نمی‌دانستیم چه کسی دارد می‌آید، اما بچه‌ها به محض دیدن هلی‌کوپتر از شادی سر از پا نمی‌شناختند.


به گزارش مشرق، اکران فیلم سینمای "چ"، بهانه‌ای بود تا به واکاوی برخی خاطرات افراد حاضر در پاوه آن زمان بپردازیم. یکی از این رزمندگان، «سردار جعفر جهروتی‌زاده» است. از وی تاکنون چندین کتاب خاطرات منتشر شده و عناوینی نیز در دست انتشار دارد. دیده‌ها و شنیده‌های او از پاوه سال 58 بخش‌ چهارم کتاب منتشر نشده اوست. آنچه در ادامه می‌آید، مروری بر این بخش از کتاب است که برای نخستین‌بار توسط خبرگزاری فارس در دو قسمت منتشر می‌شود. «بخش نخست» این خاطرات را در ادامه می‌خوانید.

*انتخاب نان خشک!

اواخر تیرماه 58 بود که وارد کرمانشاه شدم، یک راست رفتم ساختمان اعزام نیرو. حاج اکبر غم‌خوار، مسئول آن‌جا بود. تدارکات و اقلام مورد نیاز بچه‌ها از همین مقر به شهرهای اطراف فرستاده می‌شد. به خاطر کمین دشمن در همه‌ی راه‌های زمینی امکان رساندن آذوقه به صورت مرتب به بچه‌ها وجود نداشت. همیشه مایحتاج 2، 3 ماه نیروها را با هلی‌کوپتر منتقل می‌کردند. یک‌بار پیش حاج اکبر غم‌خوار رفتم تا نمونه نان خشکی را که برای بچه‌ها انتخاب کرده بودند، نشانم بدهد (نان خشک انتخاب کرده بودند چون ماندگاریش بیش‌تر بود و نگهدارش اش هم خیلی آسان‌تر). چند روزی آن‌جا ماندم و استراحت کردم. اوایل مرداد مجوز سوارشدن به هلی‌کوپتر 214 را گرفتم که آذوقه برای بچه‌ها می‌برد. خداحافظی کردم، برگه را به خلبان نشان دادم و سوار شدم. به غیر از من دو نفر دیگر هم از برادران کرمانشاهی که نمی‌شناختم‌شان بودند. مسیر هوایی کرمانشاه به پاوه در شرایط عادی، کم‌تر از یک ساعت بود؛ اما چون درگیری‌ها در پاوه شدت گرفته بود و ضد انقلاب در هر جایی که توانسته بود کمین کرده بود، این مسیر را در بیش‌تر از یک ساعت و نیم طی کردیم.

پاوه در محاصره‌ ارتفاعاتی پوشیده از درخت قرار گرفته بود، و زیر این پوشش نیروهای ضد انقلاب پنهان شده بودند. بخاطر همین باید در ارتفاع کم پرواز می‌کردیم و نمی‌توانستیم از بالای آن تپه‌ها بگذریم. باید طوری پرواز می‌کردیم که در تیررس‌شان نباشیم، گاهی اوج می‌گرفتیم و گاهی پایین می‌آمدیم. خلبان سعی می‌کرد تا جلوی اصابت گلوله‌های گاه و بی‌گاه را به بدنه‌ هلی‌کوپتر بگیرد. به خاطر همین هم مدام تغییر موقعیت می‌داد. هرطور بود این مسیر را طی کردیم. بعدها وقتی که در پاوه شاهد فرود آمدن هلی‌کوپترها بودم، با خودم فکر می‌کردم اگر خدا محافظ این خلبان‌های شجاع نبود و اگر علاقه و دل سپردگی آن‌ها به امام و ولایت نبود، این پروازها و رفت و آمدها، بدون هیچ حادثه، غیرممکن بود.

*بهداری امن‌ترین نقطه پاوه

هلی‌کوپترها در محوطه‌ای در پشت بهداری به زمین می‌نشستند و بار خود را خالی می‌کردند. ولی از هر طرفی به سمت‌شان تیراندازی می‌شد. حتی نمی‌توانستند درست روی زمین بنشیند. در یک فاصله‌ای از زمین می‌ایستادند، تا بچه‌ها بارشان را بدون هل‌دادن خالی کنند و بلافاصله اوج می‌گرفتند. بعدها وجود هلی‌کوپترهای کبری وضعیت بهتری را به وجود آوردند، چون به محض اینکه از جایی به طرفشان تیراندازی می‌شد، بلند می‌شدند و با راکت و کالیبر موضعی را که به سمت‌شان گلوله می‌ریخت، می‌زدند. با این وجود در پاوه هیچ‌جایی بهتر و امنت‌تر از فضای مسطح و بزرگ بهداری وجود نداشت، که دار و درخت هم نداشت. همین موقعیت آنجا را تبدیل کرده بود به پایگاه پشتیبانی و تدارکات شهر.

پاوه شهر کوچکی بود با مردمی مستضعف. مهم‌ترین پایگاه ما تپه‌ای بود در حاشیه‌ شهر (که امروز به خاطر گسترش پاوه، داخل شهر است). وقتی درگیری‌ها شروع شد، بعضی از مردم از شهر خارج شدند و در زیر درخت‌های اطراف پناه گرفتند، بعضی هم کوچ کردند به کرمانشاه و آن‌ها را در منطقه‌ طاق‌بستان اسکان دادند. بقیه هم در شهر ماندند و این جای امید برای ما داشت که حداقل مطمئن می‌شدیم خانه‌هایی که صاحب‌خانه در آن هست، پناهگاه و پایگاه نفوذ ضد انقلاب نمی‌شود.

* حمله ضد انقلاب به مردم به جرم ماندن در شهر

ضد انقلاب که از سمت نوسود بانیروهایش به سمت پاوه آمده بود، در اولین اقدام خود جاده‌ پاوه را بست و از همان طرف به بچه‌ها فشار می‌آورد. مدام در دهانه‌ شهر با بچه‌ها درگیر می‌شد. یک شب در ورودی شهر درگیری شدیدی اتفاق افتاد. ضد انقلاب تمام قوایش را گذاشته بود تا از آن سمت به داخل شهر نفوذ کند. نیروهای ما که تعدادمان در آن محل از ده نفر تجاوز نمی‌کرد در دو، سه ساختمان پناه گرفته بودند. از سوراخ‌هایی که داخل دیوار درست کرده بودیم، بیرون را می‌پاییدیم. مهمات کم داشتیم و تا دشمن را نمی‌دیدیدم تیراندازی نمی‌کردیم. فاصله‌شان با ما آنقدر کم بود که از آرپی‌جی هم نمی‌شد استفاده کرد. آن‌ها در سه یا چهار متری ما بودند و ما صدای صحبت‌هایشان را هم می‌شنیدیم. به هر سختی بود مقابل‌شان مقاومت کردیم تا توانستیم وادارشان کنیم عقب‌تر بروند. به محض اینکه کمی عقب نشستند ما جلو رفتیم. این عقب‌رفتن، آن ها را در دره سرازیر کرد و ما مسلط به موقعیت‌شان شدیم. دیگر از ورودی شهر، دورشان کرده بودیم و خطر ورودشان و سقوط شهر موقتاً از بین رفته بود.

دشمن وقتی نتوانست کار خود را از آن طرف پیش ببرد، آرام آرام شروع کرد به محاصره‌ شهر. هر روز دامنه‌ تیراندازی به داخل شهر بیش‌تر می‌شد. از جاهایی که تیراندازی می‌کردند، می‌فهمیدیم حلقه‌ محاصره به کجا کشیده شده. با اینکه مهمات کافی نداشتیم، اما با تمام قوا از شهر حفاظت می‌کردیم. چندبار توانسته بودند دور از چشم ما وارد شهر شوند و به زن‌ها و بچه‌ها هم حمله کرده بودند؛ به اهالی شهر پاوه، به جرم اینکه می‌خواستند در شهرشان بمانند. مقابل آن‌ همه امکانات و نفرات که ضدانقلاب در اختیار داشت، ما امکانات قابل توجهی نداشتیم. اوضاع هر روز بدتر می‌شد و حلقه‌ محاصره که دیگر تقریباً کامل شده بود، تنگ‌تر. مدام درخواست کمک می‌کردیم ولی خبری نبود.

*با اولین هلی‌کوپتر چمران آمد

بعد از آن همه درخواست کمک و بعد از گذشت تقریباً سه هفته، اولین هلی‌کوپتری که در هوا ظاهر شد، همان بود که چمران را با خود آورده بود. البته نمی‌دانستیم چه کسی دارد می‌آید، اما بچه‌ها به محض دیدن هلی‌کوپتر از شادی سر از پا نمی‌شناختند. واقعاً یک تقویت روحیه بود. همان‌طور که ایستاده بودیم و منتظر فرود هلی‌کوپتر بودیم، جرقه‌هایی بر بدنه‌اش می‌دیدیم که به خاطر اصابت گلوله بود. چمران به همراه تیمسار فلاحی و دو نفر از برادران پاسدار پیاده شدند. اما هلی‌کوپتر با آنکه صدمه دیده بود، نتوانست قدری بنشیند و مشکل را بررسی کند. ناگزیر بود خیلی زود از آن‌جا دور شود. آنقدر سریع بلند شد که حتی فرصت بستن در را هم پیدا نکرد.

تا قبل از ورود چمران، مسئولیت و هدایت متمرکزی در آن‌جا وجود نداشت. در مقابل نیروی دو- سه ‌هزار نفری ضد انقلاب با آن‌ همه امکانات و تسلیحاتی که از سوی عراق و کشورهای معاند دیگر به سوی آنها سرازیر شده بود، تعداد صد و 70-80 نفری بچه‌ها که بیش‌ترشان هم از همان اهالی پاوه و پیش‌مرگ‌ها بودند چیزی به شمار نمی‌رفت.

به سمت بهداری مدام تیراندازی می‌شد، از این رو باید دائماً در سنگرها باقی می‌ماندیم. هفت یا هشت نفری بیش‌تر در بهداری مستقر نبودیم و در ساختمان پناه گرفته بودیم. گونی در اختیار نداشتیم تا سنگر درست کنیم؛ برای همین روی بعضی‌ دیوارها سوراخ‌هایی به بیرون درست کرده بودیم و از آن‌جا به سمت دشمن تیراندازی می‌کردیم. خوشبختانه در آن مقطع از درگیری هنوز دشمن از خمپاره و آتش توپخانه استفاده نمی‌کرد و این برای ما که در ساختمان‌ها پناه گرفته بودیم، جای شکر داشت. البته ما هم با این که آرپی‌جی داشتیم نمی‌توانستیم در داخل ساختمان از آن استفاده کنیم. آتش عقبه‌اش بچه‌ها را می‌سوزاند.

*آرایش نیروها به سبک جنگ‌های نامنظم

محاصره‌ شهر هر لحظه تنگ‌تر می‌شد، و شدت آتش دشمن بیش‌تر. چمران مرتب با کرمانشاه تماس می‌گرفت و درخواست مهمات و نیروی کمکی می‌کرد. می‌خواست، تا ارتش با مداخله‌ خود نیروهای سپاه را حمایت کند. با وجود چنین مشکلاتی بچه‌ها روحیه‌ خوبی داشتند و با ورود شهید چمران به پاوه روحیه‌شان چند برابر هم شد. ایشان با درایت خاص خود، بچه‌ها را سازماندهی کردند که با همان عده‌ کم همه‌ نقاط حساس را تحت کنترل داشتیم. بچه‌ها هم که با پیش‌مرگ‌های کرد حسابی هماهنگ شده بودند، سعی می‌کردند با فرماندهی چمران، جلوی سقوط شهر را بگیرند. چمران به خاطر تعداد کم نیروها می‌دانست شیوه‌ جنگ‌های منظم در این شرایط کاری از پیش نخواهد برد. او که در تدبیر جنگ‌های پارتیزانی بی‌نظیر بود، ما را هم به همان روش جنگ‌های نامنظم آرایش داد. یعنی در نقاط حساس تعدادی از نیروها را مستقر می‌کرد و بقیه در سطح شهر مدام در تردد به سر می‌بردند. هر وقت جایی اتفاقی می‌افتاد که نیاز به نیروی بیش‌تر بود، به آن سمت می‌رفتیم. خودش هم در فاصله‌ این نقاط گشت می‌زد و مواظب اوضاع بود. ضد انقلاب بیشتر، شب‌ها، با بچه‌ها درگیر می‌شد. سعی می‌کرد از تاریکی برای نفوذ به داخل شهر استفاده کند. به جرأت می‌توانم بگویم اگر در ان محاصره‌ طاقت‌فرسا، چمران تعداد اندک ما را، اینقدر دقیق در شهر تقسیم نمی‌کرد، با وجود دشمنی با آن عقبه‌ قوی و امکانات زیاد، احتمال سقوط پاوه خیلی بیش‌تر می‌شد.

*انتقال پیاده مجروحین!

مجروحین را نه می‌توانستیم در پایگاه‌ها نگه‌داریم و نه در بهداری. چاره‌ای نداشتیم جز این که پیاده آن‌ها را به بیمارستان منتقل کنیم. با آن که فاصله‌ کم و بیش‌زیادی را باید راه می‌رفتیم، اما به هر حال امنیتش از رفت و آمد با ماشین بیش‌تر بود. بیمارستان یکی از مناطقی بود که دشمن برای تصرف آن اصرار زیادی داشت، چون از لحاظ جغرافیایی در حاشیه‌ شهر و روی یک بلندی قرار گرفته بود. طوری که اگر در محوطه‌ آن می‌ایستادی، شهر را می‌توانستی به کلی زیر نظر بگیری. ما هم از همین خصوصیت استفاده و چند نفر را در همان محوطه مسئول حفاظت از منطقه کرده بودیم. ضد انقلاب از همان جبهه‌ بیمارستان حرکت و 48 مجروح بستری و کادر بیمارستان را مورد محاصره‌ خودش قرار داد. به غیر از نیروهای حفاظتی، بقیه‌ کادر بیمارستان هم مسلح بودند و در کنار رسیدگی به مجروحین، با دشمن هم مبارزه می‌کردند. محاصره یک هفته طول کشید.

قبل از اشغال بیمارستان فقط «شهید باباخواست» و یک خانم پرستار، از کادر در بیمارستان باقی مانده بودند. آن‌ها به تنهایی، هم به بچه‌های مجروح رسیدگی می‌کردند و هم اگر لازم می‌شد، تیراندازی می‌کردند. محاصره هر لحظه تنگ‌تر می‌شد و ما نمی‌توانستیم هیچ کاری برای آن‌ها انجام بدهیم. وقتی دشمن حمله‌ مستقیمش را به بیمارستان شروع کرد، «شهید باباخواست» از آن خانم خواست تا فرار کند و خود را به نیروهای خودی برساند. او هم یک سلاح با یک گلوله برداشت و راه افتاد. گلوله را هم برای خودش گذاشته بود تا اگر موفق به فرار نشد، اجازه ندهد دست کثیف دشمن به او برسد، بحمدلله او سالم به نیروهای خودی رسید.

*جنایات ضدانقلاب

در بیمارستان، یکی، دو مجروح کم سن و سال هم بود که از بچه‌های اعزامی بودند. «شهید باباخواست» از ضد انقلاب می‌خواست تا با آن‌ها کاری نداشته باشند. آن‌ها هم با کمال شقاوت و بی‌رحمی با آن دو نوجوان مجروح برخورد کردند و حتی می‌دانم سر یکی‌شان را هم بریده بودند.

ضد انقلاب یکی از وحشتناک‌ترین جنایات خود را در بیمارستان پاوه خلق کرد. 48 مجروح آنجا بستری بودند که بیشترشان نمی‌توانستند از جا بلند شوند، چه رسد به آن که از خود دفاع کنند. دشمن، وحشیانه مجروحین را جلوی چشم‌های ما روی زمین می‌کشیدند و از ساختمان بیرون آوردند، بعد همگی را به رگبار بستند و در حالی که هنوز زنده بودند، سرهای بعضی‌شان را از بدن جدا و تا توانستد بی‌رحمانه و به بدترین وضع، شکنجه‌شان کرده بودند.

دشمن مجهّز به انواع سلاح‌ها که پیروزی‌اش را قطعی می‌دید، از هیچ عملی برای تضعیف روحیه‌ بچه‌ها فروگذار نمی‌کرد و ضربه‌ نهایی‌اش را با جنایت بیمارستان به بچه‌ها وارد کرد.

- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930318001445#sthash.qFLcDZr9.dpuf