زده بود. کل وزنش شاید 50 کیلو میشد، میگفت اگر میخواستم بروم جایی غذا بخورم و استراحت کنم، فرصت را از دست میدادیم و دشمن نفوذ میکرد. شهید قهاری میگفت: انگار مغز این منافقین را شستشو داده بودند و به آنها گفته بودند که بروید، هیچ کس نیست دفاع کند و به راحتی میتوانید کشور را بگیرید. به نظر من همه رزمندگان عملیات مرصاد اینگونه دفاع میکردند که توانستند منافقین را برای همیشه تار و مار کنند.
در مورد موضوع پذیرش قطعنامه میگفت ما تابع حضرت امام هستیم
* واکنش شهید قهاری نسبت به پذیرش قطعنامه چه بود؟
حضرت امام(ره) همیشه میفرمودند که جنگ یک نعمت است. یکی از نعمتهایش این بود که حس میکردیم به خدا، به مرگ و به شهادت نزدیک تریم. یعنی راهی هست برای شهید شدن، او هم از تمام شدن جنگ غصه میخورد یعنی همین عقیده را داشت و دوست داشت که پیروزی نهایی را به دست بیاورد، هرچند که ما پیروزی نهایی را به دست آوردیم و شکست نخوردیم اما میگفت که صدام مهره آمریکاست و به ما ظلم کرده ما باید دفاع بیشتری داشته باشیم ولی از آنجایی که امام(ره) برای ما امام و مرجع تقلید بود، میگفت چون حضرت امام فرموده است ما تابع حضرت امام باشیم، لکن اگر حضرت امام آتش بس نمیداد ما سراپا آماده بودیم برای جنگیدن و خدمت.
بعد از جنگ هم در منطقه کردستان جنگ داشتیم/شهید قهاری بعد از جنگ هم هیچ آرامش و آسایشی نداشت
* برای امثال شهید قهاری با یک شغل عملیاتی جهاد بعد از تمام شدن جنگ هم ادامه داشته، کمی از بعد جنگ بگویید.
حدوداَ سه سال ایشان فرمانده سپاه مریوان بود و ما این سه سال را در مریوان ساکن بودیم، فرزند دومم فاطمه هم در بیمارستان الله اکبر مریوان به دنیا آمد. در آن دوره من حتی برای زایمان هم به شهر خودم سنندج نرفتم. ما بعد از جنگ هم در منطقه کردستان جنگ داشتیم. در آذربایجان غربی و سیستان و بلوچستان جنگ داشتیم. الان هم در این مناطق با گروهکهای مختلف جنگ داریم. کومله و دموکرات بعد از قطعنامه در منطقه بودند یعنی اگر بررسی کنید، میبینید عملیاتهای شهید قهاری در کردستان اکثرا با حزب کوموله و دموکرات بود و بیشتر عملیاتهایش با احزاب بعد از جنگ بوده است. یعنی ایشان هیچ آسایش و آرامشی بعد از جنگ در آن منطقه نداشت. عملیاتهایی داشت که با فرماندهان کومله و دموکرات تن به تن درگیر شده و خودش بعضی از این فرماندهان را اسیر و بعضی را به درک واصل کرده بود. اینها را خودش مکتوب کرده و دست نوشتههایش هست هنوز. هم چنین ایشان صدها عملیات برون مرزی داشته است که خود من به عنوان همسر ایشان نمیدانستم که او به کجا میرود و چه میکند، جزئیات را نمیگفت و صلاح نبود که بگوید چون محرمانه بود.
بعضی از مردم از شهرهای مرزی خبر ندارند/شهید قهاری هفت سال پیش در همین مرزها به شهادت رسید
شاید دیدگاه برخی از مردم این باشد که بعد از جنگ تحمیلی دیگر جنگ تمام شد و جنگی وجود ندارد، در صورتی که اینطور نبوده و نیست و هنوز هم جنگ جریان دارد. دشمن چشم دیدن جمهوری اسلامی و پیشرفت نظام اسلامی را ندارد. همین الان ببینید که آمریکا چه بازیهایی سر ما در می آورد؟! به خاطر چیست؟ به خاطر پیشرفت جمهوری اسلامی است. بعضی جاها از من سوال میکنند که همسرت کی شهید شد و من میگویم اسفند 85 تعجب میکنند، میگویند مگر هنوز هم ما شهید میدهیم؟ بعضی از شهرهای مرزی دورند و اطلاعی از اتفاقاتی که در این نواحی میافتد، ندارند. در صورتی که شهید قهاری هفت سال پیش در سالهای بعد از جنگ در همین شهرهای مرزی شمال غرب کشور در درگیری با پژاک شهید شد.
* گفته شد بعد از جنگ هم در مناطقی مثل کردستان هنوز جنگ بود. درگیری با احزاب و کومله و دموکرات همه از نوع ناآرامیهای منطقه بود که کسانی همچون سردار قهاری با آن درگیر بودند. از نظر شما این درگیریها چه تفاوتی با سالهای جنگ تحمیلی داشت؟
حدود 20 درصد از حجم کاری پاسدارها در شهرهای مرزی کم شد. جنگ در منطقه مرزی بود و بعد از قطع جنگ و آتش بس با صدام در مناطق مرزی علی الظاهر جنگ تمام شد اما به دست ایادی استکبار و غرب گروهکهایی به جان ایران انداخته شدند.
دشمن بعد از جنگ از خود ما علیه خودمان دشمن ساخت
دشمن طوری تنظیم کرده بود که از خود ما علیه خودمان دشمن ساخت، احزاب کردی از بچههای ایران هستند که دشمن برعلیه خودمان آنها را تحریک کرده، پس جنگ به آن معنا که دشمن آن را تحمیل کرده از نوع دفاع مقدس تاکنون وجود داشته است. فقط حدود 20 درصد از حجم کار کم شد وگرنه اینهایی که در مناطق مرزی بودند چه از نظر کار اداری و چه از نظر کار عملیاتی اصلاً آسایش و آرامش تا لحظه شهادت نداشتند و این را من که کنار ایشان بودم به وضوح میدیدم.
* سفرهای عملیاتی شهید قهاری به کدام شهرها و چگونه صورت گرفت؟
ایشان از فرماندهانی بودند که از همان ابتدا جذب سپاه شدند و با خانم دباغ و چند نفر دیگر از برادران همدانی، (به قول خود شهید 9 نفر بودند) که سپاه همدان را تشکیل دادند. شهید قهاری به عنوان مسئول آموزش سپاه همدان منصوب میشود و 15 هزار جوان انقلابی را آموزش میدهد، 5 هزار دختر و 6 هزار پسر، حدود یک سال، یا یک سال و نیم بعد از تاسیس سپاه ایشان را به عنوان اولین فرمانده سپاه نهاوند معرفی میکنند و خودش با شهید حیدری و شهید طالبیان، (شهید طالبیان شهید شاخص و آموزش و پرورش است) این سه نفر با هم سپاه نهاوند را تشکیل میدهند. بعد از نهاوند به کردستان میرود و دیگر به شهر خودش بر نمیگردد تا روز شهادت. یعنی در واقع پیکر ایشان به شهر خودش برگشت.
بعد از نهاوند به سنقر میروند که آنجا شهر ناامنی بود و درگیری بسیاری وجود داشت. ایشان سه سال فرمانده سپاه سنقر شدند که در این سه سال هم مدام درگیری داشت. آنجا را پاکسازی کرده و برای سومین بار در آنجا مجروح شد. بعد از سنقر به جوانرود رفت، بعد از جوانرود به پاوه و بعد از پاوه به دافوس رفت و بعد از دافوس سه سال در مریوان بودیم. مریوان پر از خاطرات و عملیات بود. بعد از جوانرود به اورامانات رفتیم در آنجا روستایی هست به نام تازه آباد و جوانرود که منطقه صفر مرزی است. تیپ انصارالرسول(ص) در آنجا بود. ایشان هم نزدیک یک سالی جانشین تیپ انصارالرسول(ص) بود و در آن مدت هم من در همان روستا ساکن بودم.
عملیات شاخ شمیران و کمبود امکانات در شهر مرزی/شهید قهاری 9 سال معاون شهید کاظمی بود
عملیات شاخ شمران که از عملیاتهای معروف است در همان غلغله و تازه آباد انجام شد. به طوری که ما در آنجا هیچ فاصلهای با عراق نداشتیم. چیزی که از آن زمان خاطرم است این است که هیچ دسترسی به پزشک و دارو و امکانات بهداشتی نداشتیم. در آن زمان من دچار بیماری ریوی شده بودم و ایشان هم فرصت نمیکرد که به من رسیدگی کند و به من سر بزند. از شدت بدحالی یکبار که به خانه آمد به او گفتم من واقعاً حالم بد است و احساس میکنم دارم میمیرم. به دلیل دور بودن از امکانات دارو و پزشک، همسرم با بچههای پیش مرگ کرد بومی صحبت میکند و حال من را شرح میدهد، آنها هم داروهای گیاهی ای که در کوه هست را به او معرفی میکنند و او به خانه آورد. من از همان گیاه میخوردم اما هنوز آن عارضه در بدن من باقی مانده و مداوا نشدم. همچنین شیمیایی ای که در آن نزدیکی زدند بر روی ریههای من اثر گذاشت. در آن روستا آنقدر کمبود امکانات بود و غذا به ما نمیرسید که خاطرم هست یک بار که ایشان نرسیده بود به خانه بیاید و چیزی بخرد من به نان خشکهای خانه پناه بردم و خودم و فرزندم را با نان خشک سیر کردم.
بعد از تازه آباد به مریوان رفتیم و بعد از مریوان هم به سنندج، ایشان به عنوان جانشین قرارگاه شهید هرانفر سنندج معرفی شد ولی در سنندج ما کلاً 6ماه ماندیم، بعد از سنندج ایشان را خواستند برای جانشین لشکر 3 نیروی مخصوص حمزه سیدالشهدا(ع) در ارومیه.من هنوز پردههایم را در خانه سنندج نصب نکرده بودم که به ارومیه منتقل شدیم.9 سال در ارومیه بودیم. شهید احمد کاظمی فرمانده قرارگاه حمزه بود و شهید قهاری معاون ایشان در لشکر بود. بعد از 9 سال که در ارومیه بود به عنوان جانشین قرارگاه نجف در کرمانشاه منصوب شد، دوباره ما زندگیمان را جمع کردیم و به خانههای سازمانی کرمانشاه منتقل شدیم. سه سال در کرمانشاه زندگی کردیم و بعد ایشان را به یزد انتقال دادند به عنوان فرمانده ارشد سپاه یزد. که با سه تا بچه در سالهای 83 و 84به یزد رفتیم.
در یزد به خاطر برگزاری کنگره 4 هزار شهید یزد، فرمانده نمونه سال معرفی شد
وقتی که شهید به دارالعباده یزد پا گذاشت تصمیم گرفت کنگره شهدای یزد را برگزار کند. علاقه خاصی به شهدا و خانواده شهدا داشت، و رابطه تنگاتنگی با آنها برقرار کرده بود و یکی دوسال قبل از شهادتش عملاً اعلام میکرد که قرار است شهید شود. به قول خودش در انجام کنگره شهدای یزد شهدا او را کمک کردند. کنگره شهید صدوقی و 4هزار شهید یزد را به انجام رسانید. اجلاسیه این کنگره دو روز بود، در مسجد ملااسماعیل، سوم و چهارم سال84 اجلاسیه را برپا کرد که آنقدر این اجلاسیه خوب بود که این کنگره مورد تشویق فرمانده سپاه قرار گرفت و شهید قهاری به عنوان فرمانده نمونه سال معرفی شد.
درخواست شهادت از شهدای یزد در حضور مردم
شهید قهاری در اجلاس کنگره که 4 اسفندماه برگزار شد در مسجد و در حضور مردم یزد گفته بود که "ای شهدا شما بخواهید که من سال دیگر 4 اسفند با شما باشم" و دقیقاً سال بعد 4اسفند 85 عصر جمعه به شهادت رسید. ایشان 6ماه شبانه روز برای این کنگره کار میکرد و در این مدت از من خواست که به او کمک کنم، گفتم چه کمکی؟ گفت شما در این مدت که میخواهم کنگره را تشکیل بدهم، در امورات مادی و معیشتی خانه را خودت انجام بده و من را دخیل نکن. من هم گفتم: چشم، مانعی نیست، من هم میخواهم در اجر شما شریک باشم. هم چنین به من گفت کمک فکری و روحی به من بده، و من هم تا جایی که در توان داشتم به ایشان کمک کردم. ایشان هم شبانه روز کار کرد و شکر خدا کنگره آبرومندانهای برپا کرد و مزدش را از خدا گرفت. هنوز هم که هنوز هست در دل مردم آنجا جای دارد و مردم شهر دارالعباده هر ساله برای او سالگرد میگیرند و از او یاد میکنند.
شهید قهاری بار اصلی معنوی خود را در یزد جمع کرد
* اینطور که مشخص است فعالیتهای فرهنگی ایشان در یزد اوج گرفته است، آیا در شهرهای دیگر و در محلهای دیگر خدمتشان هم فعالیت فرهنگی داشتند؟
ایشان یک فرمانده عملیاتی بود وقتی در منطقهای مثل ارومیه و کردستان بود، دغدغه کار عملیاتی بالا بود. یعنی فرصتی برای کار فرهنگی نداشت و اگر میخواست کار فرهنگی انجام بدهد از کار اصلی خودش باز میماند، اما یزد این کار فرهنگی را میطلبید. به دلیل اینکه ایشان یک فراغتی پیدا کرد تا به قول خودش برای خودسازی و برای انجام وظیفه به شهدا و خانوادههای ایشان کاری بکند. وقتی که به یزد رفتیم، میگفت: هرچه فکر میکنم شهری مثل یزد چرا باید تا به الان کنگره شهدا نداشته باشد، به جایی نمیرسم. شهر شهید صدوقی، شهری که معنویت و ریشهای قوی دارد چرا تا به حال کنگره شهدا تشکیل نداده؟ خدا یک روز به من عمر بدهد تا این کنگره را برگزار کنم. شهید قهاری بار اصلی معنوی را در یزد برای خودش جمع کرد منتها خدا خواست بیاید در آذربایجان غربی ثمر آن را بگیرد و به شهادت برسد. وقتی که آن کنگره برگزار شد انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد.
چون خواهان شهادت بود، وقتی او را برای لشکر 3نیرو مخصوص فراخوانی کردند با شتاب رفت/به بچههای بومی ارومیه گفته بودبرای شهادت مجددا به اینجا آمدهام
هر کدام از خانوادههای شهدای یزد را الان میبینم یک روایت جدید و خوبی از شهید تعریف میکنند و میگویند مسئولین، زیاد به خانه ما آمدهاند اما ایشان چیز دیگری بود. تاسف میخورند که چرا زود رفت. شهید قهاری برای زود رفتنش از یزد چند دلیل داشت. یکی اینکه اواخر دوران خدمتش بود یعنی باید بازنشسته میشد. ولی چون خودش خواهان شهادت بود و از اینکه شهادت نصیبش نشده ناراحت و گله مند بود و دائما به درگاه خدا التماس میکرد، وقتی او را فراخوانی کردند برای فرماندهی لشکر 3نیرو مخصوص. با شتاب رفت. هرچه من میگفتم شما کمی صبر داشته باش. وسط سال تحصیلی است و بچهها مدرسه دارند. اما ایشان مهلت نداد و گفت منطقه شلوغ است و نیاز به من هست. باید فوری برویم. در مدت خیلی کوتاهی وسایل خانه را خودش جمع کرد. آنجا من مطمئن بودم که ایشان شهید میشود. به دلیل نوع برخوردش و کردار و رفتارش متوجه شده بودم. من هنوز یزد بودم خودش یکی دو هفته قبل من رفت. بچه های بومی ارومیه در فرودگاه به استقبالش آمده بودند و به آنها گفته بود من برای شهادت، دوباره به ارومیه آمدهام. و فردایش هم که در جایگاه ایشان را معرفی کرده بود به سردار زاهدی گفته بود من برای شهادت اینجا آمدهام. اگر ایشان این کلام را به کار نمیبرد من باز متوجه این موضوع شده بودم. نوع عمل و رفتار و چهره ایشان نشان میداد که انتخاب شده است. به طوری که بچههای خودم از من سوال میکردند بابا چرا اینجوری شده است.
این اواخر دائم نگران بود و میگفت: دیدی خدمتم تمام شد و شهید نشدم؟ دیدی روسیاه شدم؟
* با توجه به اینکه مطمئن شده بودید رفتنی هستند. هیچ وقت نخواستید برای خودتان حفظش کنید؟
نه؛ به دلیل اینکه هر چه با خودم فکر میکردم، میدیدم ما در جوانی وارد این نظام شدیم و عمر خودمان را برای این نظام و انقلاب گذاشتیم. حیف بود. مثل اینکه شما یک بچهای را از ابتدا بزرگ کنی وقتی به اوج جوانی رسید او را رها کنی. انقلاب برای ما مثل این جوان بود که حیفمان میآمد آن را به یکباره رها کنیم. کسانی امثال شهید قهاری را من ذخیرههای انقلاب میدانستم. اینها کسانی هستند که مثل ذخیرههایی در قلک نظام وجود دارندو وقتی نیاز باشد یکی از اینها به کار گرفته میشود. ما تعداد اندکی از این ذخیرهها داریم. من حیفم میآمد که ایشان بازنشسته بشود و با این تجربیات فراوان سی ساله از او بهره برداری نشود. اما اعتقاد داشتم که خواست خدا هر چه باشد پیش خواهد آمد. از طرفی میدیدم این اواخر، ایشان دائم نگران بود و میگفت: "دیدی خدمتم تمام شد و من شهید نشدم؟ دیدی روسیاه شدم؟ دیدی همه یارانم رفتند." ایشان دیگر میلی به ماندن نداشت.
چند روز قبل از شهادت با تمثال حضرت آقا روی دیوار حرف میزد، اشک میریخت و خداحافظی میکرد
* خبر شهادتش چگونه به شما رسید؟
ایشان به من گفته بود که عملیاتی برای پاکسازی منطقه در خوی داریم و این یک عملیات گستردهای بود. انفرادی و کوچک نبود. روز دوم اسفند از خانه برای شرکت در این عملیات خداحافظی کرد. همانجا در پلهها که ایشان را بدرقه میکردیم، گفتم شما انشالله کی بر میگردید؟ طبق معمول انشالله را میگفتم و دعا میکردم و ایشان گفت این بار برگشتنم با خدا است. پنجاه پنجاه است و باید ببینیم چه میشود، شما فقط دعا کن، من برای ولایت میروم. خداحافظی کرده و از من طلب دعا کرد و رفت.
یک تمثال حضرت آقا روی دیوار ما بود. چند روز قبل از شهادت ایشان روبروی این تمثال میایستاد و زمزمه میکرد و میرفت. آخرین بار حساس شدم و رفتم جلو ببینم ایشان چه میگوید، دیدم زمزمه میکند و اشک میریزد و میخواهد با عکس حضرت آقا اتمام حجت و خداحافظی کند و میگوید: "حضرت آقا شما از دست ما راضی هستید؟" این را که گفت من ناراحت شدم، چون سابقه خدمات همسر خودم را میدانستم. پرونده درخشانش را میدانستم و گفتم شما این حرف را به حضرت آقا میزنی؟ حضرت آقا از شما راضی نباشد از که راضی باشد؟ گفتم شما چرا ناراحتی؟ اصلاً شما قوت قلب ایشان هستی. من میدانستم چرا اینطوری میگوید. میدانستم در حال خداحافظی است و چهرهاش هم کاملاً نورانی شده بود. روز 4 اسفند حاجی شهید شده بود و من هنوز نمیدانستم. خواب بدی دیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله به خانم یکی از دوستانی که در عملیات بود، گفتم از آنها خبر داری؟صحیح و سالم هستند؟ گفت بله خوب هستند اما الان من به خانه شما میآیم تا تنها نباشی. من پیش خودم گفتم این بنده خدا که این موقع صبح خانه ما نمیآمد. فوری به دلم افتاد که حتما چیزی شده است. آن خانم به خانه ما آمد و چند نفر خانم به همراهش نیز آمدند. من بدون درنگ و ملاحظه گفتم چی شده؟ نکنه حاجی چیزی شده؟ گفت آره. گفتم یعنی شهید شده؟ گفت آره. خلاصه همانجا خبر شهادت را به من داد، اما این را بگویم که شب قبلش از شهرهای مختلف کردستان به من زنگ میزدند که سردار کجاست؟! منم طبق معمول میگفتم رفتند مأموریت. در حالی که ماهواره و رادیوی بیگانه اعلام کرده بود:" 15 نفر در جهنم دره بودند که ما با آنها درگیر شدهایم. از جمله قهاری؛ فرمانده لشکر با سی سال خدمت، ما وی را با فرمانده تیپاش سردار درستی گیر انداخته و آنها را از بین بردهایم" ولی من صبح خبردار شدم. در حالی که پیکر شهدا دو روز در جهنم دره به دلیل برف، سرد بودن و ناامنی ماند و دو روز بعد 15 شهید را به ارومیه منتقل کردند و تشییع شدند. شهر شهید قهاری همدان بود و پیکر شهید را در تابوت گذاشته و به وسیله هواپیماهای نظامی به انجا برای خاکسپاری منتقل کردیم.
برای عملیات پاکسازی منطقه رفته بودند که همه 15 نفر به شهادت رسیدند
* نحوه شهادتشان چگونه بود؟
این 15 نفر برای عملیات پاکسازی منطقه مرزی رفته بودند و در حین برگشت با هلیکوپتر در جهنم دره نشسته بودند. میخواستند بلند شوند اما نمیتوانستند. در این قسمت روایتهای مختلف در مورد این مسئله است اما آنها در اثر سقوط شهید نشدند. هلی کوپتر در فاصله نزدیک به زمین میافتد و همه از هلی کوپتر پایین میآیند. اینها دو نفر مجروح داشتند. مابقی که پایین آمدند درگیری شروع شده و شروع به جنگیدن با گروهک تروریستی پژاک کردند. حتی یک نفر از آنها که از کادر فنی هلیکوپتر بوده جایی مخفی میشود. یک جوان هوانیروز بوده که اسیرش کردند. در این جریان 14 نفر به شهادت رسیدند و آن یک نفر بعداً توسط ضد انقلاب اعدام شد. شهیدقهاری؛ فرمانده لشکر، شهید سردار درستی؛ فرمانده تیپ و بعد از آن شهید سرهنگ پروینی که خلبان بودند، سردار زمان لو، برادر نعمتی که محافظ شهید قهاری بودند و چند نفر دیگر به شهادت رسیدند. در واقع اینها در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در مناطق مرزی شمال غرب کشور، منطقه خوی-سلماس که با ترکیه هممرز است در محلی به نام جهنم دره به شهادت رسیدند. اولین اعلام شهادت بچهها این بود که اینها بعد از سقوط بالگرد به شهادت رسیدند که الان هم در سایتها همین امده است. بنده خودم پیکر را شهیدم را دیدم که هیچ عارضهای بر اثر سقوط و شکستگی نداشته و فقط اثر تیر دشمن بوده است و بقیه شهدا نیز خانوادههایشان دیدند. الان که هفت سال از شهادت این 15 شهید گذشته است دیگر نیروهای نظامی میگویند که حادثه سقوط نبوده است. مصلحت بود آن زمان اینچنین اعلام شود. شرایط آن زمان اجازه نمی داد این مسائل مطرح شود.
خود ِ شهید ما را برای شهادتش آماده کرده بود
* خانم قهاری! مواجه فرزندان با شهادت پدرشان چگونه بود؟
بارها این را در جمعها گفتهام که اغراق نیست بگوییم خود ِ شهید ما را آماده کرده بود، چون شروع زندگی ما یک شروع اعتقادی بود و یک زندگی نظامی و مهاجرتی در راه دین و اسلام و انقلاب بود. بچهها با این رویه بزرگ شده بودند و برای بچهها این گمان وجود داشت که یک روزی پدرمان شهید، مجروح، جانباز و یا اسیر خواهد شد و مانند من همان انتظار را میکشیدند. دختر بزرگم وقتی پدرش به شهادت رسید نزد ما در ارومیه نبود. در میبد یزد دانشجو بود. پدرش خیلی بچهها را دوست داشت و هر روز با او تماس میگرفت. دو روز بود که در عملیات جهنم دره بود و تماس نگرفته بود. دخترم شک کرده بود. میدانست یک عملیاتی دارند و گفت فهمیدم که بابا یک چیزی شده است. وقتی موقع خبر دادن تلفنی به دخترم فهمیده بودند دخترم روحیهاش را از دست داده است به او گفته بودند پدرت مجروح شده است. بیا به ارومیه برویم و از راه هوایی او را آوردند. وقتی به خانه آمد هنوز نمیدانست پدرش شهید شده است و خیلی شاداب و راحت داخل شد و دیدم گل دستش است و گفت میخواستم به عیادت پدر بروم. اگرچه صدمه بزرگی برای هر بچهای است که پدرش را از دست بدهد اما چون شهادت با همه مرگها فرق میکند تحملش هم فرق دارد. یعنی من با خود فکر میکنم و خدا را شکر میکنم که ایشان بر اثر عارضه بیماری جسمی و تصادف از بین نرفت و ایشان در راه خدا شهید شد و این افتخاری برای کشور و از جمله خانواده بود.
شهید قهاری از محافظین امام/ برای حفاظت محل جهت ورود امام چندین شبانه روز روی کارتون خوابید
* دوست داریم از ارتباط شهید قهاری با امام و رهبری بگویید.
شهید قهاری علاقه ویژهای به حضرت آقا داشتند. امام هم که جای خود دارد. شهید قهاری قبل از این که امام به تهران تشریف بیاورند، جزء فعالان و انقلابیونی بودند که در شهر همدان قبل از پیروزی انقلاب فعالیت داشته است، یعنی بارها به دست ساواک دستگیر، شکنجه و زندانی شده است و سختیهای زیادی را متحمل شده است. چیزی که از زبان خودش شنیدم. در تشریف فرمایی امام هم در راهپیمایی و تظاهرات نقش تأثیرگذاری داشته است. شهید قهاری از کسانی بودند که چندین شبانه روز در تهران روی کارتون و مقوا خوابید برای حفاظت کوچه، خیابان و محله تهران تا امام تشریف بیاورند.
یک اسلحه شخصی برای حفاظت از امام خمینی(ره) خریده بود
از جمله کسانی هستند که در روی کاپوت ماشین امام هست، منتها تصویری که از تلویزیون در ایام دهه فجر میبینیم لحظهای است و نگه نمیدارد اما خودش میگفت من کاملاً آن جا هستم، یعنی میگفت قبل از این که جنگ شروع شود ایشان یک اسلحه شخصی خریده بود و با خودش داشت که وقتی برای حفاظت امام خمینی(ره) به تهران آمد با آن اسلحه کار میکرد. امام تشریف آوردند، یعنی واقعاً از جان خودش گذشته بود، او میگفت ما تعداد زیادی در تهران بودیم و کار میکردیم تا حضرت امام تشریف بیاورند. دیگر شبانه روز ما آن جا آماده بودیم و خواب نداشتیم تا آمدند و در بهشت زهرا(س) نشستند و سخنرانی کردند ما مقداری خیالمان راحت شد.
به بچهها میگفت: حضرت آقا تک تک کلماتشان سِر است/میگفت باید تابع محض او باشیم
ایشان تابع محض ولایت بودند. بعد از حضرت امام، اعتقادش این بود که حضرت آقا مانند حضرت امام و ولایت فقیه است و ما باید تابع محض او باشیم. به حضرت آقا آنقدر ایشان ارادت داشتند که وقتی تلویزیون روشن میشد و فرمایشات حضرت آقا پخش میشد ایشان سراپا گوش بود. در خانه ایشان شخص سختگیری نبود که بچهها ساکت باشند اما من در این قسمت میدیدم که سخت میگرفت و میگفت احمد، فاطمه حرف نزنید. حضرت آقا صحبت میکنند. میگفت بچهها حضرت آقا تک تک کلماتشان سِر است. حیف است اگر گوش ندهید. واقعاً ایشان یک شخصیت نظامی و انقلابی و ولایتمدار خوبی بود و در این بعد چیزی کم نداشتند.
ماجرای دیدار خصوصی خانواده شهید قهاری با رهبر معظم انقلاب
* از دیداری که شما به عنوان خانواده سردار شهید قهاری با رهبر معظم انقلاب داشتید بگویید.
حدود سه هفته پیش یک دیدار خیلی نزدیک و ویژه با حضرت آقا داشتیم. من به اتفاق بچهها و دامادم بودیم.هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز خدا این توفیق را بدهد که طبق میل خودمان و از نزدیک اقا را ملاقات کنیم. جالب تر اینکه ملاقات ما اصلا عجلهای نبود و فرصت کافی برای دیدار با آقا به ما داده شد. یک جمع 20 تا 25 نفره بودیم همه از خانوادههای شهدا. 5 یا 6 خانواده شهید بودیم. توفیق پیدا کردیم و ابتدا نماز ظهر و عصر را پشت سر آقا خواندیم. همانجا آقا نشسته و ما همه دورشان جمع شدیم. آقا هم با تک تک ما صحبت کردند. حضرت آقا فرصت کافی و وافی به همه برای درد و دل کردن دادند. بنده هم به نوبه خود با ایشان صحبت و احوالپرسی کردم.خاطراتی از شهید تعریف کردیم. ایشان سوالاتی از ما داشتند در مورد اینکه در سالهای جنگ و بعد از جنگ کجا بودید؟ پرسیدند کجاها و کدام مناطق همراه شهید بودهاید. من هم گفتم 22 سال همراه شهید در مناطق مرزی و جنگی زندگی کردم. آقا آفرین گفتند و خیلی تشکر کردند.
با تک تک بچهها صحبت کردند. تحصیلات و رشته تحصیلیشان را پرسیدند. دعای خیر کردند. ما هم از آقا خواستیم برایمان دعای عاقبت به خیری و ثابت قدم بودن در مسیر را بکنند. چفیهای داشتم که جلو رفتم و خواستم که آقا آن را تبرک کنند. ایشان چفیه را تبرک کرده و ذکری هم رویش خواندند. یک جلد قرآن به من دادند. همان موقع با دست خط خودشان روی آن نوشتند: "تقدیم به خانواده شهید عزیز، شهید سعید قهاری سعید" بعد از آن پسر و دامادم از آقا انگشترشان را در خواست کردند. آقا هم دو انگشتر به هر دو دادند. ساعات خیلی خوبی را گذراندیم و در کنار ایشان خیلی به ما خوش گذشت و از وجودشان فیض بردیم.
در مورد اینگونه شخصیتها باید کتابها نوشته و کار شود
* حرف آخر...
شهید قهاری یک فرمانده سی سال خدمت است. در مورد اینگونه شخصیتها باید کتابها نوشته و کار شود. اما سخن آخرم این است که تمام سازمانها و تمام کسانی که عهده دار این امر هستند، بدانند شهدا را باید به این جامعه درست معرفی کنیم، مخصوصاً به نسل جوانی که در انقلاب و جنگ نبودند، باید ارزشهای انقلاب را به آنها معرفی کنیم و برای حفظ و نگهداری آن کوشا باشیم. من توصیهام به عموم مردم این است که برای حفظ انقلاب، نظام و ارزشها همه کوشا باشند و دست به دست هم داده و مملکتمان را به بیگانه ندهیم.
گفتوگو: نجمه السادات مولایی