کد خبر 332067
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۰

گناهی ندارند، جز داشتن خانواده ای که به امید واهی روزگار بهتر، از خانه و شهر و وطن‌شان آمده‌اند «نوروز آباد»ی که نشانی از نوروز و بهار ندارد. بلوک روی بلوک، خشت روی خشت ، یک صفحه حلبی زنگ زده‌ی کج و کوله، و پنجره‌ی ترک خورده‌ی غبارگرفته، شده در و دیوار خانه‌شان، سرپناه بی پناهی‌شان. زندگی در حلبی‌آبادی که اسمش را گذاشته‌اند، نوروز آباد. زندگی در حاشیه شهر، در حاشیه انسانیت. سپیدی در کار نیست. سراسر سیاهی است، روزگار کودکان مهاجر و کار. زندگی در خواستن و نداشتن، رفتن و نرسیدن. روزهایشان خلاصه شده در فقر و آسیب.‌ پشت تمام شیطنت و بازی‌گوشی‌های کودکانه‌شان، خنده‌های از ته دلشان و نگاه‌های معصومشان، سرنوشت تلخ و غم‌انگیزی پنهان شده. در چشمهای پرسان این کودکان، فقط سیاهی است که جولان می‌دهد و فردا، پس‌فرداست که سیاهی از چشم‌هایشان می‌ریزد روی دست‌هایشان که به هیچ جا بند نیستند. در کومه‌های فقر نور راهی به جایی نمی‌برد، کودکان قد می‌کشند و روزها می‌گذرند و فردا با روشنی‌هایش هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد. سیاه سفید بزرگ می‌شوند، در روزگار بی رحمی که تا دنیا دنیاست برای این بچه‌ها رنگ خوشی ندارد، و عاقبت سیاهی بر سپیدی روح کودکانه‌شان خط می‌کشد...

{$sepehr_album_15758}

عکس: امیر خلوصی