از او هم که همیشه همراه هم بودیم خواستیم تا مهیا شود ولی او پاسخ داد شما بدون اجازه فرماندهی می‌خواهید بروید و اگر در خط مقدم خمپاره‌ای یا تیری به شما اصابت کند چون بدون اجازه فرمانده است، شهید محسوب نمی‌شوید و من هرگز نمی‌آیم... اصرار ما باعث آمدن او نشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - بهار سال 1367 بود، رزمنده مجروحی که مدتی به دلیل مجروحیت خود در عملیات کربلای 4 و 5 نتوانست به جبهه برود، حال و هوای جبهه کرده بود.

بسیجی مجروحی که در سال 67 فقط 17 سال داشت و از  15 سالگی در جبهه حضور داشت، از چند جا ترکش و تیر به او اصابت کرد، یک‌بار ترکش به پای او اصابت کرد، بار دیگر ترکش از کف دستش عبور کرده بود ولی بار سوم ترکش دیگری از گیج‌گاه او عبور کرده و در پشت چشمش قرار گرفت و پزشکان را مجبور کرد تا چشم او را تخلیه کنند.



جوان بسیجی که در این زمان 16 سالش بود همچنان مثل کوه استوار و مصمم بود تا باز به جبهه برگردد، پزشکان به جای چشمی که صدامیان از او گرفته بودند پروتز پلاستیکی گذاشته تا ظاهراً او چشم داشته باشد ولی پلاستیکی بود و چشم طبیعی او تخلیه شده بود.

ایامی که رژیم بعثی صدام پاتک‌های شدید علیه رزمندگان در فاو شروع کرده بودند، برای دومین‌بار خواستم به جبهه بروم که بسیجی جانباز حسن مطهری‌نژاد نیز گفت: من هم می‌آیم.

با تعجب به او گفتم تو دیگر چرا بیایی، مگر وضعیت خود را نمی‌دانی. هر چه در توانت بود گذاشتی، دستت ترکش است، قفسه سینه‌ات ترکش است و مهم‌تر اینکه یک چشم خود را در راه خدا دادی. پس دیگر چرا می‌خواهی بیایی، اما پاسخ شنیدم: من هنوز توان دارم و تا توان دارم می‌جنگم و می‌آیم... اصرارم برای نیامدن‌اش فایده‌ای نداشت و این گونه شد که با هم برای ثبت‌نام به سپاه ساری برای سفری معنوی مراجعه کردیم.

در مسیر راه عمویم را دیدم و با هم به اتفاق این بسیجی خوش و بشی و احوال پرسی مفصلی کردیم ولی از موضوع رفتن به جبهه هیچ نگفتیم. چون به خاطر سن کم ما قطعاً مانع اعزام ما می‌شد و به خاطر این موضوع معمولاً زمان اعزام به جبهه یواشکی و بدون اطلاع می‌رفتیم و یکی دو روز بعد از رفتن‌مان متوجه می‌شدند.

به هر حال به سپاه ساری رسیدیم. آنجا هم با چهره آشنای احمدیان در بخش پرسنلی بسیج مواجه شدیم و وی نیز به این بسیجی گفت: شما کار خود را کردید یک برادرتان نیز پاسدار است و همیشه به جبهه می‌رود شما نمی‌خواهد بروی... ولی این بسیجی مصمم‌تر از همیشه گفت: برادرم برای خودش می‌رود و تکلیف خود را انجام می‌دهد و من هم تکلیف خود را انجام می‌دهم.

احمدیان تهدید کرد که به برادرتان اطلاع می‌دهم! ولی پاسخ داد: تا برادرم مطلع شود ما رفتیم... و از او خواهش کرد مراحل ثبت‌نام را زودتر انجام دهد.

به هر حال ثبت‌نام کردیم و در گردان امام حسن(ع) در منطقه هفت‌تپه خوزستان مستقر شدیم.

حال و هوای فرمانده‌هان و رفت و آمدها نشان از یک عملیات می‌داد و ما بعد از چند روز برای تمرین و توجیه عملیات راهی هورالعظیم شدیم.

مناطق را مثل منطقه عملیاتی شبیه‌‌سازی کرده بودند و ما باید یک هفته در آن منطقه شبیه‌سازی، عملیات و مانور عملیاتی انجام می‌دادیم.

بعد از دو روز یک بعداز ظهر آفتابی چند نفر از رفقا زمانی را که بیکار بودیم برای گشت و گذار برنامه‌ریزی کردیم و برای تماشای خط مقدم جزیره مجنون که تا به حال نرفته بودیم، آماده شدیم.

از او هم که همیشه همراه هم بودیم خواستیم تا مهیا شود ولی او پاسخ داد شما بدون اجازه فرماندهی می‌خواهید بروید و اگر در خط مقدم خمپاره‌ای یا تیری به شما اصابت کند چون بدون اجازه فرمانده است، شهید محسوب نمی‌شوید و من هرگز نمی‌آیم... اصرار ما باعث آمدن او نشد.

ما با کامیون‌هایی که خاک را به خط مقدم برای ساخت جاده در جزیره مجنون می‌بردند راهی خط مقدم شدیم چون تابه حال به جزیره مجنون نرفته بودیم، دیدن سنگرهای روی آب و نیزار برای ما بسیار جالب بود.

حدود ساعت چهار بعدازظهر حرکت کردیم، حسن مطهری‌نژاد دست‌هایش را بلند و با تکان دادن انگشتان خود از ما خداحافظی کرد.

ما از او دور شدیم اما هنوز هم نگاهش می‌کردیم و امیدوار بودیم با ما بیاید ولی نیامد. پس از رفتن و گشتی در خط مقدم جزیره مجنون موقع اذان مغرب با ماشینی که غذای رزمنده‌ها را آورده بود به مقرر خود برگشتیم ولی از حسن خبری نبود.

سراغش را گرفتیم، به ما گفتند او بیمار شده و به بهداری رفته. همسنگران از ارتباط عمیقم با حسن باخبر بودند و نگاه‌های عجیبی به من می‌کردند. کنجکاوی مرا با پاسخ‌های عجیبی مثل «چیز مهمی نیست، شکمش درد می‌گرفت» دادند.

صبح فردا یکی از دوستانم که در سنگر دیگری بود و شب گذشته را با هم در جزیره مجنون گذرانده بودیم جلوی سنگرم آمد و مرا صدا کرد و گفت: حسن شهید شد و آن روز روز عید فطر بود.
شادی روح شهیدان صلوات : الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم