کد خبر 30566
تاریخ انتشار: ۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۰:۴۹

داوود شانه اش را از توي جيبش در آورد و ريشش را شانه کرد.گفتم: «داوود، انگار ملاقاتي داري.» گفت: «امشب مي خوام حقم رو بگيرم، سيد!»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، اسفند ماه ، سالگرد دو عمليات بزرگ خيبر و بدر است. به ياد شهداي مظلوم اين دو عمليات ، خاطراتي از آنان را مرور مي کنيم. اين روايت مربوط است به شهيد داوود عابدي ، از اعضاي کادر گردان ميثم از لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه). « داوود عابدي دخرآبادي » به تاريخ  هفتم فروردين 1342 متولد شد. وي در اسفند ماه سال 1363 ، طي عمليات «بدر» شريت شهادت نوشيد. پيش از او برادرش حميد ، در بهمن ماه سال 1361 در جريان عمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيده بود:

 داوود عابدي که يکي از يلان گردان ميثم بود، با صداي رسا و قشنگي روضه مي خواند و با لهجه اصيل تهراني و بسيار تو دلي دعا مي کرد. بچه ها به داوود مي گفتن: «داوود غزلي». او يک بار هم ابرام هادي(1)* را زيارت نکرده اما مريدش شده بود. هر وقت مرا مي ديد، از پهلواني و مرام و مسلک ابرام مي پرسيد. مي خواست مثل ابرام داش بشود. گيوه ي نوک تيز مي پوشيد. شلوار کردي تن مي کرد و کلاه کف سري مي گذاشت. اين جوري، بسيار خوش رخ تر مي شد.
داوود، يک تسبيح سندلوس اعلا داشت که هر روز صبح، با يک تکه چوب مخصوص بهش روغن مي زد تا شفاف و براق بماند. داوود از عمليات والفجر چهار به گردان ميثم آمد و من هر وقت او را مي ديدم، اين تسبيح سندلوس دستش بود.
کم کم زمزمه عمليات پيچيد و توجيه عملياتي و شناسايي ها بيشتر شد. معلوم شد نام عمليات، بدر، و خود عمليات، چيزي شبيه خيبر و ادامه آن است. نيروهايي که در خيبر بودند، راه و چاهش را خوب مي دانستند و تقريبا توجيه بودند. عقبه و نقطه رهايي برايشان معلوم بود. عراق اما روي منطقه حساس شده بود و معلوم نبود اين بار چطور عمل مي کند؛ به ما راه مي دهد يا نه.
مرحله اول عمليات ، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عمليات ، نوبت گردان ميثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عمليات ، يک مجلس عزا و روضه خواني براي امام حسين دست دادو محمود ژوليده و داوود عابدي روضه خواندند. داوود ، آخر شب ، روضه حضرت ابوالفضل را خواند . تا زمان حرکت به طرف خط مقدم ، همه مان بيدار بوديم. نصف شب سوار کاميون شديم و نزديک صبح رسيديم لب آب. يکي يکي سوار قايق ها شديم . انتقال نيرو ها به ساحل جنوبي جزيره مجنون تا نزديک غروب طول کشيد. وقتي قايق ما به لب و ساحل رسيد و از آن پياده شديم ، گفتند :بايد تا تاريکي کامل هوا صبر کنيد.حدود ساعن 12 شب ، بچه ها را جمع کرديم پشت خاکريز.
يکدفعه يک نفر آهسته صدايم زد: «آسيد ابوالفضل، آسيد ابوالفضل ...»
برگشتم و ديدم داوود عابدي است. گفتم: «چيه داوود جان؟»
- دوست داري با چه ذکري بريم تو عراقي ها؟
- هر چي شما دوست داري.
- شما ساداتي. ما رو دست سادات نمي چرخيم.
- حالا يه چيزي شما بگو.
- من دلم مي خواد بگم «حيدر».
- يا علي.
- بيا بشين پيش من؛ مي خوام دم آخري روضه مادرت زهرا رو بخونم. و نرم نرمک شروع به خواندن کرد. يکي يکي بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند. حسين عزيزي، اصغر ارس، اصغر کلاهدوز، عباس رضا پور، سعيد طوقاني، محمود عطا، حاج همت علي و ...
سيد ابوالفضل شاکي شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ يواش تر. الان همه مون لو مي ريم.»
آخرش داوود خواند:
- اگر از کوي تو اي دوست برانند مرا
باز آيم به خدا گر چه نخواهند مرا
شدم اي دوست، سگ قافله درگاهت
به اميدي که به کوي تو رسانند مرا.
همه مان گريه کرديم. به دلم افتاد داوود رفتني است. واقعا آسماني شده بود. از رخش پيدا بود. نگاهش کردم. شانه اش را از توي جيبش در آورد و ريشش را شانه کرد.
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتي داري.»
گفت: «امشب مي خوام حقم رو بگيرم، سيد!»
دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتاديم.
کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عمليات رمضان). بچه ها آمدند و از من گذشتند.درد پايم آن قدر شديد شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسيدم ته گردان.ستون داشت دور مي شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. کمي جلوتر ديدم دو-سه نفر حلقه شده اند. رفتم طرفشان و ديدم سعيد طوقاني (2)* افتاده. تير دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت ، زخمي به اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون مي ريخت.سعيد درد مي کشيد و به سر و سينه اش چنگ مي زد و خودش را مي کند و مي گفت:«يا حسين، يا حسين...»
نشستم ، دستم را زير سرش گذاشتم و گفتم :«سعيد جان ، طوري نيست.الان بچه ها مي برندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت:«يا حسين ، يا حسين ، ديدي ما نامرد نيستيم.»
تو حال خودش نبود. داشت شهيد مي شد.
چند لحظه به صورتش نگاه کردم و رفتم.ديگر رمق نداشت. نفس آخر را مي کشيد.
جلوتر رفتم و ديدم باز بچه ها حلقه شده اند دور يک نفر . رفتم پيششان و ديدم داوود است! تير دوشکا  خورده بود. چمباتمه زده بود و مي لرزيد.قبضه آرپي جي را ستون کرده بود زير دستش و به آن تکيه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تا مرا ديدند ، گفتند : داوود ، داوود ، ببين آ سيد ابوالفضل آمده.
سر داوود روي قبضه بود و نمي توانست بلندش کند. فقط گفت : « يا علي...آسيد ابوالفضل، ديدي من مسافر شدم؟»
گفتم:« سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.»
چمله اي زير لب زمزمه کرد.نشستم کنارش و دستم را روي شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بيخ دهانش. گفت:«سيد، آن جا منتظرت هستم.»
بغلش کردم و ماچش کردم. وقتي بلند شدم، يک وري افتاد زمين و شهيد شد.
بچه ها رفتند و من آخرين نفري بودم که داوود غزلي را تنها گذاشتم و رفتم جلو.

داوود عابدي در بهشت زهرا (س) ، قطعه : 27 -رديف : 117 -شماره :9 آرميده است.

 شهيد داوود عابدي دخرآبادي

 

شهيد داوود عابدي(سمت چپ) و جانباز حاج محمود ژوليده ، مداحان گردان ميثم

شهيد داوود عابدي (نفر اول از چپ)

شهيد داوود عابدي( نفر سمت چپ)

پيکر پاک شهيد داوود عابدي

*پاورقي:

1-شهيد ابراهيم هادي

2-شهيد سعيد طوقاني ، قهرمان کشوري ورزش باستاني ، از اهالي کاشان بود.