گروه جهاد و مقاومت مشرق: تا مادر نباشی نمی توانی درد فراق فرزند را حس کنی و بدانی که یک مادر پس از 25 سال چگونه هنوز منتظر خبری از فرزندش است. این انتظار عاشقانه خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس را بر این داشت تا به سراغ «زینب فرسبخش» یکی از همین مادران منتظر رفته و با وی گفتوگویی داشته باشد. او مادر شهید «عبدالرضا آقا مرادی» است.
مادر شهید عبدالرضا آقا مرادی از چگونگی اعزام پسرش به جبهه میگوید: وقتی جنگ شروع شد ما در همدان زندگی میکردیم. من 5 فرزند داشتم سه دختر و دو پسر. عبدالرضا فرزند سومم بود، بسیار درس خوان و مودب بود. با شروع جنگ تحمیلی به من گفت: مادر باید به جبهه بروم و حساب این عراقیهای بی وجدان را برسم.
من نیز که از شرایط کشور ناراحت بودم با این که غوغایی در دلم بر پا شده بود، رضایت دادم و عبدالرضا را به حضرت علی اکبر(ع) سپردم. چند سالی میرفت و میآمد و برایمان از خاطرات جبهه تعریف میکرد. از دوستانش و همرزمانش که چگونه به شهادت میرسند و جانباز میشوند. چند باری با ناراحتی میگفت: خدا من را دوست ندارد که به شهادت نمیرسم و جانباز هم نمیشوم.
فرسبخش مادر عبدالرضا از مفقود شدن پسرش میگوید: چند ماهی بود که از او بیخبر بودم و هی به خودم دلداری میدادم که بر می گردد. حتما عملیاتی داشتهاند یا رفته برای شناسایی و... اما انگار خبری از او نبود. به مسجد محل رفتم و جریان نیامدنش را اطلاع دادم و از آنها خواستم برایم از پسرم خبری بیاورند.
یک روز که برای خرید رفته بودم در راه برگشت پسر کوچکترم را دیدم که دوان دوان به سمتم میآید و با صدای بلند گریه میکند. هرچه دستم بود، به زمین افتاد و به سمت خانه دویدم. دیدم یکی از همرزمان عبدالرضا مظلومانه درب منزل ما ایستاده و منتظر من است. پرسیدم پسرم چیزی شده؟ عبدالرضایم کجاست؟ با ناراحتی گفت: باهم بودیم که عراقیها به ما پاتک زدند و ما دیگر عبدالرضا را ندیدیم. فکر میکنیم که او اسیر شده است.
نمیتوانستم چیزی بگویم. تا چند روز لال شده بودم. از این که پسرم اسیر شده و در دستان آن نامردان گیر افتاده خیلی ناراحت بودم. منتظر آمدنش ماندم.
تمام اسرا آزاد شدند و به خانههایشان برگشتند جز عبدالرضای من. مانده بودم چه کنم و کجا بروم هرکجا که میشد دنبال او گشتم نبود که نبود انگار قرار است من در چشم انتظاری پسرم بمیرم.
کد خبر 321058
تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۸
تمام اسرا آزاد شدند و به خانههایشان برگشتند. جز عبدالرضای من. مانده بودم چه کنم و کجا بروم، هرکجا که میشد دنبال او گشتم نبود که نبود انگار قرار است من در چشم انتظاری پسرم بمیرم.