کمي آن طرف تر جماعت چشم آبي ها از همان زماني که در چند قرن پيش پا به اين قاره که قاره سياهش مي خوانند گذاشتند آن را به زرخيز بودن خاکش و گنج هاي مکتوم درونش مي شناسند.

مردم ما چقدر با آفريقا آشنا هستند؟سوال تکراري است. سوالي که مي شود که درباره هر کشور يا هر ناحيه و يا حتي هر قاره اي مطرحش کرد و بعد توضيح داد چرا شناخت آن منطقه،قاره يا کشور اهميت دارد.
اما بعد، آفريقا،آفريقا را در ايران به سياهي اش مي شناسند و به فقرش و البته بعضي ها اندکي بيشتر و به حيات وحشش. اما کمي آن طرف تر جماعت چشم آبي ها از همان زماني که در چند قرن پيش پا به اين قاره که قاره سياهش مي خوانند گذاشتند آن را به زرخيز بودن خاکش و گنج هاي مکتوم درونش مي شناسند،گنجهايي که راه اروپا را و بعدها آمريکاي مرفه را باز کرد و هنوز هم که هنوز است به عنوان ذخاير اقتصادي براي غرب محسوب مي شود.
با همه اين تفاسير باز هم بعد اين سال ها و قرن ها چيز چنداني درباره اينمنطقه و قاره نمي دانيم؛حتي درباره آن بخش از آن که به واسطه دين و فرهنگ با ما گره خورده اند.
****
ساعت 4:10 صبح سه شنبه است؛خلبان پرواز شرکت هواپيمايي خليج بحرين اعلام مي کند که تعداد مسافران تکميل شده و آماده حرکت هستند. به داخل هواپيما که چشم مي چرخاني تنها تعداد محدودي صندلي پر ديده مي شود و اين در حالي است که اين هواپيماي ايرباس چندان هم بزرگ نيست.هواپيما پس از چند لحظه از راهروي انتقال مسافران جدا شده و به شمت باند پرواز مي رود؛ در حالي که 20 دقيقه اي از برنامه خود جلو است و با تعجيل فرودگاه امام خميني(ره) تهران را به مقصد منامه ترک مي کند.
گروه سه نفره ما سفر خود را به سمت شهر خارطوم آغاز کرده تا خودشان را به حوادثي که در جنوب بزرگترين کشور آفريقايي در حال وقوع است برساند. وحيد فرجي تصويربردار است و تجربه يک فيلم مستند در آفريقا را در کارنامه اش دارد و محسن عبداللهي هم به عنوان مترجم همراهي مان مي کند. هنوز عقربه هاي ساعت خودشان را به 4:30 نرسانده اند که هواپيما به سمت پايتخت بحرين از زمين کنده مي شود.
نيم ساعتي به طلوع آفتاب مانده که به منامه مي رسيم. قرار است تا ساعت 9 صبح را در سالن ترانزيت فرودگاه بگذرانيم تا زمان پرواز هواپيما به سمت خارطوم فرا برسد. سالن ترانزيت فرودگاه منامه –آن زمان که ما مي رسيم- چندان شلوغ نيست. از فرصت استفاده مي کنيم و تا نماز قضا نشده است بالاخره نمازخانه فرودگاه را پيدا مي کنيم. دو طبقه اي از سالن ترانزيت پايين تر استچند نفر ديگري هم آماده نماز شده اند که اکثرا ايراني و بعد نمازشان را در نمازخانه مي خوانند؛ کاغذي را به جاي مهر کمک مي گيريم که قبل از قامت بست پيرمردي با دست به نقطه اي اشاره مي شود با چشم رد انگشتش را که مي گيري به چند متر پايين تر از سقف مي رسي درست در جايي که دکمه کوچک هشدار حريق در قابش قرار دارد. بر روي قاب آن سه چهار تايي مهر گذاشته اند. مهر را که بر مي داري تازه متوجه نگاه سنگين مردي مي شوي که همه حرکاتت را زير نظر داشته است.چند شيخ عرب که به سبک عرب هاي خليج فارس لباس پوشيده اند؛ و از هيبتشان بر مي آيد از اهل تسنن اقليت بحرين باشند؛ در گوشه و کنار نماز خانه در حال چرت زدن هستند يکي بر صندلي نشسته و چندتاي ديگر به ديوار تکيه داده اند. نگاه سنگين متعلق به يکي از همان هايي است که به ديوار تکيه داده است. در برخورد اول فکر مي کردي که شيخ اگر نه هفت پادشاه که اقلا اقيلم پنج پادشاهي را در نورديده اما نگاه نافذش از زير ابروهاي سياهش و گرهي که در پيشاني داشت چيز ديگري مي گفت که اگر از تو هوشيار تر نباشد خواب نيست.
تجهي نمي کنيم و تکبير مي گوييم؛اما شيخ تا زماني که از نمازخانه بيرون مي زنيم همچنان با نگاهش براندازمان مي کند؛پيرمرد دشداشه پوشي است با ريشي بلند و سبيل هاي چيده شده. به سالن بر مي گرديم؛در حالي که شيخ با نگاهش بدرقه مان مي کند. وحيد فرجي پادشاه چندم را در خواب ديده است. بر روي دو رديف صندلي در کنار هم وسايلمان را رها مي کنيم؛زياد طول نمي کشد و خيلي زود خستگي همه افراد گروه را از دنياي بيرون جدا مي کند. زماني دوباره به سالن ترانزيت بر مي گرديم که نيمکتي که بر روي آن بيتوته کرده ايم تکان شديدي مي خورد.سر که مي چرخاني همه فضاي اطراف از مسافر پر شده است. دو نفري هم به زور خودشان را در بر دو صندلي خالي نيمکت يا بهتر بگوييم تختخواب ما جا داده اند که آن تکان شديد ناشي از جابجا شدن آنها بود و کمي نشستنشان پر زور بود.ساعت به وقت محلي 7:30 صبح است و سالن پر از مسافر هندي که چندتايي هم عرب در ميان آنها ديده مي شوند. هر چند دقيقه يک بار بلندگوي فرودگاه از آماده پرواز بودن هواپيمايي خبر مي‌دهد و يکي دو نفر از ماموران فرودگاه در ميان مسافران گشت مي‌زنند و مقصد را تکرار مي‌کنند.وضعيتي شبيه به آنچه مي‌شود آن را در ترمينال جنوب تهران ديد. يکي فرياد مي‌زند:"بيروت، بيروت"آن ديگري کويت؛ مانيتورها همچنين از تاخير چند پرواز خبر مي‌دهند که يکي از آنها به سمت مشهد مي‌رود. قرار است تا ساعت 9 صبح پرواز منامه – خارطوم به سمت قاره آفريقا و بزرگترين کشور آن، جا کن شود؛ اما تا پيش از آن پنج شش پرواز ديگر از فرودگاه‌ها بايد راهي مقصدهايشان شوند که يکي از آنها همين پرواز هندي‌ها است که به دهلي مي‌رود.
ساعت حدود 8:20 دقيقه است که نوبت بالاخره به پرواز خارطوم مي‌رسد؛ يکي دو طبقه‌اي پايين مي‌رويم جلوي گيت مسافري وحيد وسايل را به ما مي‌سپرد و اجازه مي‌گيرد که به سراغ قضاي خاجت برود. ده دقيقه‌اي معطل مي‌شويم که همين باعث مي‌شود تا به اتوبوس مسافران نرسيم؛هر چند که ماموران بحريني قول مي‌دهند تا " باس الصغير" براي انتقال ما بيايد با اين حال کم کم داريم نگران مي‌شويم که وحيد هم بالاخره مي‌رسد وبا همان "باس الصغير" راهي مي‌شويم.
هواپيماي a-320 منتظر است در حالي که بيست و چند مسافر در سالن بيش از صد نفري آن بيشتر حضور ندارند. سه چهار ساعتي در راه هستيم؛ منظره خاصي از پنجره‌هاي هواپيما قابل رويت نيست؛ زير پايمان يا بيابان است و يا سپيدي ابر و در نهايت آبي دريا به همين دليل است که مسافران سوداني و غير سوداني ترجيه مي‌دهند تا رسيدن به مقصد چرتي بزنند.
سر مهماندار اين پرواز بر خلاف پروازي که با آن از تهران به منامه آمديدم مردي ميانسال است و شکل و ظاهرش شباهت چنداني به مهماندار خانم پرواز اول ندارد. ميان خواب و بيداري هستي که بالاي سرت مي‌آيد و به انگليسي مي‌پرسد" صبحانه مي‌خوري؟"به ياد مي‌آوري که يک بار در هواپيماي قبلي و نزديک ساعت 6 صبح صبحانه خورده‌اي سري به علامت نفي تکان مي‌دهي و او از تو يک صندلي فاصله مي‌گيرد. تازه متوجه وحيد مي‌شوي که در صندلي کناري ات خواب است و حالا لاي چشمانش را باز کرده‌است و پرسش کننده نگاهت مي‌کند. مي‌گويي صبحانه که نمي‌خوري؛ هنوز جواب نداده خودت احساس گرسنگي مي‌کنم احساسي که هر لحظه بيشتر مي‌شود. حس مشترکي در چشمش مي‌خوانم و منتظر جواب نمي‌مانم بر مي‌گردم و دستت را بر روي شانه مهماندار مي‌گذاري و مي‌گويي يا اخي! بر مي‌گردد و بقيه حرف‌ها را به انگليسي مي‌گويم. مي‌پرسد سوپ يا تخم مرغ و سرويس صبحانه را جلويمان مي‌گذارد. وقت رفتن نگاهمان مي‌کند و مي‌پرسد:"are you Iranian?"
××××
ايستاده‌اي و چند کلامي با سر مهماندار صحبت مي‌کني. خونگرم است و خوشروست. از تو جدا مي‌شود. دو سه دقيقه پيش و قتي از سمت "فرست کلس" به سمتت مي‌آيد به فارسي مي‌گويد:"خوبي؟ چطوري؟" جا مي‌خوري و مي‌پرسي :فارسي بلدي؟ که او هم به انگليسي جواب منفي داده بود و گفته بود اما سوپر وايزر ما فارسي را خوب مي‌داند و اينکه در منامه و کلا بحرين ايراني و ايراني تبار کم نيستند و يک دفعه به ياد اسمش افتاده بود و به اتيکت روي سينه‌اش اشاره کرده بود که با حروف انگليسي نوشته بود "عباس"لبخندي مي‌زني و انگار که چشمانت برقي مي‌زند و او هم معناي اين لبخند و آن برق چشم‌ها را مي‌فهمد و بلافاصله مي‌گويد:"در بحرين 85 درصد شيعه هستند و بعد براي اينکه مطمئن شود که معناي کلامش را فهميده‌اي روي تکه کاغذي مي‌نويسد 85 درصد. زير لب زمزمه مي‌کني عباس و او انگار که ياد چيز جديدي افتاده باشد؛ مي‌گويد: راستي چند روز ديگر اربعين است.
پرواز منامه- خارطوم روي باند فرودگاه خارطوم آرام گرفته، از عباس خداحافظي مي‌کنيم و پا بر روي خاک سودان مي‌گذاريم.
ادامه دارد...