دیدگاه علی هاشمی این طور بود که نمی‌خواست رزمنده‌ها در جنگ تنها باشند. همیشه دوست داشت با رزمنده‌ها در یک سنگر و پشت یک خاکریز قرار بگیرد. علی آقا بعد از بررسی کلی، گفت: «قرارگاه‌مان را باید وسط همین جزیره درست کنیم و عقب نرویم».

به گزارش مشرق، سیدصباح موسوی دوست و همرزمی که 7 سال همراه یوسف هور سردار شهید «علی هاشمی» بود. او در بخشی از خاطراتش به واقعه چهارم تیرماه 1367 و شهادت سردار هور اشاره می‌کند. در بیست و ششمین سالروز شهادت، این سردار دلاور روایت سید صباح موسوی را می‌خوانیم:

                                                                                        ****

در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم او خجالت می‌کشید و گاهی به من می‌گفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است» او می‌‌گفت: «دوست دارم طوری شهید شوم که پیکرم به دست کسی نرسد». علی هاشمی خودش خواست بی‌نشان بماند. وقتی علی هاشمی به خواب خانواده‌اش می‌آمد، آنها از علی می‌خواستند خبری از خودش بدهد؛ اگر هم بعد از 22 سال پیکر علی آقا آمد، به خاطر گریه‌های مادرش و نگرانی همسر و بچه‌هایش بود.

یکی از وصیت‌های علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیده‌ایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد.

در اواخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه خودشان را از دست داده بودند؛ دلیل آن هم استفاده عراق از سلاح‌های شیمیایی و کمبود تجهیزات و بودن برخی شایعات در پایان جنگ بود؛ از طرف دیگر چون سایر کشورها نمی‌خواستند عراق شکست بخورد، از همه نظر به او کمک می‌کردند. کشورهای عربی، اروپایی و امریکا عملاً وارد جنگ با ما شدند. همان‌طور که کشتی‌های‌مان را در خلیج فارس ‌به آتش کشیدند و هواپیمای مسافربری ایرباس را در آسمان خلیج‌فارس مورد هدف قرار دادند.

در ماه‌های پایانی جنگ، ارتش بعث عراق با سازماندهی کامل به فاو، شلمچه و جزیره مجنون حمله کرد؛ ما هم که می‌خواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، امکانات محدود بود. شهید علی هاشمی خیلی تلاش کرد تا بتواند جزیره را حفظ کند.

یک ماه قبل از سقوط جزیره مجنون، علی آقا طی جلساتی با یگان‌ها و مسئولین گردان‌ها سعی داشت تا جزیره را نگه دارد؛ برای جلوگیری از ورود عراقی‌ها، نیروهای علی هاشمی خورشیدی‌هایی را داخل آب انداختند تا دشمن نتواند با قایق وارد جزیره شود، زمین را هم مین‌گذاری کردند.

در این وضعیت، سردار صفوی که جانشین سپاه بود، به منطقه آمد و به علی هاشمی گفت: «قرارگاه نصرت در جزیره لو رفته است، این قرارگاه را عقب‌تر ببرید تا بتوانید عملیات را هدایت کنید». علی هاشمی گفت: «چشم» آقای صفوی سوار ماشین شد و رفت.

به علی هاشمی گفتم: «حاج‌علی! می‌خواهید چه کار کنید؟» گفت: «فعلاً به خط برویم تا ببینیم چه می‌شود کرد»؛ باهم سوار ماشین شدیم به جبهه رفتیم. دیدگاه علی هاشمی این طور بود که نمی‌خواست رزمنده‌ها در جنگ تنها باشند. همیشه دوست داشت با رزمنده‌ها در یک سنگر و پشت یک خاکریز قرار بگیرد.

علی آقا بعد از بررسی کلی، گفت: «قرارگاه‌مان را باید وسط همین جزیره درست کنیم و عقب نرویم» گفتم: «سمت چپ ما خشکی است دشمن می‌تواند بیاد؛ سمت راست و روبرو و پشت سر ما هم آب است و هم دشمن. اگر بنا باشد دشمن بیاید، شما هم اینجا نمی‌توانید عملیات را هدایت کنید و در مقابل دشمن بایستید» علی هاشمی گفت: «به هر حال قرارگاه‌مان را به اینجا می‌آوریم و در کنار بچه‌های رزمنده باشیم و تا آخرین لحظه مقاومت کنیم».

دستور آقای صفوی از نظر نظامی منطقی و به جا بود؛ اما علی هاشمی با توجه به علاقه‌ای که نسبت به رزمنده‌ها داشت، نمی‌خواست از رزمنده‌ها جدا باشد؛ به هر حال چند روز بعد قرارگاه را به سمت جلوتر انتقال دادیم.

روز چهارم تیرماه 1367 رژیم بعث عراق با آتش سنگین روی قرارگاه و جزیره حمله کرد؛ هواپیماها منطقه را بمباران کردند؛ وضعی به وجود آمد که از شدت دود و خمپاره و آتش چشم، چشم را نمی‌دید؛ نیروها هم شیمیایی شدند؛ حتی آمبولانس ما هم زیر آتش بود؛ مهمات نمی‌رسید، پشتیبانی ضعیف شد، عراق از این وضع استفاده کرد و به پیشروی ادامه داد.

تعد‌ادی از نیروها عقب‌نشینی کردند؛ تعد‌ادی هم اسیر شدند؛ عراق با چند هلی‌کوپتر در منطقه هلی‌برن کرد؛ یکی از هلی‌کوپترها به سمت پدافندها شلیک کرد؛ کمتر از ساعتی قبل از اینکه قرارگاه خاتم 4 مرکز فرماندهی قرارگاه نصرت سقوط کند و عراق کاملاً وارد جزیره شود، آقای غلام‌پور فرمانده قرارگاه کربلا از مقر بیرون رفت و گفت: «علی هاشمی زودتر جمع کن بیا برویم»، علی هاشمی گفت: «شما بروید، من هم می‌آیم؛ فقط بچه‌ها را توجیه کنم؛ بی‌سیم‌ها را بردارم و تعدادی از بی‌سیم‌ها و اسناد و مدارک را هم از بین ببرم تا دست دشمن نیفتد». من همراه آقای غلامپور بیرون آمدم و به قرارگاه کمیل رفتیم.

از قرارگاه کمیل برگشتم و دیدم که جزیره و قرارگاه نصرت سقوط کرده است؛ دوستان شاهد جریان سقوط جزیره برای ما تعریف می‌کردند: «علی هاشمی با بچه‌ها در سنگر بودند؛ به محض سوار شدن به ماشین، یک هلی‌کوپتر جلویشان نشست، سمت چپ قرارگاه نیزار بود و سمت راست هم باتلاقی بود؛ مسیر روبه‌روی آن به سمت جاده می‌رفت. علی هاشمی با 4 ـ 5 نفر از بچه‌ها از ماشین بیرون پریدند و داخل نیزارها رفتند؛ بهنام شهبازی با گروه دیگر هم داخل نیزارها رفت؛ آقای گرجی رئیس ستاد سپاه ششم، نتوانست بیشتر از این در نیزار حرکت کند و اسیر شد و هوشنگ جووند، جانباز قطع پا بود، او هم در نیزارها به اسارت دشمن درآمد. بهنام شهبازی و سردار قنبری، با آقای شجاعی داخل نیزار رفتند».