متن زير برگرفته از گفتوگوي ما با اعظم فخيمي حبيبي مادر شهيد مفقودالجسد ميرعارف ضياء است كه چندي پيش در همايش مادران چشم به راه از وي تجليل شده بود و اين متن واگويههاي مادري مقاوم است پر از بيقراري و انتظار...
پسرم سيد ميرعارف ضياء متولد 22 بهمن 1346 اولين شهيد دهكده المپيك است. عارفم مهربان بود و مردمدار. زمان انقلاب سن خيلي كمي داشت اما با آغاز جنگ تحميلي، او كه عضو فعال بسيج محله بود، به بهانه خدمت سربازي راهي مناطق عملياتي شد. 11 ماهي از خدمت سربازياش ميگذشت كه به شهادت رسيد. عارف به من خيلي وابسته بود. در مدت حياتش كوچكترين بياحترامي از او نديدم. او مياندار هيئتها و مراسمهاي امام حسين (ع) بود.
پسرم در 29 اسفند 1366 در حالي كه مشغول خدمت سربازي در منطقه دهلران بود در ارتفاعات كله قندي به شهادت رسيد و تا امروز هم هيچ اثري از پيكرش به دست ما نرسيده است. تنها وسيلهاي كه از عارف به دستم رسيد همان ساكي است كه از پايگاه محل خدمتش برايم آوردند. در ميان وسايل شخصياش دفتر خاطراتي است كه روايتگر روزهاي خوش و حماسهسازي فرزندم است. عارف قدر و حد خودش را ميشناخت. خيلي به من و پدرش احترام ميگذاشت. قبل از اينكه به خدمت سربازي برود چند ماهي را در محل كار پدرش مشغول به كار شد. به قدري از او خوششان آمده بود كه اصرار داشتند بعد از خدمت سربازي دوباره به آنجا برود و در آنجا مشغول كار شود.
خاطرهاي از عشق و ارادت عارف به سيدالشهدا(ع) دارم كه فراموش نشدنياست. زماني كه در لشكر 21 حمزه در لويزان خدمت ميكرد براي تاسوعا و عاشورا به او مرخصي ندادند. وقتي به ملاقاتش رفتيم به شدت گريه ميكرد و ما هم دلدارياش ميداديم كه انشاءالله سال آينده. اما او ميگفت من دوست دارم در هيئت خودمان براي اباعبداللهالحسين عزاداري كنم و زنجير بزنم. سال آينده هم كه قسمت شد تا خودش به محضر اباعبداللهالحسين(ع) مشرف شود.
آخرين باري كه ميرفت نزديك چهارشنبه سوري آخر سال بود، به من گفت مامان آجيل شب چهار شنبه سوري را برايم نگه دار، هرچند كه بعيد ميدانم اين رفتنم بازگشتي داشته باشد. من هم آجيل برايش نگهداشتم. اما رفت و باز نگشت. مدتها بود كه آجيل را نگه داشته بودم اما با اصرار بچهها بيرون ريختم چون خراب شده بود!
پدر عارف سال 1391 فوت كرد. ما هيچ گاه درِ حياط را قفل نميكنيم. پدرش ميگفت شايد عارف بيايد. هميشه گوش به زنگ بود و چشم به راه. در آخر هم چشم انتظار از دنيا رفت. او لياقت پدر شهيد بودن را داشت. گاهي از خواب بيدار ميشد كه سربازم دارد ميآيد. او و برادران شهيد هرگاه سربازي را ميديدند به او احترام ميگذاشتند، تنها به خاطر اينكه آنها را ياد برادر شهيدشان ميانداخت.
هر زمان كه پيكر شهداي گمنام را ميآوردند من و پدرش سراسيمه به راه ميافتاديم و خودمان را به پزشكي قانوني يا به معراج شهدا ميرسانديم. در بهشت زهرا به ما قبري داده بودند كه خالي بود و روي سنگ مزارش تنها نوشتيم شهيد گمنام. من ايمان دارم كه روح پسرم در آن آرام گرفته است. من سنگ مزارش را به نام خودش تعويض نكردم چون منتظرم بازگردد و بعد عوض كنم. پدرش در لحظات آخر عمر چشم به در دوخته بود كه شايد در اين لحظات خبري از فرزندش به او برسد. ما هم عكس عارف را بالاي سرش گذاشتيم تا خودش آرام جان داد و به ديدار فرزند شهيدش رفت. من تا همين الان خانهمان را تغيير ندادم چراكه منتظرم بيايد و مبادا كه آدرس خانه را گم كند! 38 سال است من اينجا هستم تا نيايد از اينجا نميروم. ميخواهم پيكرش را ازخانهاي بيرون ببرم كه در آن به دنيا آمده. بچهها ميگويند برويم و من ميگويم: نه. پسرم اولين شهيد دهكده المپيك بود. متأسفانه نميدانم چرا عكس پسرم را در اتوبان همت نميزنند. دوست دارم وقتي كه از آنجا عبور ميكنم عكسش را ببينم. پسر بزرگم گاهي ميآيد و من را ميبرد سر قبر خالي عارف. درست است كه قبر خالي است اما روحش آنجاست ديگر! هر چه باشد روحش در قبر خودش آمده است. يك قبر خالي...
*صغري خيلفرهنگ / روزنامه جوان