کد خبر 315041
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۰

وقتی دلواپسی هایشان امان از دستشان می برد، مادرش به پدر محمود می گوید: آخر برو ببین این بچه کجاست؟و پدر هم وقتی پرسان پرسان به سپاه همدان می رسد، فرمانده از او یک شب پذیرایی می کند. در اتاق کوچک و محقرش در کسوت ِ باغبان...

گروه جهاد و مقاومت مشرق -
بعد از عملیات فرستاده بودنش حج. از حج آمده. رنگ صورتش سوخته.
موهای سرش کوتاه ِ کوتاه، محاسنی متوسط به صورت
 یکراست اصفهان. دم در خانه شان
مادرش در را باز کرد و  بهت زده محمود را وارسی میکرد . بعد از ماهها چشم انتظاری !
محمود هم برای مادر تعریف میکرد چه جاها رفته و چه جاها بوده  ! همه جا یاد مادر بوده و . . .
- نگفتی صورتت چی شده ؟
- سیرتم مهمه که رنگ توئه . صورتم هم تا وقت خواستگاری خوب میشه !
مادر به زور خندید و گفت : یعنی راست میگی محمود ؟
محمود دست مادر را گرفت و گفت : دروغم چیه مادر ؟
- کِی ؟  
- وقتی جنگ  تموم شد
- مادر، من دیگه دل و دماغ شوخی ندارم راست بگو تاکی می مونی ؟
- تا فردا عصر دربست در خدمتتون هستم .
-بعدش هم می ری و شش ماه دیگه میای ؟  
بالاخره یه روز میام همدان و به فرمانده تون گلایه می کنم !
- مثلا بهش چی میگی ؟
- میگم حکما شما خودتون بچه ندارین ؟
که بدونین پدر و ماردا چه مصیبتی می کشن بچه رو بزرگ کنن و مهندس کنن ،
وقتی هم آرزو داشتن زنش بدن ، جنگ بشه و بچه شون راه بیفته ولایت همدان .
اون وقت نذارین یه تک پا بیاد مادرش رو ببینه ؟
- فرمانده ما یه آدمیه مثل من یه سر داره و هزار سودا .
 اگه اجازه بدین درد دلاتون رو خودم واسش می گم . . .

***


حالا پدر و مادرش  اصلا نمی دانستند که او خودش فرمانده سپاه همدان است
که در عین حال جانشین فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
 و فرمانده محور عملیاتی ِ گیلانغرب هم .
نهایت جست و جو هایشان به این رسیده بود که محمود ، پسر مهندس شان ، باغبان است!
باغبان ِسپاه همدان.
پدرش دیده بود که باغبانی می کند.
وقتی دلواپسی هایشان امان از دستشان می برد، مادرش به پدر محمود می گوید:
آخر برو ببین این بچه کجاست؟
و پدر هم وقتی پرسان پرسان به سپاه همدان می رسد ، فرمانده از او یک شب پذیرایی میکند
در اتاق کوچک و محقرش در کسوت ِ باغبان...
صبح زود هم پدر می بیند که راست راستی پسر مهندسش با آن رتبه اش در آن دانشگاه ،
 دارد چمن ها و گل ها را آب می دهد!