در میان درختان کاج و سنگهای بزرگ و کوچک در قطعات شهدا با وجود تاریکی هوا و نزدیک شدن به وقت افطار خانواده ها حضور دارند. هر چه داخل قطعات می شویم تعداد خانواده ها بیشتر و بیشتر می شود. آنها آمده اند تا افطار خود را با عزیزانشان باز کنند. سفره های رنگی یکی یکی روی مزار شهدا پهن می شود. برخی از نقاط که تاریک است لامپ خودروها روشن شده تا خانواده های دیگر بتوانند دید بهتری داشته باشند.
وقتی از زوج جوانی که کنار مزار شهدای گمنام سفره افطار خود را پهن کرده بودند سوال کردم چرا اینجا؟ گفتند: مگر خداوند نگفته است شهدا زنده اند و نزد ما روزی می خورند. پس آنها ما را دعوت کرده اند و با پای خودمان نیامدیم. این لیاقت می خواهد که انشا الله خدا قبول کند.
پدر شهیدی در کنار مزار فرزندش شمعی روشن کرده بود تا افطارش را با نوه ها و فرزندانش باز کند می گوید: من سالهاست با فرزند شهیدم زندگی می کنم. امسال می شود 19 سال که هر ماه رمضان سه شب افطار را با خانواده در کنار مزار شهید بوده ایم. این پدر شهید که اشک در چشمانش نقش بسته بود گفت: محسن (شهید) وقتی بچه بود همیشه می گفت: پدر جان هر جا که هستید افطار خانه باشید تا با هم دور سفره بنشینیم و کلی صفا دارد. اون زمان من کارگر بودم و نمی توانستم خانه باشم. امروز دارم اینطوری جبران می کنم.
در قطعه دیگر دو دختر شهید همراه با همسرشان سفره افطار چیده بودند و کلی هم میهمان داشتند. همه می خندیدند. حدود 25 نفر بودند. دختر شهید گفت: قرار بود برای تولد فرزندم ولیمه بدهم. گفتیم بهتر است پدر هم در این مهمانی حضور داشته باشد برای همین سفره افطار را در کنار مزار پدر پهن کردیم. ابتدا برخی اقوام تعجب کردند و حدود 30 نفر نیامدند ولی همین ها که آمدند اهل دل هستند و به خاطر اینکه برای من و پدرم احترام قائل شدند ممنونم.
صدای مرحوم موذن زاده اردبیلی در فضای بهشت زهرا طنین انداز شد. صلوات و دود اسپند و صدای قاشق و لیوان و کاسه... بوی خوش آش رشته و شله زرد و بازار داغ نذری اون هم تو دل تاریکی شب برای خودش صفایی داشت.
رهگذران وقتی این صحنه ها را می دیدند می ایستادند و فقط نگاه می کردند. انگار خشکشان زده بود. از یک خانمی که نظاره گر سفره های افطار در کنار قبور شهدا بود سوال کردم: نظرتان در مورد این صحنه ها چیست؟ گریست و بعد گفت: احساس می کنم شهدا زنده اند... احساس می کنم که من چقدر از شهدا دور هستم و افسوس می خورم و حسرت می خورم به این همه عشق و صفا و وفا داری.
در این موقع پیرمردی فانوس به دست آمد و گفت: جوون بسم الله سفره ما بی ریاست. با پیرمرد بر سر سفره نشستم. گفتم حاجی این مزار فرزند شهید شما است؟ گفت: نه جوون این مزار شهید گمنام است. من پدر تمامی شهدای گمنام هستم. بعد روزه اش را با خرما و چای باز کرد و گفت: من 20 سال است که تمام روزهای ماه مبارک را از خرم آباد به تهران می آیم تا افطار را در بهشت باشم. تو نمی دانی جوون افطار کردن در بهشت چه لذتی دارد! بعد سفره افطارش را جمع کرد و با فانوسش در میان قطعات شهدا محو شد. می گفت: هر لقمه غذایم را بر سر یک مزار میل می کنم. من اینجا دوست و رفیق زیاد دارم.
مادری حرف زیبایی زد و گفت: فکر نکنید شهدا فراموش شده اند. آنهایی که به قول شهید آوینی فراموش شده اند ما هستیم که زمان ما را با خود برده است. من نوه ها و جوونها را برای افطار دعوت می کنم و از رشادتها و جوونمردیهای این عزیزان می گویم. که اگر امروز راحت و با امنیت زندگی می کنیم همه از رشادتهای این شهدا است. هر چند در این سالها چه نامهربانیهایی با ما شده و چه جانبازانی که غریبانه از میان ما رفته اند ولی امیدواریم مسئولان برای یکبار هم شده واقعا ترویج فرهنگ ایثار و زنده نگهداشتن یاد شهدا را در دستور کار خود قرار دهند. به خدا اینها گنج هستند. من شهیدی به انقلاب ندادم ولی دلم اینجاست.
گزارش از سید هادی کسایی زاده