سواستفاده عراقیها از قطعنامه
دو سه روز قبل از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقىها) سوء استفاده کرد وقتى که قطعنامه پذیرفته شد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شوراى امنیت. تازه داشت جمهورى اسلامى قطعنامه را مىپذیرفت که عراقیها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگى نداریم، آمدند از 14 محور در غرب کشور، هجوم آوردند. آنهایى که با جغرافیاى منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته؛ تنگه با وسیى، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروى، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفتشهر، سومار، سرنى تا مهران حدود 14 محور.
گفتند بیا به برو منطقه
دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، 40 تا 50 هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این علمیات، خیلى وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توى خانه بودم. یک دفعه ساعت 8:30 دقیقه شب معاون عملیات ستاد کل (که در آن موقع یکى از برادران سپاه بود.) به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو مىآید. همین جورى سرش را انداخته پائین مىآید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر از یک محور دارد میآید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمىدانیم. گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسیده و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، مىشود کرند، بعد از کرند، مىشود اسلام آباد غرب و سپس مىآید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو مىآید.
گفتم: این چه جور دشمنى است؟ گفت: ما هیچى نمىدانیم. گفتم: حالا از ما چه مىخواهید؟ گفتند: شما بیائید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمى بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کارهاى؟ درست است نماینده حضرت امام هستم ولى نمایندگى حضرت امام از نظر فرماندهى، نقشى ندارد. او گفت: هر حکمى میخواهى، بگو ما مىنویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمىکند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسى است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه.
اعدام فرمانده پادگان ارتش توسط منافقین
هواپیما آماده کردند. ساعت 10:30 رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشرى است. مردم ریختهاند بیرون شهر از شدت وحشت. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلوارى دارد. تمام پر آدم، یعنى اصلا هیچ کس نمىتواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم. تا ساعت 1:30 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنى که دارد مىآید، کیه؟ ساعت 1:30 شب یک پاسدارى سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توى شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توى شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توى جبههها بودند فقط باقى مانده آنها بودند.) گرفتند. فرمانده، سرهنگى بود که حرفشان را گوش نمىکرد. همان جا اعدامش کردند و مىخواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توى مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چى داشتند، ریختند توى جاده.
تماس تلفنی شمخانی با فرمانده هوانیروز
پس اولین کسى که جلوى آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به آقاى «شمخانى» که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتى در ستاد کل بود گفتم: فلان کس! ما که الان کسى را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهامون هم توى جبهه ماندهاند. اینجا کسى را نداریم. هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من مىروم توجیهشان مىکنم. (از زمین که کسى را نداریم.) با خلبانان حمله مىکنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز مىزند، مىگوید: من شمخانى هستم. فرمانده هوانیروز مىگوید: من به آقاى شمخانى ارادت دارم، ولى از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانى باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبانها را مىشناختم، چون با اکثر آنها خیلى به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم اسمش «انصارى» بود. گفتم: صداى مرا مىشناسى؟ تا صداى ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسى کرد. فهمید. گفتم: همین که مىگویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم.
صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم و گرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب مىشود. 5 صبح، ما رفته بودیم; همه خلبانها توى پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلىکوپتر جنگى کبرى، یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبرى را داشتیم. خودمان توى هلىکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همینطور از روى جاده مىرفتیم نگاه مىکردیم، مردم سرگردان را مىدیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر که الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد».
مقاومت رزمندگان تیپ انصارالحسین
من یک دفعه دیدم، وضعیت غیر عادى است، با خاکریز جاده را بستند یک عده پشتش سنگر دارند با تفنگ سبک میجنگند. اصلا من اسم اینها را ملائکه میگذارم. اینها از کجا آمده بودند؟ کى به آنها ماموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلىکوپتر داشت میرفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاکریز، پشت سرهم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار مىآورند تا از این خاکریز رد بشوند. گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصارالحسین مال همدان، اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر میآیند با اینها مواجه میشوند همان جا خاکریز میزنند. شاید 50 درصد این گردانها شهید میشوند ولی کسی از خاکریز عبور نمیکند.
خلبانان میگفتند: خودیها را بزنیم؟
به خلبانها گفتم: دور بزنید و گرنه ما را مىزنند. به اینها گفتم: بروید از توى دشت. یعنى از بغل برویم. رفتیم از توى دشت از بغل، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشى داشتم. مىتوانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: اینها را مىبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهاى دو تا کبرىها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودىاند. چىچى بزنیم اینهارو؟! خوب اینها ایرانى بودند، دیگه مشخص بود که ظاهرا مثل خودىها بودند و من هر چه سعى داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودى را بزنیم! براى ما مسئله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانى شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا 500 مترى ستون زرهى نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توى هلىکوپتر.
منافقین بلد نبودند توپ بزنند
عصبانى بودم، ناراحت که چه جورى به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنى. مسئولیت با منه. گفت: به خدا من مىترسم. من اگر بزنم، اینها خودىاند، ما را مىبرند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث مىکنیم راجع به اینکه مىخواهیم بزنیم آنها را. منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچى بودم. اگر من مىخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلىکوپتر را مىزدم. چون با توپ خیلى راحت مىشود زد. فاصله یا برد 20 کیلومترى مىزنیم، حالا که فاصله 500 مترى، خیلى راحت مىشود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 مترى ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلى آمد که اینها خودى نیستند.
گفتم: دیدى خودىها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهى گفتند: به على قسم الان حسابش را مىرسیم. سوار هلىکوپتر شدند و رفتند. جایتان خالى. اولین راکتى که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان مىرفت بالا. بعد هم اینها را هرچه مىزدند، از این طرف، جایشان سبز مىشدند، باز مىآمدند. من دیگه به هلىکوپتر کبرى گفتم: بچهها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافى نبود که از هوا بزنیم، باید کسى را از زمین گیر مىآوردیم.
ما دیگه رفتیم شناسایى کردیم. یک عده توى سه راهى روانسر، یک عده توى بیستون، فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلىکوپتر سوار مىکردیم، دور اینها مىچیدیم. مثل کسى که با چکش مىخواهد روى سندان بزند اول آزمایش مىکند بعد مىزند که درست بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم. نیروهاى سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت، رسید. نیروهاى ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، 5 کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولى هرچى زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابى دیدند...
خودکشی منافقین در شیار ارتفاعات با سیانور
بعضى از آنها فرارى مىشدند توى این شیارهاى ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار مىکشیدیم، نمىآمدند. مىرفتیم دنبال آنها، مىدیدیم مردهاند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توى اینها، دخترها مثلا فرماندهى مىکردند. از بیسیمها شنیده مىشد: زرى، زرى! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع براى آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند... بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلىکوپتر کبرى گیر آوردیم و یک هلىکوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد مىشدم، جاده را نگاه مىکردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد مىکنند. دیدیم یک وانت با سرعت دارد مىرود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکى از دستمون در برود. به خلبان کبرى گفتم: از بغل با اون توپت - توپ 20 میلى مترى خوبى دارند که از 2-3 کیلومترى خوب مىزند یک رگبارى بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلىکوپتر رفته بالاى سرش، مثل اینکه مىخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروى جلو، مىزننت.» یک دفعه هلىکوپتر را زدند، دیدم هلىکوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظى مثل قارچ، بلند شد. مثل اینکه دود از کله ما بلند شد که اى کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم مىزدند. آنجا پر منافق بود به هر صورت، خلبانها را راضى کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم مىتوانیم که خلبان را نجات بدهیم.
ماجرای زندهماندن دو خلبان
دیدیم هلىکوپتر دومى گفت: من توپم کار نمىکند، نمىتوانم پشتیبانى کنم. برویم آنجا، مىزنند. گفتم: هیچى، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسائى کردیم. حدود یکى دو گردان نیرو را من توى گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توى طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهى هوانیروز گفت: فلان کس! دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانى که دیروز گفتى شهید شدند. گفتم: چى؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند. سیستمهاى فرمان هلىکوپتر، قفل شد. یعنى دیگه کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک که سقوط نکنیم. وقتى زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش مىگیرد ولى ما زندهایم. هنوز یکى از کابینها باز مىشد. و کابین دیگرى باز نمىشد، قفل شده بود.
شیشهاش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایى از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالى است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پاى تپه مىرویم. افتادند دنبال ما. بالاى تپه رسیدم. نه اسلحهاى داریم نه چیزى. خدایا! (شهادتین را مىگفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دوتا کبرى اصلا چه جورى شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این ور فرار مىکنند، ما از اون ور فرار مىکنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایى که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توى روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودى هستیم. ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانى پوشیدید. و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکى از برادرهاى سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما کى را دارید مىزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند.
شروع کردند روبوسى با اینها یک پذیرائى گرم. صبح هم هلىکوپتر کبرى آنجا پیدا شده بود. هلىکوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه مىفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب مىکنم و دلهاى مومن را شفا مىدهم و به شما پیروزى مىدهیم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزى تمام شد. که کثیفترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزى نهایى، ما یک پیروزى عظیمى بود.
*خبرگزاری دفاع مقدس