کد خبر 33199
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۵

بچه­ها برادري را معرفي کردند و گفتند که قبل از انقلاب توي آمريکا بوده و تکنسين هواپيماست.موضوع را با او در ميان گذاشتم. هرچه اصرار کردم نپذيرفت. گفت: من لايق اين مسئوليت نيستم!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهيد خواند خاطره اي است از عبدالحسين بنادري از رزمندگان سال هاي دفاع مقدس:

... در همان روزهايي که در ماووت عراق بوديم يکي از فرمانده گردان­هاي ما شهيد شد. گردان بي فرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبي بودم تا فرمانده گردان کنم. بچه­ها برادري را معرفي کردند و گفتند که قبل از انقلاب توي آمريکا بوده و تکنسين هواپيماست. نيرويي مومن، مخلص و باتقوا که توي اطلاعات و عمليات بود. کنار برادر چيت­ساز براي ما کار شناسايي مواضع دشمن را انجام مي­داد. موضوع را با او در ميان گذاشتم. هرچه اصرار کردم نپذيرفت. گفت:

- من لايق اين مسئوليت نيستم! مسئوليت سنگين است. من کوچک­تر از اين حرف­ها هستم.

خيلي اصرار کردم، اما نپذيرفت. آدم فهيم و باسواد و خوش­کلامي هم بود. گفتم:

- نيروها تو را پسنديده و به من معرفي کرده­اند. در اين شرايط تکليف است، بايد بپذيري!

کمي فکر کرد و گفت:

- امشب تا فردا صبح به من مهلت بده!

قبول کردم. اواخر شب بود که نامه­اي به دستم رسيد. ديدم نامه­ي همان برادر است... نامه با خط و انشاي زيبايي نوشته شده بود. در نامه از من خواهش کرده بود و گفته بود: «من وقتي به عنوان يک نيروي اطلاعات و عمليات از خاکريز مقدم خودمان جدا مي­شوم و در مسير کمين دشمن قرار مي­گيرم، در آن تنهايي و تاريکي شب، خودم با خداي خودم تنها مي­شوم، وقتي آن استرس و فشار را تحمل مي­کنم و عرق ترس روي پيشاني و بدنم مي­نشيند، خدا را به خودم نزديک­تر احساس مي­کنم. اين حالات براي من مقدس است. احساس مي­کنم گناهانم با اين کارها بخشيده مي­شود. خواهش مي­کنم اين لحظات ناب را از من نگير. از من بگذر!»

نامه را که خواندم ديدم چه روح لطيف و دل بزرگي دارد. حوالي صبح بود که خبر آوردند فلاني شهيد شده است! ... خيلي تکان خوردم و ناراحت شدم.