گروه جهاد و مقاومت مشرق - درست در روزهايي كه قصه دو روز پاوه از زبان حاتميكيا در سينماها اكران ميشود، ما سراغ روايتي ديگر از ماجراي پاوه رفتهايم. روايت ما روايتي است از شهادت پرستاري كه در اوج مظلوميت و گمنامي و در ميان شلوغي تيرهاي جداييطلبان و خيانت دولت موقتيها، آسماني ميشود. شهيد «فوزيه شيردل» بهيار بيمارستان پاوه؛ دختري مؤمن و متعهد كه به رسم عشق و ارادتش بهامام خميني رهسپار پاوه و جهاد و خدمترساني به مردم آنجا شد و در نهايت اجر جهادش را گرفت .
پاي حرفهاي خواهرانه شهيد كه مينشينم دلم براي غربت شهدايمان ميسوزد، قلبم براي مظلوميتشان ميگيرد. فوزيه جان! مگر ميشود حماسهآفرينيهايت در كوههاي صعبالعبور پاوه از ياد رفته باشد، مگر ميشود 35 تابستان از شهادتت گذشته باشد و كسي هنوز حتي نشناخته باشدت و حتي يك كوچه به نامت نشده باشد؟! مگر ميشود دختر مجاهدي را كه شهيد چمران در شهادتش گريست فراموش كرد! اما اينها همه شدني است انگار!
آنچه در پي ميآيد ناگفتههايي است از زندگي تا شهادت «فوزيه شيردل» در همكلامي با خواهرش مريم شيردل با ما همراه باشيد.
در ابتداي همكلامي خودتان را برايمان معرفي كنيد؟
مريم شيردل هستم، متولد 1343 كرمانشاه. خواهر شهيدم فوزيه متولد دوم ارديبهشت 1338بود. من پنج سالي از خواهرم كوچكتر بودم. ما شش فرزند بوديم، چهار خواهر و دو برادر. فوزيه فرزند سوم خانواده بود. پدرم شغل آزاد داشتند و مادرم خانهدار بودند.
اينطور كه پيداست پدر و مادرتان در بحث تربيت فرزندان شما با توجه به وضعيت سالهايي كه شما در كودكي و جواني سپري كرديد بسيار همت نمودند، زيرا فرزندي چون شهيده فوزيه شيردل را تقديم انقلاب و نظام كردند، مايليم درباره توجه والدينتان در بحث تربيتي برايمان بفرماييد؟!
بله،پدر من، «دوست محمد» فردي ساده بود كه با شغل و كار فراوان در تلاش بودند تا نان حلال به خانه بياورد چون معتقد بود نان حرام عاقبت به خيري نميآورد و در تربيت فرزندان تأثير منفي خواهدگذاشت. مادرم هم «نزاكت اميني» بسيار ساده بود وخانهدار. آنها تأكيد فراواني روي خواندن نماز داشتند و بسيار مقيد بودند كه آداب و اصول شرعي در خانوادهمان رعايت شود. از وقتي كه به خاطرم ميآيد از كلاس دوم دبستان روزههايم را گرفتهام.
ما چهار خواهر هم با چادر، حجابمان را رعايت ميكرديم. خانواده ما يك خانواده مذهبي بود. شرايط و اوضاع آن زمان و تهديدات رژيم هم تأثيري روي اعتقادات پدرمان نداشت.
پدرمان شبهاي جمعه برايمان جلسه قرآن برگزار ميكرد، هميشه بعد از قرائت، ترجمهاش را ميخواند و برايمان تفسير ميكرد. اين كار پدر خيلي در بچهها تأثير داشت. من به جرئت ميتوانم بگويم كه راهي كه فوزيه انتخاب كرد از همان آيات قرآن بود. او صراط منيرش را از نورانيت قرآن گرفت. پدر حافظ كل قرآن بود. صوت زيبايي هم داشت. برنامه هفتگيمان حضور در جلسات قرآني پدر بود. در حال حاضر هم چند قرآن از پدر برايمان به يادگار مانده است، قرآنهاي بسيار زيبا.
با توجه به موقعيت فرهنگي منطقه شما و توجهي كه خانوادهها به پسر داشتند چطور شد كه فرزند دختر خانواده شيردلها دل را به درياي شهامت زد و در نهايت به آنچه لايقش بود رسيد؟!
براي پدر من اصلاً تفاوتي نداشت كه فرزندي كه پاي درس و قرآن او مينشيند دختر باشد يا پسر. اما پدر ما توجه ويژهاي به دخترانش داشت. والدينمان بسيار به اين موضوع اهميت ميدادند كه دختران امروز مادراني خواهند شد كه در آينده قرار است كانون خانوادهاي را تشكيل داده و خود فرزنداني را تربيت نمايند. اين تفكر پدر هم برگرفته از ايمان او بود و همنشينياش با قرآن، پدر مردي مؤمن بود. تحت هيچ شرايطي اجازه نميداد كه ما غيبت كنيم و حرف كسي ديگر را در خانهمان بزنيم. در آن زمان هم كه بحبوحه انقلاب بود هم عكسي از امام خميني به خانه آورد و ما با امام از طريق آن عكس آشنا شديم. او گفت: «اين مرد عزيز ما است و رهبر ما.» اين در شرايطي بود كه عكسهاي شاه در روي ديوار هر خانهاي نصب بود و مادر با نگراني به پدر ميگفت: «اگر عكس امام خميني را در خانه ما پيدا كنند، مجازاتمان ميكنند.» پدر اما همه عشق و علاقهاش در همان عكس خلاصه شده بود و وجود امام خميني... قبول نكرد... فوزيه هم همواره دركنار پدر و همگام با ايشان بود به جرئت ميتوانم بگويم كه صلابت و مردانگي او براي پدر حكم فرزند پسر را داشت. شجاع بود و در قلب كوچكش، دنيايي از معرفت و ايثار موج ميزد. شايد همين ويژگيها او را به شغل پزشكي و لباس سپيد آن علاقهمند كرده بود.
از شهيد خانواده شيردلها برايمان بگوييد از همراهيهايش با پدر؟
فوزيه دوران كودكياش را در كنار جلسات قرآن و همراهيهايش در مسير انقلاب گذراند تا اينكه وارد دبستان شد. زماني كه وارد مقطع راهنمايي شد پدرم ديگر از كار افتاده بود و توانايي كار نداشت، آن زمان بود كه فوزيه روزي به خانه آمد و گفت قرار است براي بهياري نيرو استخدام كنند. سال 1356- 1355بود. آن زمان دو تا از خواهرهاي بزرگترمان ازدواج كرده بودند و او مسئوليت بيشتري در خانه پيدا كرده بود، همدم و كمك حال مادر و پدر پيرمان شده بود. فوزيه دوست خوبي براي ما بود و هميشه كمك حالمان. فوزيه براي اقامه نماز اول وقت هميشه داد سخن داشت و روزههاي مستحبياش ترك نميشد. پدرم خيلي مشوق فوزيه بود. او فكرميكرد فقط فوزيه را دارد. ميگفت: «فوزيه چيز ديگري است.»
مايليم درباره فعاليت خواهرتان در دوران انقلاب بيشتر بدانيم؟!
فوزيه شاگرد ممتاز جلسات پدر بود. او هميشه از ظلم شاه و ستمي كه به مردم وارد ميشد، برايمان سخن ميگفت و فوزيه از همان زمان بود كه ظلم ستيزي را در درون خود پرورش داد. پدر هميشه به ما سفارش ميكرد كه راه خدا را برويد، با خدا باشيد و به حلال و حرام مال و اموالتان توجه كنيد. پدر ميگفت هيچ كس حق ندارد به زير دستش ظلم بكند، اين برگرفته از فرهنگ طاغوتي است. حرفهاي پدر آويزه گوش فوزيه شده بود. بعدها خودش در بيمارستان با افرادي كه در سطح پايينتر از او قرار داشتند بسيار رفتار متواضعانهاي داشت و مراعات حالشان را ميكرد و به آنها توجه ويژه داشت. پدر اگر ميخواست به راهپيمايي برود فوزيه را هم همراه خود ميبرد. پدر دستنوشته و اعلاميهاي كه به دستش ميرسيد را به خانه ميآورد و آن را به فوزيه نشان ميداد.
خوب يادم هست كه فوزيه نفر اولي بود كه خودش را پاي صندوق رأيگيري براي دادن رأي «آري» به جمهوري اسلامي رساند . پشت در ايستاده بود تا در باز شود و برود رأي «آري» را در صندوق بيندازد. ميگفت: «آرزوي من اين بود كه اين روزها را ببينم.» در شلوغيهاي قبل از انقلاب هم پدرم نگران بود؛ همهاش توصيه ميكرد كه فوزيه انتقالي بگير و بيا، فوزيه هم ميگفت: «نه الان اينجا به من نياز دارند، جاي من اينجا خوب است»، مادرم هم گريه ميكرد و نگرانش بود.
پس فوزيه شيردل بهيار شد؟
پدر هميشه تشويقش ميكرد، درس فوزيه خيلي خوب بود و پدر از او خواست فعلاً درسش را ادامه دهد و... اما فوزيه در پاسخ پدر گفت: «درسم را هم ادامه ميدهم، الان ميخواهم بهياري شوم تا بهتر به مردم خدمت كنم آن زمان فوزيه 16 سال داشت... فوزيه رفت و در همان سازماني كه امتحان استخدام ميگرفتند «شير خورشيد» امتحان داد. معدل فوزيه خوب بود و آن زمان معدل روي استخدام نيرو تأثير زيادي داشت. علوم و رياضياش خيلي خوب بود. پدرم هر زمان كه ميخواست حساب كتابي انجام دهد، از فوزيه كمك ميخواست. فوزيه قبول شد. بعد از امتحان يك دورههايي را در بيمارستان 200 تخت خوابي كه در حال حاضر بيمارستان طالقاني نام دارد، گذراند.
سختيهاي زيادي را در آن دوران سپري كرد. كمبود امكانات بود و جو حاكم رژيم شاه. خوب به خاطر دارم يكي از مباحثي كه فوزيه بايد تمرين ميكرد، مرتب كردن تخت بيمار بود. فوزيه به خانه آمد و مادرم متوجه ناراحتي او شد. او گفت: «من بايد تخت بيمار را آماده كنم يك لايه مشمع بيندازم يك لايه ملحفه و...» فوزيه گريه كرد. نميدانست چطوري بدون وجود تخت ميشود تمرين كرد. او فردا امتحان داشت.
دختر همسايهمان كه ناراحتي فوزيه را ديد آمد و گفت: «ما يك تخت داريم بيا و تمرين كن.» فوزيه رفت. غروب كه به خانهآمد چنان شاد و خوشحال بود كه باورتان نميشود. در پوست خودش نميگنجيد ميگفت كه ياد گرفتم تخت بيمار را چطور آماده كنم. فردا هم رفت سر پرستاري امتحان داد و نمره خوبي هم گرفت.
دورههاي تزريقات و پانسمان و همه اينها را سپري كرد و بعد از اتمام همه اين دورهها يك روز به خانه آمد و با خوشحالي به مادر و پدر گفت: «يك پرسشنامهاي را آوردند كه هر كس موافق است به منطقه محروم برود اين فرم را پر كند.» هنوز انقلاب نشده بود، پدر پرسيد: كجا؟ گفت: «پدرجان پاوه.» پدر كمي ناراحت شد گفت آنجا منطقه مرزي است و تو دختري برايت سخت ميشود. همه خانواده ناراحت بودند اما فوزيه گفت چون آنجا منطقه محروم است، اتفاقاً بهترين جايي است كه من ميتوانم خدمت كنم. آنجا نه پرستاري دارند و نه بهياري، آنها هم بندگان خدا هستند و... پدر كه اين جواب فوزيه را شنيد بسيار خوشحال شد و گفت: «برو مواظب خودت باش!» مادر هم گفت: «به خانم حضرت زهرا ميسپارمت.» فوزيه رفت.
و فوزيه براي جهاد عازم پاوه شد؟!
بله رفت... آنجا در بيمارستان پاوه بهيار بود و ما آن زمان تلفن و... نداشتيم، هر 15روز از طريق يكي از دوستانش پيغام ميرسيد كه فوزيه سلام رساند و از احوالاتش باخبر ميشديم و برايمان پول ميفرستاد. بيمارستان مانند خرابه بود خيلي سختي كشيد نه دارويي نه امكاناتي اما خواهرم آنقدر آنجا با دل و جان كار كرده بود كه وقتي ميآمد و تعريف ميكرد، تصور ميكردي اين از كجا آمده است. خيلي با شور و هيجان از محل كارش برايمان حرف ميزد. ذوق عجيبي داشت مادرمان را ميبوسيد و برايمان هديه ميآورد... پدر هم خوشحال بود. برادرانمان ميگفتند: «فوزيه براي خودش دكتر شده است» براي پدرم جوراب دستبافي آورده بود كه جزو صنايع دستي پاوه بود.
شما خودتان به محل كار فوزيه سفر كرديد؟
فوزيه خيلي فعاليت ميكرد؛ در بيمارستان همه دوستش داشتند و برايش احترام زيادي قائل بودند. من يك بار به همراه فوزيه رفتم. عيد سال 1357 بود كه من به بيمارستان رفتم. من هم خيلي خوشحال بودم فوزيه برايم يك دست لباس محلي خريد. براي هر چهار بهيار يك اتاق داده بودند. دو نفر از هم اتاقيهاي فوزيه فيليپيني بودند و بسيار مورد احترام فوزيه. من يك شب ساعت 12 پيش دوستان فوزيه نشسته بودم، فوزيه آمد و گفت شام ميخورم احتمالاً ديگر نروم. آمده بود به من سر بزند... نشست همين كه روپوش را درآورد، نگهباني بيمارستان آمد و گفت: «ما الان نه دكتر داريم نه پرستار، يك پسر 12 سالهاي را آوردند» همه پرسنل در آنجا ارادت خاصي به فوزيه داشتند اين را به راحتي ميشد از رفتار و حرفهايشان متوجه شد. ايمان، اخلاص و توجه فوزيه به مردم، باعث اين همه ارادت و محبت به او شده بود.
يك روز يكي از دوستان شيردل آمد و گفت كه دكتر عارفي رئيس بيمارستان كه (معتقد به رژيم شاهنشاهي بود) با فوزيه در حال بحث است. بحثشان به خاطر عكسي بود كه فوزيه از امام خميني به اتاقش زده بود. گويا دكتر عارفي از دوستان فوزيه پرسيده بود كه چه كسي اين عكس را به ديوار اتاق زده است؟ اين عكس چه كسي است؟ بچهها هم گفته بودند: فوزيه عكس امام خميني را به ديوار اتاق زده است. دكتر عارفي هم فوزيه را به اتاقش صدا كرد و از او پرسيده بود: چرا اين عكس را زدي به اتاق؟! فوزيه در جواب گفته بود: «اتاق خودم است و مسئوليتش را دارم و هر عكسي كه دوست داشته باشم به اتاقم ميزنم.» دكتر عارفي هم عصباني شده و تهديدش كرده بودكه توبيخت ميكنم و حقوق يك ماهت را هم قطع خواهم كرد و خدا شاهد است كه اين كار را كرد يك ماه حقوق فوزيه را به او نداد.
دكتر عارفي با او بدرفتاري ميكرد، آدم خوبي نبود. اذيت ميكرد. دوستان فوزيه ميگفتند كه با اين آدم نبايد طرف شوي و... اما فوزيه حرف خودش را ميزد او ميگفت: امام عزيز است، من عكسش را به اتاقم ميزنم... بعد از پيروزي انقلاب هم دكتر عارفي فرار كرد و رفت...
به قول يكي از همكارانش «ايران خانمحمدي» رفتارش مردانه! در قلبش روحي زنانه حاكم بود. در بيمارستان به صداي بلند اعلام ميكرد كه من پيرو خط امام هستم. آن زمان، همه از ناجوانمردي و حملههاي وحشيانه دموكراتها و ضدانقلابها ميترسيدند؛ ولي فوزيه دل شير داشت.
گويي شهيد چمران روايتي از شهادت خواهرتان نگاشته است ، از شهادتش برايمان بگوييد؟!
يك شب تلخي بود، من داشتم درس ميخواندم، در خانه كه به صدا در آمد، مادرم رفت در را باز كرد. سربازي با ماشين دژباني آمده بود، پدرم را خواست، پدرم كه حال عجيبي داشت روي ايوان خانه نشسته بود، رفت دم در.
سرباز به پدرم گفت: پاوه شلوغ شده و دخترتان فوزيه تيري به دستش خورده، لطفاً خودتان را به دژباني قوريقلعه برسانيد. قوريقلعه يكي از روستاهاي پاوه است. پدرم رنگ و رويش پريد و مادر شروع كرد به گريه كردن. مانده بودند كه چطور در اين شرايط خودشان را به پاوه برسانند!؟
پدرم به همراه عمو و داماد بزرگمان ، يك ماشين گرفتند و راهي پاوه شدند. در ميان راه به علت حمله كومله و دمكرات از روستاي قازانچي در كنار پاوه، نتوانستند جلوتر بروند. هر ماشيني كه حركت ميكرد، كوملهها با ماشين ميزدند. پدرم آنجا ابراز ناراحتي ميكند، پاسدارها هم به پدر ميگويند: سه روز و سه شب است كه در پاوه هم آب قطع شده و هم برق! پدرم به خانه برگشت و رفت پادگان هوانيروز از آنجا خبر گرفتند كه آنها گفته بودند هر كه در پاوه بوده شهيد شده است.
ضدانقلاب به بيمارستان هم حمله كردند و هر چه پرستار و پزشك در آنجا بوده را شهيد كردند. خبر رسيد كه تعدادي پيكر شهيد را آوردند در بيمارستان طالقاني، خدا براي هيچ كس نخواهد مادر و پدر و خواهرم مرضيه و مليحه راهي بيمارستان شدند. از همان روز بود كه مادرم مشكل قلبي پيدا كرد. براي مادر سخت است كه دخترش را در لباس سفيد غرق در خون ببيند، مادر ميگفت: لباس سفيد فوزيه ديگر بنفش شده بود. 16 ساعت از فوزيه خون رفته بود.
شنيدن شهادت خواهر برايتان سخت نبود؟!
ما نحوه شهادت خواهرم را از زبان يكي از پاسدارهاي دكتر چمران شنيديم. فوزيه در ماه مبارك رمضان با زبان روزه شهيد شد. روايت شهادت خواهرم دلمان را به درد ميآورد. سال 58، پاوه در چنگال منافقين و حزب خلق گرفتار بود. كوملهها اطراف بيمارستان پاوه را محاصره ميكنند، شهيد چمران به آنها ميگويد: زنان و بيمارها را از بيمارستان به جاي امن ببرند.نميخواست زنان اسير شوند و مشكلي برايشان پيش بيايد اما پرستارها و دكترها بمانند. فوزيه آن روز شيفتش نبود. خودش براي كمك به پزشكان به بيمارستان ميرود. در بيمارستان از چهار طرف كوملهها و دمكراتها بيمارستان را تحت نظر ميگيرند و چون صحراي كربلا در روز عاشورا مورد هجوم قرار ميدهند و هر كسي را كه در حال تردد بوده به طرز وحشيانهاي به شهادت ميرساندند و مثله ميكردند.
فوزيه مشغول مداواي پاسدارها ميشود و آنها را با برانكارد به بيرون انتقال ميدهد. آن از خدا بيخبرها بيماران را از بالاي كوه به خمپاره ميبستند. كجاي دنيا و در كدام جنگ ديدهايد كه با آر پي جي به پرستار و مصدومان حمله كنند؟!
در نهايت پاسدارها تصميم ميگيرند سه پرستار حاضر در بيمارستان خانم ايران خانمحمدي، عذرا نقشبندي و شهيده فوزيه شيردل را همراه زخميها سوار وانت كنند و از در بيمارستان خارج نمايند. بعد از اصرار فراوان فوزيه پشت وانت دراز ميكشد و در نهايت ملحفه سفيد را روي آنها ميكشند. فوزيه تا صداي هليكوپتري را كه براي گروه دكتر چمران مهمات آورده ميشنود ملحفه را كنار ميزند و به هليكوپتر علامت ميدهد تا در محل مناسب فرود بيايد تا مهمات به دست بچهها برسد، اما آن از خدا بيخبرها فوزيه را به گلوله ميبندند و خواهرم چون خانم حضرت زهرا(س) از پهلو مجروح ميشود. همه دل و روده فوزيه به بيرون ميريزد و به كف وانت ميافتد. در همان حال ساعتش را به دوستش خانمحمدي ميدهد و از او ميخواهد كه آن ساعت را به مادرم برساند.
ايران خانمحمدي هم سعي ميكند او را آرام كند و به او دلداري بدهد. در اين ميان فوزيه با خدايش اينگونه نجوا كرد: خدايا من را بطلب، خدايا من را بخواه. خودت گفتي اگر كسي من را بخواهد، خودت گفتي اگر كسي من را صدا كند، اجابش ميكنم. خدايا به مظلوميت پاسداراني كه منافقان سر از بدنشان جدا كردند، خدايا به پاكي خونهايي كه از صبح تا به حال در اين منطقه به دفاع از دين تو ريخته شده، مرا بخواه، مرا بطلب آمادهام «اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله».
فوزيه را به اتاق پاسدارها ميبرند. خواهرم 16 ساعت در حالي كه به شدت خونريزي داشته در همان جا ميماند. خواهرم چون حضرت زينب(س) در صحراي كربلا بيكس ميماند. دكتر چمران كه فوزيه را ميبيند ناراحت ميشود،او در رساي فوزيه شيردل مي گويد : «خداوندا! چه منظرهاي داشت اين خانه پاسداران چه دردناك! چه بهتزده و چقدر شلوغ و پر سر و صدا! گويي صحراي محشر است! انبوهي از كردهاي مسلح و غيرمسلح در پشت در به انتظار كمك ايستاده بودند، آثار غم و درد بر همه چهرهها سايه افكنده بود در همين وقت دختر پرستاري كه پهلويش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون لباس سفيدش را گلگون كرده بود، از در بيرون ميبردند. آنقدر از بدنش خون رفته بود كه صورتش سفيد و بيرنگ شده بود؛ پاسداران جوان به شدت متأثر بودند. اين پرستار 16 ساعت پيش مجروح شده بود به شدت از پهلويش خون ميرفت نه پزشكي نه دارويي... اين فرشته بيگناه ساعاتي بعد در ميان شيون و ضجه زدنها جان به جان آفرين تسيلم كرد.، امام كه به دكتر چمران فرمان آزادسازي پاوه را ميدهد، نيروهاي چمران با تمام توان براي كمك به پاسدارها ميآيند. هليكوپتر دكتر چمران كه ميرسد دستور ميدهد پرستارها و زخميها را از مهلكه بيرون ببرند، ديگر تواني براي خواهرم نمانده بود، فوزيه را هم سوار هليكوپتر ميكنند، هليكوپتركه به هوا بلند ميشود در برخورد با كوه سقوط ميكند. خود دكتر چمران ميگويد: «براي من از همه مصيبتبارتر صحنهاي بود كه دختر پرستار از هليكوپتر آويزان بود و سرش در هليكوپتر. فوزيه چون اربابش حسين شهيد شد. كمك خلبان و خلبان سرهاشان جدا ميشود و هليكوپتر سقوط ميكند. پيكر شهيد را كه تحويلمان دادند ديگر چيزي باقي نمانده بود. آن روز پاسدارها در داغ شهادت فوزيه ميگريستند.
شما فيلم «چ» ساخته ابراهيم حاتميكيا را ديدهايد؟ در آن فيلم فوزيه شيردل و مجاهدتهايش به نمايش گذاشته شده است؟!
من «چ» را نديدم اما ميگويند بسيار زيباست. من دوست دارم آن فيلم را ببينم. آنجا شهادت فوزيه را به تصوير كشيدهاند. فوزيه در بيكسي به شهادت رسيد، اگر چه خودش پرستار بود ،در نهايت تشنگي و نبود دارو و درمان به آرزويش رسيد. دوستش عذرا نقشبندي به فوزيه ميگويد: فوزيه جان حداقل يك دانه خرما دهانت بگذار تا روزهات را باز كني اما فوزيه گفته بود: نه هر كسي با زبان روزه به ديدار خدا برود بسيار محبوبتر است. او در حالي كه روزه بود، به ضيافت افطار خداوند نائل شد. اما شنيده ام حجاب فوزيه در فيلم «چ» با واقعيت تفاوت دارد .او هرگز اجازه نمي داد حتي يك تار مويش بيرون باشد .
فوزيه در لحظاتي شهيد شد كه جنگ تحميلي آغاز نشده بود. ضدانقلاب اتاقش را غارت كرده بودند آنها همه وسايل را از بين برده بودند... حقد و كينهشان را با تكهتكه كردن لباسهاي فوزيه نشان داده بودند. سربازها را شهيد كرده و با موزاييك سر پاسدارها را بريده بودند.
با توجه به ارتباط قلبي كه بين پدر و مادرتان با شهيده شيردل وجود داشت، خانوادهتان چطور با شهادت ايشان كنار آمدند؟
كمر پدرم شكست، ديگر پدرم كمر راست نكرد، مادرم هم ناراحتي قلبي گرفت. پيكر فوزيه را كه تحويل گرفتيم مردم همگي آمدند و سنگ تمام گذاشتند. . . . هنوز كسي نميدانست كه جنگ چيست كه فوزيه شهيد شد.
خانهمان كوچك بود و جا براي پذيرايي نداشتيم. همه آمده بودند، علما، روحانيون، مردم همه آمده بودند ميگفتند آمدهايم ببينيم كه چه پدر و مادري اين دختر را تربيت كرده است تا بر دستشان بوسه بزنيم. فوزيه را در باغ فردوس كرمانشاه در قطعه شهدا به خاك سپرديم. مادرم براي هميشه عليل شد و هشت سال پيش به رحمت خدا رفت. تا روز آخر زندگيشان هم سياهپوش فوزيه بودند. مادرم قبل از شهادت فوزيه خواب ديده بود. مادرم در ماههاي آخر ميگفت خواب شهيد را ميبيند. مادرم فوزيه را در خانه حضوراً هم ميديد آن هم در حالت خواندن نماز. . . .
برترين مشخصهاي كه از شهيدتان در ذهنتان مانده چيست ؟
خدا را شاهد ميگيرم كه از آن حقوقي كه براي جهاد و همتش دريافت ميكرد، كوچكترين چيزي براي خودش نميخريد. من هنوز هم كه فكر ميكنم يادم نميآيد كه او چيزي براي خودش خريده باشد، ما يك خانهاي را تازه خريده بوديم، آن هم با واميكه خود فوزيه اقساطش را ميپرداخت. چنان همت و غرور داشت كه پول اقساط را ميآورد و در اختيار پدر ميگذاشت تا پدر نگراني از بابت پرداخت اقساط نداشته باشد. هر بار كه ميآمد براي خانه جديدمان وسايلي را ميخريد و با خود ميآورد. هرگز براي خودش نميخريد و همهاش براي ما خريد ميكرد. درآمدش را نصف كرده بود، بخشي را در خانه و بخشي را براي مستمندان خرج ميكرد. با افراد مسن بسيار مهربان بود ميگفت آنها را كه ميبينم ياد پدر و مادر خودم ميافتم. بسيار اهل حجاب بود و هميشه از آن روسريهاي بلند سرش ميكرد و بلوز گشاد و. . . خيلي در محيط بيمارستان حواسش به حجاب و عفافش بود.
او دل خدمه بيمارستان را چنان به دست آورده بود كه همگي دوستش داشتند، چراكه هرگز به كسي دستور نميداد. او معتقد بود كاري را كه خودم ميتوانم انجام بدهم، از كسي نميخواهم! مستخدم هم بنده خداست. چرا بايد او كار من را انجام بدهد.
مهرباني و خونگرمي ذاتياش او را در شاد كردن دل ديگران موفق كرده بود! با شادي ديگران شاد بود؛ شايد براي همين هميشه لبخندي بر لب داشت، دل كسي را نميشكست.
سازمان بسيج مستضعفين هر سال شهداي شاخصي را براي معرفي انتخاب ميكند و آن سال با نام آن شهيد متبرك ميشود، امسال يكي از اين شهدا فوزيه شيردل است، به نظر شما اين موضوع تأثيري در نسل جوان ما خواهد داشت؟
بسيار خوب است كه جوانان از حضرت زينب(س) و خانم فاطمه زهرا (س) الگو بگيرند. وقتي جواني همه هم و غم زندگياش را درگير ظواهر دنيا كند نتيجهاي نخواهد ديد. خوب است كه نسل سومي و چهارمي ما چند زندگينامه از شهدا و وصيتنامه از آنها بخوانند و الگو بگيرند....
شهيد ما گمنام بوده و خدا را شاهد ميگيرم كه تنها امسال است كه اسم فوزيه شيردل بر سر زبانها افتاده. بنياد شهيد كه كاري براي ما نكرد نه از لحاظ مادي و نه حتي اينجا يك كوچه، يك خيابان، يك مدرسه را به نام فوزيه نكردهاند، تا خود مردم پاوه او را بشناسند. ما آرزو داشتيم 25 مرداد كه از راه ميرسد نامي از فوزيه در رسانهها اعلام شود. مادر يك هفته قبل از روز شهادت فوزيه پاي تلويزيون و راديو مينشست تا شايد اسمي از شهيد ما هم بياورند. خودمان گل ميخريديم و ميرفتيم سر خاك فوزيه و برايش مراسم ميگرفتيم. دختر در اوج جواني به شهر غريبي ميرود و براي دل خودش جهاد ميكند و بيهيچ توقع مالي از همه جوانياش ميگذرد... آن هم فقط براي رضاي خدا.
35 سال از شهادت خواهرم گذشته، هميشه گفتهام كه خواهر من نماندني بود، خدا ميداند مثالي چون فوزيه را پيدا نميكنيم. اما گمنام زندگي كرد و گمنام هم شهيد شد.
منبع : روزنامه جوان
کد خبر 308589
تاریخ انتشار: ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۶
نميدانم تازهترين حرف ابراهيم حاتميكيا را در سينما ديدهايد يا نه! روايتي است از اصغر وصالي و دستمال سرخهايش؛ پاسداراني كه تا آخرين نفس ايستادگي كردهاند...