خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سیدحمزه اکوانی است:
نظافت و بهداشت وجود نداشت؛ شب ها مجبور بودیم از پنجره ی اتاق ها به عنوان دستشویی استفاده کنیم. بعضی وقت ها ممکن بود مقداری از مدفوع که با دست آن را بیرون پرتاب می کردند وارد گوش و گردن بچه ها که کنار پنجره بودند، شود. بعد از یکی دو روز که آن جا بودیم به هر نفر یک پتو دادند. فضای داخل اتاق بسیار کم و به هم فشرده بودیم به طوری که جای خواب هر نفر یک موزاییک بود.
راننده تریلی
یک راننده تریلی در مرز آبادان اسیر شده بود که در عالم خواب دنده عوض می کرد و یا ترمز می گرفت شب موقع خواب یک دفعه صدای فریاد بلندی همه را از خواب بیدار می کرد، بعد می دیدیم که هنگام ترمز گرفتن با پا و یا با دست دنده عوض کردنش به سر و صورت بچه ها زده است.
رادیویی اسارت
برای گوش دادن به اخبار در جریان حوادث یک رادیوی کوچک داشتیم که در بالای قاب پنکه سقفی جاسازی شده بود شب ها آن را بیرون می آوردیم و اخبار گوش می کردیم و بعد مجدداً جاسازیش می کردیم.
ماه محرم در اسارت
ماه محرم بچه ها سینه می زدند عراقی ها می آمدند و ممانعت می کردند و می گفتند سینه زدن حرام است و نباید سینه بزنید. هر شب به یک اتاق حمله می کردند و هنگام سینه زنی با چوب و کابل بچه ها را کتک می زدند.
غذای اسارت
در اسارت غذا خیلی کمیاب بود به طوری که هر ده نفر از یک ظرف استفاده می کردند و قریب یک بیل و نصف برنج می ریختند و سهم هر نفر حدود ده قاشق غذاخوری می شد. هر روز ظهر یک نفر از هر گروه به همراه سرباز عراقی می رفت و غذا می آورد. تعداد زیادی از بچه ها به علت غذا و ظرف های آلوده دچار عفونت های روده ای شده و از بین رفتند.
حضور صلیب سرخ
سرانجام پس از گذشت قریب ۶ ماه نماینده صلیب سرخ بین المللی آمد و عراقی ها بچه های زخمی و کتک خورده را پنهان و برای هر نفر یک کارت صادر کردند و یک برگ کاغذ دادند که برای خانواده مان نامه بنویسیم این نامه حدود دو سال طول کشید تا بدست خانواده مان برسد. وقتی نامه ام به دست خانواده ام رسید که پدرم از شدت ناراحتی و نگرانی از سرنوشت من سکته کرد و دار فانی را وداع گفته و آرزوی دیدن فرزندش که معلوم نبود چه شده است را به گور برد. خداوند روحش را شاد بگرداند.
پس از آمدن نماینده صلیب سرخ وضعیت اسرا نسبت به قبل کمی بهتر شد. در روز چند ساعتی وقت می دادند بیرون برویم اتاق ها نظافت شود داخل هر آسایشگاه یک سطل برای آب خوردن بود، با آن که در منطقه هوا خیلی گرم بود. سرانجام ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند (رمادی در جنوب و موصل در شمال شرقی عراق قرار داشت).
اردوگاه ها ی بسیار مستحکم و بزرگ بودند چند اردوگاه در کنار هم در یک منطقه معروف بود به موصل ۱،۲،۳ در دو طبقه و هر اردوگاه حدود۱۴ آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه حدود ۲۵۰ نفر را جای داده بودند البته فقط طبقه همکف و طبقه ی اول نگهبانان عراقی بودند. کیوسک نگهبانی روی پشت بام و بیرون اردوگاه هم سیم خاردار، کانال آب و جاده کشیی وجود داشت. هر چند وقت یک بار افراد را جا به جا می کردند از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر. لازم به ذکر است موصل با قوطی برای دستشویی رفتن دمپایی درست می کردیم. بچه ها گاهی به انباری که در گوشه ی اردوگاه بود و وسایل سربازان عراقی در آن نگهداری می شد می رفتند رادیو و یا وسایل دیگر بردارند.
نماز در اسارت
نماز جماعت در همه ی آسایشگاه ها بر قرار بود و ظهر که می شد از هر ۱۴ نفر یک نفر از آسایشگاه بیرون می رفت و با صدای دل نشینی اذان می گفت. عراقی ها افراد اذان گو را می بردند مورد آزار و اذیت قرار می دادند و روز بعد همین کار تکرار می شد و افسر عراقی می گفت: چه خبر است؟ این جا کعبه است یا کربلا است؟ یک نفر را با بلندگو خودشان مشخص کردند برای اذان گفتن ولی بعد از اذان گفتن مجدداً افراد می رفتند و اذان می گفتند و نماز جماعت شروع می شد. تجربه کرده بودیم که هر وقت یک قدم عقب می گذاشتیم عراقی ها چندین قدم به جلو می آمدند.
* سایت جامع آزادگان
در اسارت غذا خیلی کمیاب بود به طوری که هر ده نفر از یک ظرف استفاده می کردند و قریب یک بیل و نصف برنج می ریختند و سهم هر نفر حدود ده قاشق غذاخوری می شد.