گروه سیاسی مشرق- حجتالاسلام و المسلمین سید عنایتالله دریاباری، استاد خارج فقه حوزه علمیه قم، در سالهای 49 تا 55 زمانی که انقلاب اسلامی دوره رشد خود را سپری میکرد در شهر مشهد مقدس به تحصیل اشتغال داشت. خانواده ایشان که از شهرستان فیروزکوه به تهران آمده بودند، ارادت دیرینه به حضرت امام(ره) داشتند و دارای تفکر انقلابی بودند. همین امر، مایۀ گرایش سید عنایتالله به انقلاب شد.
وی آن سالها را در خدمت مقام معظم رهبری در مشهد بوده و خاطراتی جذاب و شنیدنی از معاشرت با ایشان دارند که در ادامه میخوانید:
وی آن سالها را در خدمت مقام معظم رهبری در مشهد بوده و خاطراتی جذاب و شنیدنی از معاشرت با ایشان دارند که در ادامه میخوانید:
*****
علاقه خانوادگی به امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی
از چه زمانی وارد حوزه علمیه شدید و نحوۀ آشناییتان با حضرت امام خمینی(ره) چگونه بود؟
در سال 42 و 43 که قیام حضرت امام شکل علنی به خود گرفت، بنده در تهران بودم و قیام مردمی پانزده خرداد را از نزدیک میدیدم. یادم میآید که از میدان ارگ حرکت کردند و میخواستند مقر رادیو را تصرف کنند. بنده در آن زمان، شاید کلاس ششم یا هفتم بودم و از نزدیک در جریان قیام بودم. بعد از این وقایع و در سال 43 وارد حوزه علمیه شدم.
در آن زمان بینش خاصی در مورد حضرت امام و انقلابیون در ذهنم بود و از آنجا که خانواده و اجدادم روحانی بودند و بخصوص ابوی بنده علاقه وافری به خط مبارزه داشتند و همیشه تأکید داشتند که «من مقلد حضرت امام هستم»، موقعی که حضرت امام را به ترکیه تبعید کردند، یادم میآید که خانوادگی اعمال امداوود را برای سلامتی و موفقیت حضرت امام میخواندیم. پدربزرگ بنده تعریف میکرد که امام خمینی(ره) از نخبگان و سرشناسان حوزه در دهۀ 20 و 30 بودند.
این جریانات ادامه داشت تا اینکه بنده در سال 43 طلبه شدم. بنده مقلد امام بودم و همهجا میگفتم که از آیت الله خمینی تقلید میکنم، اما خیلیها مقلد آقای شاهرودی بودند. در سال 49 وارد حوزه مشهد شدم و در عین حال، سعی میکردم که یاد و نام حضرت امام زنده باشد. وقتی بنده وارد حوزه شدم تلاش داشتم که با افرادی ارتباط برقرار کنم که جزء شاگردان و نزدیکان حضرت امام بودهاند. تا اینکه روزی عید غدیر بود بعد از زیارت آقا امام رضا(ع) به مدرسه میرزا جعفر- که الان دانشگاه رضوی است- رفتم. آنجا یک کتاب فروشی بود و من از صاحب آن، سراغ کتابهای انقلابی را گرفتم.
در آن زمان بینش خاصی در مورد حضرت امام و انقلابیون در ذهنم بود و از آنجا که خانواده و اجدادم روحانی بودند و بخصوص ابوی بنده علاقه وافری به خط مبارزه داشتند و همیشه تأکید داشتند که «من مقلد حضرت امام هستم»، موقعی که حضرت امام را به ترکیه تبعید کردند، یادم میآید که خانوادگی اعمال امداوود را برای سلامتی و موفقیت حضرت امام میخواندیم. پدربزرگ بنده تعریف میکرد که امام خمینی(ره) از نخبگان و سرشناسان حوزه در دهۀ 20 و 30 بودند.
این جریانات ادامه داشت تا اینکه بنده در سال 43 طلبه شدم. بنده مقلد امام بودم و همهجا میگفتم که از آیت الله خمینی تقلید میکنم، اما خیلیها مقلد آقای شاهرودی بودند. در سال 49 وارد حوزه مشهد شدم و در عین حال، سعی میکردم که یاد و نام حضرت امام زنده باشد. وقتی بنده وارد حوزه شدم تلاش داشتم که با افرادی ارتباط برقرار کنم که جزء شاگردان و نزدیکان حضرت امام بودهاند. تا اینکه روزی عید غدیر بود بعد از زیارت آقا امام رضا(ع) به مدرسه میرزا جعفر- که الان دانشگاه رضوی است- رفتم. آنجا یک کتاب فروشی بود و من از صاحب آن، سراغ کتابهای انقلابی را گرفتم.
چه کتابهایی مدنظرتان بود؟
مثلاً کتابهای آقای بازرگان و کتابهایی که به نحوی حرف جدید میزدند. صاحب کتابفروشی یک پیشنهاد به بنده داد و گفت حاضری یک درس تفسیر بروی. گفتم مگر این درس چه ویژگی دارد؟ گفت اگر دنبال کتابهای انقلابی میگردی این درس تفسیر مطالب خوبی به شما میدهد. گفت بالای مدرسه میرزا جعفر درس تفسیر است. وقتی رفتم، دیدم افرادی مثل آقایان ربانی، فرزانه، صادقی و سبحانی حضور دارند. آقای سبحانی الان هم با آقا ارتباط دارند. در آن درس بنده آقا را یک جوان لاغراندام دیدم که با یک حالت خاصی تفسیر میگفتند؛ اتفاقاً، تفسیر سوره انفال بود و در این تفسیر بحث جنگهای صدر اسلام را بسیار زیبا بیان میکردند؛ جنگ احد و تبوک را توضیح میدادند و از این مباحث جالبتر، بحث مسئولیت و تعهد و تشکل روحانیت را گاهی تذکر میدادند. خلاصه، دیدیم که این تفسیر، تفسیر جانانه و خیلی سطح بالایی است.
شدت مطالعه و تحصیل در مقام معظم رهبری
شما اطلاع دارید که ایشان در بحث تفسیر و دیگر دروس شاگرد کدامیک از علما بودهاند؟
ایشان گاهی بیان میکردند که موقعی که در قم بودهاند، کارشان خیلی زیاد بوده و درس و بحثی زیادی داشتهاند؛ گاهی برای من تعریف میکردند که ما گاهی مینشستیم، درس میخواندیم، ساعت یازده شب تازه به این فکر میافتادیم که شام چی بخوریم، بعد تازه کتهای برای شام درست میکردیم. ایشان درس تفسیر را پیش علامه طباطبایی بودهاند و در مباحث دیگر نیز در مشهد از میرزا هاشم قزوینی و آشیخ مجتبی قزوینی و اساتید دیگر استفاده کردهاند.
اجتهاد مقام معظم رهبری در مشهد
همان موقع که در مشهد شما ملازم ایشان بودید ایشان در بحث فقه و اصول در چه مرتبهای بودند؟
ایشان آن موقع بهاصطلاح فارغ التحصیل بودند و درس میدادند؛ ایشان در آن زمان رسایل درس میدادند و مباحثی را که شیخ انصاری در کتابش مطرح کرده بسیار زیبا مطرح و نقد میکردند. همانطور که میدانید رسائل درس دادن کار مهم و مشکلی است. بعد از چندی هم دیدم که ایشان مکاسب تدریس میکردند و اواخر هم کفایه میگفتند و بسیار هم خوشبیان بودند.
آیا میتوان گفت که اجتهاد ایشان در سال 49 محرز بود؟
بله. اجتهادشان محرز بود؛ به خاطر اینکه درس که میدادند، گاهی حاشیه عروه را میدیدند و در درس نظرات صاحب عروه و بقیه علما را مطرح میکردند و در این زمینه هم بسیار تسلط داشتند. همان موقع هم در اجتهاد و درس و بحث کامل بودند و به خوبی نظرات علما را بیان و نقد میکردند.
در عرفان و فلسفه پیش کدامیک از اساتید تلمذ کرده بودند؟
ایشان نقل میفرمودند که من در قم اسفار و اشارات را نزد اساتید این فن میخواندم؛ برای درس فقه هم درس آقای بروجردی میرفتم و درس اصول امام و درس آشیخ مرتضی حائری میرفتم.
شما تا چه سالی مشهد خدمتشان بودید؟
تا سال 55 که بنده به قم آمدم در مشهد خدمت ایشان بودم و وقتی به قم آمدم در درس فقه آیت الله حائری(ره) و درس اصول آیتالله وحید خراسانی هم حاضر میشدم، البته بعدها در درسهای آقای فاضل و میرزا هاشم آملی نیز شرکت میکردم.
دیدار شهید بهشتی و آقا و تجلیل شهید بهشتی از ایشان
از سال 49 تا 55 که شما در مشهد از نزدیک با حضرت آقا آشنا بودید، فعالیتهای انقلابی ایشان چگونه بود؟
ایشان همیشه در حال پیگیری مبارزه بودند، چه در مسجد، چه در کلاس و چه در سخنرانیهایی که به مناسبتهای مختلف ایراد میکردند. یادم میآید که تولد یکی از ائمه معصومین (ع) بود و بنده در جلسهای در خدمت ایشان در منزلشان بودم (منزل ایشان خیلی ساده و بدون زینت بود و هیچ موقع هم ایشان کسی را رد نمیکردند و با صبر و حوصلهای که داشتند از مهمانان پذیرایی میکردند؛ الان هم ایشان بسیار پرحوصله هستند.) غروب بود، داشتم میرفتم با آقای ربانی و فردوسی که الان طلبه هستند، دیدم که آقایی با لباسهای بسیار مرتب از ما سؤال کرد که منزل آقای خامنهای کجاست؟ گفتیم ما هم همانجا میرویم، شما هم اگر مایلید تشریف بیاورید. با این رفیقمان بنا کردیم صحبت کردن که این آقا خراسانی نیست، چون آخوندهای خراسانی زیاد به عبا و قبایشان نمیرسند، ولی این آقا خیلی زیبامنش بود، تا رسیدیم به کوچه سرشور و دیدیم که در باز شد و دانشجوها و بعضی از روشنفکران در جلسه نشسته بودند، همان لحظهای که آقا چشمش به آن عالم خورد، با یک حالتی گفت که استاد آیت الله بهشتی و بعد هم ایشان را بغل کردند و بوسیدند. آقا همیشه یک جایی مینشستند که کنارشان سماوری بود که هرکس میآمد برایش چای میریخت و خیلی متواضعانه خودشان پذیرایی میکردند. در آن روز حضرت آقا، شهید بهشتی را کنار خودش نشاند و از شهید بهشتی خواست که امروز شما صحبت بفرمایید. بعد شهید بهشتی خندید و آقا فرمود آقای بهشتی که میگویند، ایشان هستند و چقدر شهید بهشتی از آقا تجلیل و تمجید کردند و گفتند شما از ما موفقترید.
یک شب هم من خدمت آقا بودم؛ ایشان فرمودند من فردا برای اقامه نماز به مسجد کرامت میروم. خدا رحمت کند آقای کرامت را، ایشان بچه نداشت و این مسجد کرامت یک باغی بود که ایشان آن را تبدیل به مسجد کرد. منزل آقای کرامت قبل از تأسیس مسجد، پایگاه انقلاب بود که علامه جعفری میآمدند و آنجا سخنرانی داشتند. بعد ایشان زحمت کشید، آنجا مسجد زیبایی ساخت و وقتی مسجد را ساخت در این فکر بود که یکی از این روحانیون که مبارز و مجتهد باشد را برای نماز دعوت کند. تحقیقات کرده بود و آیت الله خامنهای را دعوت کرد و ایشان آن شب گفت من فردا ظهر برای اقامه نماز جماعت به مسجد کرامت میروم. من از همه زودتر رفته بودم آنجا، دیدم وقتی که ایشان آمدند، جمعیت هم آمد و از آن به بعد آنجا پایگاه انقلاب شد.
عقد اخوت با آقا آشیخ غلامحسین تبریزی
چه سالی بود؟
گمانم سال 52 بود. آنجا به یک پایگاه بزرگ تبدیل شد و جمع زیادی در آنجا نماز جماعت میخواندند و در نماز و تجمعات ایشان همیشه صحبت میکرد و جالب اینکه ایشان همیشه در آنجا همه را دعوت به وحدت میکرد. یادم است که یک شب میگفتند: در همه کارها باید «کلمهالتوحید» و «توحید کلمه» باشد؛ یعنی باید وحدت در قول و عمل وجود داشته باشد. بعد از قضایا بنده خدمت ایشان رفتم و گفتم فردا آشیخ غلامحسین تبریزی میآید اینجا که عقد اخوت عید غدیر را بخواند (آشیخ غلامحسین تبریزی پدر آقایان عبدخدایی بود و مرد بسیار بزرگوار و از اوتاد مشهد بود که از شاگردان مرحوم آخوند خراسانی محسوب میشد که درس خارج میداد و علما روی ایشان خیلی حساب میکردند. بنده اغلب نماز صبح مسجد گوهرشاد ایشان میرفتم و ایشان سعی میکرد قبل از نماز صبح برای زیارت امام رضا(ع) به حرم مشرف شود و در زیارت آنقدر گریه و زاری میکرد که انگار از امام(ع) سؤالی کرده بود و جواب میخواست؛ بسیار مورد اعتماد مشهدیها بود و ایشان را خیلی دوست داشتند.) ما فردا رفتیم و دیدیم آشیخ غلامحسین با تمام مردم آمدند و بین مردم معروف بود که حاجشیخ میخواهد به مسجد کرامت بیاید. ایشان آمدند، نشستند و آقا دستشان را در دست آشیخ غلامحسین گذاشتند و ماهم در کنارشان بودیم، بعد هم عقد اخوت خواندند. در آن مسجد، همیشه صحبت از انقلاب و مبارزه بود و جریان انقلاب در مشهد به آن عظمت، بیشتر از مسجد کرامت هدایت میشد.
وقتی مرحوم آقای شاهرودی فوت کرد در مشهد کسی جرات نداشت که حضرت امام را معرفی کند، اما آقا یک ختم برای ایشان برگزار کردند و خودشان هم دم در ایستاده بودند. سخنران را الان یادم نیست، ولی به گمانم آقای حافظیان بود و در ترویج مرجعیت امام مباحث زیادی را مطرح کردند و امضاهایی که مدرسین حوزه برای مرجعیت امام جمع کرده بودند را در مسجد پخش کردند.
مسجد کرامت در آن زمان تبدیل به یک پایگاه بزرگ برای انقلابیون شده بود. اگر تهران حسینیه ارشاد بود، مشهد، مسجد کرامت بود؛ یک همچنین جایگاهی داشت. آقا در آن زمان تفسیر قرآن جذابی میگفتند و مردم استفاده میکردند که ساواک نگذاشت ادامه پیدا کند و آن را تعطیل کرد.
بعداز چه مدت مسجد را بستند؟
یک سال و نیم بیشتر نگذشت که طاقت نیاوردند و مسجد را بستند.
چطور و به چه بهانه ای بستند؟
ریخته بودند و در مسجد را بسته بودند و آقا را هم نگذاشتند داخل بیایند، میگفتند حرفهای علیه امنیت در این مسجد زده میشود، به همین بهانه مسجد را بستند. منبرهای آقا در این مسجد با دیگر منبرها در مشهد فرق داشت؛ ایشان روی نکاتی مثل بحث استعمار دست میگذاشتند که دیگر روحانیون کمتر مطرح میکردند. آن شبی که این اتفاق افتاد من به منزل ایشان رفتم. ایشان خیلی نگران و ناراحت بودند، دیدم تنها هستند و صحبت کردیم. بعد از یک هفته، شنیدم که در خیابان دانشگاه مشهد نماز میخوانند.
خدا رحمت کند یک سری بازاریها مثل حاجی غنیان و آقای طوسی بودند که خیلی به آقا علاقهمند و شیفته ایشان بودند. دلیل این علاقه هم این بود که آقا در مسئله انقلاب با کسی تعارف نداشت و بسیار شجاع بود. بر همین اساس بود که بازاریهای مشهد خیلی به ایشان علاقه داشتند. بازاریها از آقا خواستند که در جایی اقامه جماعت داشته باشد، ما رفتیم دیدیم که آنجا، مسجد نیست و یک مغازه را خالی کردهاند و نماز میخوانند. بعد این مغازه شد دو تا، سه تا و چهار تا؛ پشتش خورد به یک گاراژ، گاراژ را خریدند و مسجد امام حسن مجتبی (ع) را تشکیل دادند و آنجا بود که آقا تفسیر نهج البلاغه را شروع کردند و ماه رمضان سخنرانی میکردند و همه کسبه و بازاریها و کلاً مرکزیت مشهد دست ایشان بود.
مباحث نهج البلاغه در مسجد امام حسن (ع) شروع شد؟
بله یادم میآید که در آنجا آقا خطبه امیرالمؤمنین (ع) را با لحنی خاصی و صوتی زیبایی میخواندند: «ذِمَّتِي بِمَا أَقُولُ رَهِينَةٌ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلَاتِ حَجَزَتْهُ التَّقْوَى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهَاتِ أَلَا وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ قَدْ عَادَتْ كَهَيْئَتِهَا يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلَاكُمْ وَ أَعْلَاكُمْ أَسْفَلَكُم»[1] . و میفرمودند حکومت علی این است. بعد از این بیانات بود که ایشان را گرفتند و به زندان بردند و مدتها زندان بودند. وقتی از زندان آمدند، من دیگر از مشهد به قم آمده بودم.
وقتی که از قم برمیگشتم به دیدار ایشان میرفتم با این نیت که ایشان حرف حقی میزنند، ولی تنها هستند و ما باید ملازمشان باشیم. ایشان میفرمود وقتی در زندان بودم، شرایط خیلی بد بود و غذای زندان باعث دلدرد ما میشد، اما یک زندانبانی بود که با ما جور بود و همیشه برای ما نباتداغ میآورد و میگفت تو به جای پدر ما هستی و باید به داد ما برسی.
گمانم سال 52 بود. آنجا به یک پایگاه بزرگ تبدیل شد و جمع زیادی در آنجا نماز جماعت میخواندند و در نماز و تجمعات ایشان همیشه صحبت میکرد و جالب اینکه ایشان همیشه در آنجا همه را دعوت به وحدت میکرد. یادم است که یک شب میگفتند: در همه کارها باید «کلمهالتوحید» و «توحید کلمه» باشد؛ یعنی باید وحدت در قول و عمل وجود داشته باشد. بعد از قضایا بنده خدمت ایشان رفتم و گفتم فردا آشیخ غلامحسین تبریزی میآید اینجا که عقد اخوت عید غدیر را بخواند (آشیخ غلامحسین تبریزی پدر آقایان عبدخدایی بود و مرد بسیار بزرگوار و از اوتاد مشهد بود که از شاگردان مرحوم آخوند خراسانی محسوب میشد که درس خارج میداد و علما روی ایشان خیلی حساب میکردند. بنده اغلب نماز صبح مسجد گوهرشاد ایشان میرفتم و ایشان سعی میکرد قبل از نماز صبح برای زیارت امام رضا(ع) به حرم مشرف شود و در زیارت آنقدر گریه و زاری میکرد که انگار از امام(ع) سؤالی کرده بود و جواب میخواست؛ بسیار مورد اعتماد مشهدیها بود و ایشان را خیلی دوست داشتند.) ما فردا رفتیم و دیدیم آشیخ غلامحسین با تمام مردم آمدند و بین مردم معروف بود که حاجشیخ میخواهد به مسجد کرامت بیاید. ایشان آمدند، نشستند و آقا دستشان را در دست آشیخ غلامحسین گذاشتند و ماهم در کنارشان بودیم، بعد هم عقد اخوت خواندند. در آن مسجد، همیشه صحبت از انقلاب و مبارزه بود و جریان انقلاب در مشهد به آن عظمت، بیشتر از مسجد کرامت هدایت میشد.
وقتی مرحوم آقای شاهرودی فوت کرد در مشهد کسی جرات نداشت که حضرت امام را معرفی کند، اما آقا یک ختم برای ایشان برگزار کردند و خودشان هم دم در ایستاده بودند. سخنران را الان یادم نیست، ولی به گمانم آقای حافظیان بود و در ترویج مرجعیت امام مباحث زیادی را مطرح کردند و امضاهایی که مدرسین حوزه برای مرجعیت امام جمع کرده بودند را در مسجد پخش کردند.
مسجد کرامت در آن زمان تبدیل به یک پایگاه بزرگ برای انقلابیون شده بود. اگر تهران حسینیه ارشاد بود، مشهد، مسجد کرامت بود؛ یک همچنین جایگاهی داشت. آقا در آن زمان تفسیر قرآن جذابی میگفتند و مردم استفاده میکردند که ساواک نگذاشت ادامه پیدا کند و آن را تعطیل کرد.
بعداز چه مدت مسجد را بستند؟
یک سال و نیم بیشتر نگذشت که طاقت نیاوردند و مسجد را بستند.
چطور و به چه بهانه ای بستند؟
ریخته بودند و در مسجد را بسته بودند و آقا را هم نگذاشتند داخل بیایند، میگفتند حرفهای علیه امنیت در این مسجد زده میشود، به همین بهانه مسجد را بستند. منبرهای آقا در این مسجد با دیگر منبرها در مشهد فرق داشت؛ ایشان روی نکاتی مثل بحث استعمار دست میگذاشتند که دیگر روحانیون کمتر مطرح میکردند. آن شبی که این اتفاق افتاد من به منزل ایشان رفتم. ایشان خیلی نگران و ناراحت بودند، دیدم تنها هستند و صحبت کردیم. بعد از یک هفته، شنیدم که در خیابان دانشگاه مشهد نماز میخوانند.
خدا رحمت کند یک سری بازاریها مثل حاجی غنیان و آقای طوسی بودند که خیلی به آقا علاقهمند و شیفته ایشان بودند. دلیل این علاقه هم این بود که آقا در مسئله انقلاب با کسی تعارف نداشت و بسیار شجاع بود. بر همین اساس بود که بازاریهای مشهد خیلی به ایشان علاقه داشتند. بازاریها از آقا خواستند که در جایی اقامه جماعت داشته باشد، ما رفتیم دیدیم که آنجا، مسجد نیست و یک مغازه را خالی کردهاند و نماز میخوانند. بعد این مغازه شد دو تا، سه تا و چهار تا؛ پشتش خورد به یک گاراژ، گاراژ را خریدند و مسجد امام حسن مجتبی (ع) را تشکیل دادند و آنجا بود که آقا تفسیر نهج البلاغه را شروع کردند و ماه رمضان سخنرانی میکردند و همه کسبه و بازاریها و کلاً مرکزیت مشهد دست ایشان بود.
مباحث نهج البلاغه در مسجد امام حسن (ع) شروع شد؟
بله یادم میآید که در آنجا آقا خطبه امیرالمؤمنین (ع) را با لحنی خاصی و صوتی زیبایی میخواندند: «ذِمَّتِي بِمَا أَقُولُ رَهِينَةٌ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلَاتِ حَجَزَتْهُ التَّقْوَى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهَاتِ أَلَا وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ قَدْ عَادَتْ كَهَيْئَتِهَا يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلَاكُمْ وَ أَعْلَاكُمْ أَسْفَلَكُم»[1] . و میفرمودند حکومت علی این است. بعد از این بیانات بود که ایشان را گرفتند و به زندان بردند و مدتها زندان بودند. وقتی از زندان آمدند، من دیگر از مشهد به قم آمده بودم.
وقتی که از قم برمیگشتم به دیدار ایشان میرفتم با این نیت که ایشان حرف حقی میزنند، ولی تنها هستند و ما باید ملازمشان باشیم. ایشان میفرمود وقتی در زندان بودم، شرایط خیلی بد بود و غذای زندان باعث دلدرد ما میشد، اما یک زندانبانی بود که با ما جور بود و همیشه برای ما نباتداغ میآورد و میگفت تو به جای پدر ما هستی و باید به داد ما برسی.
شکستن قفل در مدرسه علمیه در مخالفت با رژیم پهلوی
شما هنگام زندانرفتن آقا در مشهد بودید؟
بله. من آن موقع خودم طلبهها را جمع میکردم و به درس تفسیر آقا میرفتیم. آن موقع، شاه جشن 2500 ساله را در شیراز گرفته بود و در مشهد هم ولیان استاندار بود و خیلی قدرت داشت. عدهای از روحانیون نیز در جشن مشهد شرکت کردند و به آنها زمین داده بودند؛ عدهای رفتند، اما اکثراً مقاومت کردند. فردای آن روز وقتی آقا میخواستند سر درس تفسیر حاضر شوند دیدند که در مدرسه میرزا جعفر را قفل کردهاند. آقا آمدند و یک نگاهی کردند و گفتند کسی نیست که این قفل را بشکند؟ یک طلبه ای بود به نام آقای سعادتی (خیلی آدم پاکی بود و از شاگردان آقا بود که با هفتاد دو تن و شهید بهشتی در هفتم تیر به ملکوت اعلی پیوست.) که رفت از توی اتاقش گازانبر آورد و قفل را شکست و رفتیم داخل.
آقا رو به قبله مینشستند و درس میدادند (ایشان ضمن درس میگفتند هرکس درست جواب بدهد، جایزه میدهم که یک جایزهای هم به ما دادند که الان هم آن را دارم) ایشان وسط درس تفسیر گفتند معنا ندارد من درس تفسیر بدهم، بزرگان ما را تبعید کردند، شهید کردند. بعد با همین حالت عصبانیت گفتند من درس تفسیر نمیگویم، بلند شدند و درس را رها کردند و رفتند. این حرکت ایشان بسیار شجاعانه بود و کسی در آن زمان جرأت نداشت حرفی علیه رژیم طاغوت بزند. بعد از این جریانات دوباره آقا را گرفتند و زندان کردند. به هر حال، ایشان خیلی شجاع بودند و حرفهایشان را میزدند و کارهایشان را بدون ترس انجام میدادند.
زمان تبعید ایشان هم شما مشهد بودید؟
هنگام تبعید ایشان بنده قم بود. بنده از سال 55 به قم آمدم و ماجرای تبعید ایشان مربوط به سال 56 است که بعد از فوت مرحوم آقا مصطفی، ایشان، آقای واعظ طبسی و شهید هاشمینژاد یک جمعی را تشکیل داده بودند و مجلس ختمی برای آقا مصطفی گرفتند و در آنجا حرفهای انقلابی زده بودند. همان زمان آقا را به ایرانشهر تبعید کردند. من وقتی فهمیدم ایشان را به ایرانشهر تبعید کردهاند، گفتم ایشان هم استاد ما بودهاند و هم عزیز ما، و خوب است که به دیدار ایشان در ایرانشهر برویم. با آقای سجادی (خدا رحمتش کند) حرکت کردیم، نوار و اعلامیه هم داشتیم. در مسیر آن به آن، ما را تفتیش میکردند لذا، بدون لباس روحانیت رفتیم تا ما را نشناسند تا اینکه منزل آقا را پیدا کردیم. منزل یک حیاطی داشت و آقای حجتی کرمانی هم آنجا بود. آقا آنجا هم مرکزیت و محوریت داشتند. بنده یک هفته خدمتشان بودم، شیعه و سنی میآمدند، همهاش صحبت از انقلاب و تداوم آن بود.
درباره ارتباط آقا با علما و شخصیتها و در مورد ارتباط با شهید هاشمینژاد و دیگر بزرگان انقلاب چه خاطراتی در ذهنتان هست؟
ایشان شخصیت بسیار جامعی بود و فکر بسیار روشنی داشت. از ایشان سؤال کردیم چه شد که بین جمال عبدالناصر و سید قطب اختلاف شد؟ ایشان فرمودند که سید قطب مرد مذهبی بود و جمال عبدالناصر مرد ملی بود و بعد ایشان خندید و فرمود خدا خراب کند خانه استعمار را که بین این دو نفر اختلاف انداخت. این سنخ حرفها در حوزه نبود، یک فکر خاصی میخواست و هرکس نمیتوانست این حرفها را بزند.
ایشان با آقای طالقانی ارتباط داشتند و بعد از انقلاب هم این ارتباط ادامه پیدا کرد. در مشهد هم آقای واعظ طبسی بودند که با آقا خیلی کار میکردند. آقای واعظ در آن زمان درس رسایل میداد. ایشان هم در مشهد اثرگذار بود و وقتی فهیمده بود که یک آقایی بود روی منبر حرفهای علیه انقلاب زده بود، سر درس گفته بود که طلبهها چرا حرکتی نمیکنند؟ فردا شب، طلبهها رفتند سر منبر آن بنده خدا بحثهای زیادی کردند. آقا با شهید هاشمینژاد هم زیاد مشورت میکردند و خیلی دنبال حرف امام بودند و اعلامیههای امام را منتشر میکردند.
هنگام تبعید ایشان بنده قم بود. بنده از سال 55 به قم آمدم و ماجرای تبعید ایشان مربوط به سال 56 است که بعد از فوت مرحوم آقا مصطفی، ایشان، آقای واعظ طبسی و شهید هاشمینژاد یک جمعی را تشکیل داده بودند و مجلس ختمی برای آقا مصطفی گرفتند و در آنجا حرفهای انقلابی زده بودند. همان زمان آقا را به ایرانشهر تبعید کردند. من وقتی فهمیدم ایشان را به ایرانشهر تبعید کردهاند، گفتم ایشان هم استاد ما بودهاند و هم عزیز ما، و خوب است که به دیدار ایشان در ایرانشهر برویم. با آقای سجادی (خدا رحمتش کند) حرکت کردیم، نوار و اعلامیه هم داشتیم. در مسیر آن به آن، ما را تفتیش میکردند لذا، بدون لباس روحانیت رفتیم تا ما را نشناسند تا اینکه منزل آقا را پیدا کردیم. منزل یک حیاطی داشت و آقای حجتی کرمانی هم آنجا بود. آقا آنجا هم مرکزیت و محوریت داشتند. بنده یک هفته خدمتشان بودم، شیعه و سنی میآمدند، همهاش صحبت از انقلاب و تداوم آن بود.
درباره ارتباط آقا با علما و شخصیتها و در مورد ارتباط با شهید هاشمینژاد و دیگر بزرگان انقلاب چه خاطراتی در ذهنتان هست؟
ایشان شخصیت بسیار جامعی بود و فکر بسیار روشنی داشت. از ایشان سؤال کردیم چه شد که بین جمال عبدالناصر و سید قطب اختلاف شد؟ ایشان فرمودند که سید قطب مرد مذهبی بود و جمال عبدالناصر مرد ملی بود و بعد ایشان خندید و فرمود خدا خراب کند خانه استعمار را که بین این دو نفر اختلاف انداخت. این سنخ حرفها در حوزه نبود، یک فکر خاصی میخواست و هرکس نمیتوانست این حرفها را بزند.
ایشان با آقای طالقانی ارتباط داشتند و بعد از انقلاب هم این ارتباط ادامه پیدا کرد. در مشهد هم آقای واعظ طبسی بودند که با آقا خیلی کار میکردند. آقای واعظ در آن زمان درس رسایل میداد. ایشان هم در مشهد اثرگذار بود و وقتی فهیمده بود که یک آقایی بود روی منبر حرفهای علیه انقلاب زده بود، سر درس گفته بود که طلبهها چرا حرکتی نمیکنند؟ فردا شب، طلبهها رفتند سر منبر آن بنده خدا بحثهای زیادی کردند. آقا با شهید هاشمینژاد هم زیاد مشورت میکردند و خیلی دنبال حرف امام بودند و اعلامیههای امام را منتشر میکردند.
تجلیل از هر کس به اندازه شأنش
نظر آقا در مورد جریان روشنفکری چه بود؟
ایشان به شخص اکتفا نمیکردند و هرکسی را هم در اندازه شأنش تجلیل میکردند و این گونه هم نبودند که همه را تخطئه کنند. حتی ایشان به امثال دکتر شریعتی گفته بودند که حاضریم به صورت جمعی کتابهای شما را بررسی کنیم و اشکالاتش را رفع کنیم، البته الان با آن موقع خیلی فرق دارد، آن موقع بحث مبارزه بود و مبارزه خیلی اهمیت داشت. آن روز خیلی مشکل بود کسی در مقابل طاغوت حرف بزند. نباید اقتضائات سیاسی آن روز را با مسائل فکری که امروز مطرح میشود مخلوط کرد.
آن موقع آیتالله میلانی مشهد بودند؟
بله. آقای میلانی مرجعیت داشتند و آقا هم قبلا در درس ایشان حاضر میشدند.
ارتباطشان با آقای میلانی چگونه بود؟
آقا، آقای میلانی را قبول داشتند و گاهی نظرات فقهی ایشان را در درس مطرح میکردند و احترام خاصی برای برای ایشان قائل بودند.
حاج شیخ مجتبی قزوینی که استاد آقا هم بودند نظرشان نسبت به انقلاب چگونه بود؟
آشیخ مجتبی با وجود اینکه با فلسفه جور نبود، ولی امام را قبول داشت و شاگردان خوبی پرورانده بود و از جمله شاگردانشان، حضرت آقا و آقای واعظ طبسی بودند. ایشان با انقلاب و نظرات آقا خیلی موافق و همراه بودند.
خیلی زود به انحراف مجاهدین خلق پی بردند
نظر آقا درباره در مورد روند مبارزات و گروههایی مثل مجاهدین خلق چه بود؟
همان موقع که ما مشهد بودیم، آقای رضوی نجف آبادی که یکی از طلبه خوب بود، زندانی بود و وقتی که از زندان آزاد شد، ما از او پرسیدیم که در زندان چه خبر بود و آقا چه عکسالعملی در برابر مجاهدین خلق داشتند. آقای رضوی میگفت: آقای عسگراولادی، با هدایت آقا شاید اولین کسی بود که در زندان گفت اینها (مجاهدین خلق) کاملاً منحرف هستند. میگفت اقدامات آقا و سایر علما و مذهبیها به اندازهای مؤثر بود که اگر اینها به غذا دست میزدند، ما آن غذا را نمیخوردیم و تا فردا صبحش گرسنه بودیم تا غذای دیگری بیاورند.
از ویژگیهای اخلاقی آقا و سادهزیستی ایشان برایمان بگویید.
هنگامی که در تبعید به ملاقات ایشان رفتم، دیدم دعا و قرآنخواندشان به راه و منظم بود و وقت شب، نماز شبشان ترک نمیشد و از مضامین قرآنی بهره میگرفتند، اما ایشان همیشه از یک چیز بدشان میآمد و آن هم، از خود تعریف کردن و تظاهر بود.
در عملیات نافرجام ترور ایشان در بعد از انقلاب و پس از ترخیص ایشان از بیمارستان، بنده به ملاقاتشان رفتم. اطرافیانشان بنده را شناختند و ما خدمت آقا رسیدیم و صحبتهایی کردیم؛ ایشان گفتند عبای من دیگر قابل استفاده نیست و در این انفجار غیرقابل استفاده شده است، اگر برای شما زحمتی نیست یک عبا برای بنده بخرید. من آمدم قم و یک عبای خاچیه خیلی عالی و قشنگ برای آقا خریدم. ایشان گفتند من این عبا را نمیخواهم و یک عبا مثل عبایی که خودت داری، خوب است. گفتم آقا عبای من که به درد نمیخورد، شما باید عبای خوب بپوشید. دیدم آقا راضی نمیشوند و عبا را برگرداندند. بعد رفتم یک عبای معمولی خریدم و بردم خدمتشان. زندگی ایشان در مشهد هم خیلی ساده بود. وقتی انقلاب پیروز شد، رفتم خدمتشان در خیابان ایران و دیدم که در آنجا نیز زندگی خیلی سادهای دارند. فرزندان ایشان خیلی زندگی معمولی دارند و بدون حاشیه، دنبال بحث و درس هستند.
اعتبار آقا به عنوان طلبه فاضل و روشنفکر
ارتباط آقا با مردم و علما چگونه بود و در حوزه ایشان را به چه عنوانی میشناختند؟
ایشان واقعاً مورد احترام بودند و بعضی بودند که مخالف ایشان بودند و مبارزه را قبول نداشتند، اما ایشان مرد مبارزه و تبعید بودند. من وقتی در مدرسه میرزا جعفر درس میدادم، شاگردها راجمع میکردم میبردم درس تفسیر آقا. وقتی من زودتر در کلاس درس حاضر میشدم، میدیدم که آقا قبل از درس مشغول مطالعه هستند.
وقتی آقای شاهرودی فوت کرد، آیت الله ایازی در مازندران از بنده خواست که نظر علما را در مورد مرجعیت بپرسم. گفتم اگر از من میخواهی بپرسی، من از آقای خامنهای و هاشمینژاد و واعظ طبسی میپرسم که اینها مرد مبارزه هستند؛ اول رفتیم پیش آقا؛ من نظرشان را سؤال کردم و ایشان مفصل از اعلمیت امام خمینی (ره) بحث کردند که درسشان این جوری است و بحثشان این جوری است. وقتی در مسجد از حضرت آقا این سؤالها را میکردم، دیدم مردم ایشان را بسیار احترام میکردند و در امور مختلف به ایشان مراجعه میکردند.
من یادم است در جلسهای که آقای عبدخدایی گذاشته بودند و نوعاً طلبهها در آنجا نشسته بودند، میرزا جواد آقا تهرانی و آیت الله مروارید هم بودند، وقتی آیت الله خامنهای وارد شدند، همه برای ایشان بلند شدند. ایشان یک جایگاه خاص در بین علما داشت و همه به ایشان احترام میکردند. در این جلسه هم تا وقتی آقا حرفی نزدند، کسی حرفی نزد، با اینکه همه سنشان 50 تا 60 سال بود و آقا کمتر از 40 سال داشتند.
گویا به آقا تهمتهایی هم میزدند با این توجیه که تحتالحنک و علیهالسلام جلوی اسم امام حسن(ع) در کتابشان ننوشتند، نظر شما در این باره چیست؟
در این باره مسائل زیادی وجود دارد. یکی از مسائل بحث سید قطب و مسئله روشنفکری و مبارزه با استعمار و استعمارگر بود که مطرح کردن آنها باعث میشد آقا مخالفان زیادی پیدا کنند. حتی به ما هم اعتراض میکردند که چرا شما درس تفسیر ایشان میروید. برنامههایی که علیه آقا بود، نوعاً از ساواک برنامهریزی میشد. خود آقا هم میدانند که مسائل تاکجا ادامه داشت و چه کسانی با ساواک مرتبط بودند، ولی در عین حال، آنها نتوانستند کاری پیش ببرند.
از زمان تبعید ایشان به ایرانشهر هم خاطرهای دارید؟
بنده نزدیک یک هفته در ایرانشهر بودم. اکثرا دانشجویان در آنجا رفت و آمد داشتند، روحانیت اهل سنت هم زیاد با آقا رابطه داشتند. برخورد آقا طوری بود که همه این افراد را جذب میکرد، اما از موضع اصولی خود دست بردار نبودند.
بعد از انقلاب هم با آقا ارتباط داشتید؟
همیشه سعی میکردم به زیارت ایشان بروم، سالی دو بار میرفتیم، در این سالها، سالی یکبار سعی میکنیم خدمتشان برسیم؛ ایشان با دوستان سابقشان خیلی مراوده دارند.
بعد از انقلاب یکی از اولین نمایندگان مجلسی که برای دیدن مراجع به قم تشریف آوردند، حضرت آقا بودند. ایشان در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند و بنده سعی کردم خدمتشان برسم. ایشان در آنجا فرمودند اگر ما برای اداره نظام اسلامی خادم شدیم، باید از این فیضیه و فیضیهها خادمین دیگری نیز تربیت شوند و مسئولیت نظام اسلامی را به احسن وجه اداره کنند، شاید این جمله جزء اولین جملاتی بود که آقا در زمان نمایندگیشان فرمودند.
یکی از شبها، خدمت حضرت آقا رسیدم -آن موقع منزلشان در خیابان ایران بودند- فرمودند که من الان از قم آمدهام و در آنجا تفسیر سوره منافقون دارم؛ ایشان میفرمودند که کار زیادی دارم و سرم بسیار شلوغ است، آن شب غذایی که برای ایشان آوردند مقداری نان و عدسی بود و چیز دیگری در سفره نبود.
ضرورت تداوم کارهای شهید مطهری و شهید بهشتی در حوزه
آن موقع نماینده بودند؟
بله. نماینده بودند و منزلشان خیابان ایران بود. یک بار به ایشان پیشنهاد کردم که حضرتعالی قبل از انقلاب درس مکاسب میگفتید، چرا الآن درس مکاسب از رادیو نمیگویید که طلبهها استفاده کنند؟ ایشان فرمودند: الآن کشور در تهاجم دشمن است و تمام درسها و مکاسبها باید در جبهه باشد؛ این را تأکید داشتند که الآن زمان جنگ است و جنگ باید در اولویت باشد.
حتی یادم است که خودم از جبهه آمده بودم و به نماز جمعه تهران رفتم و دیدم که آقا با لباس نظامی خطبه میخواندند، حتی مثل اینکه اول رفته بودند خدمت امام و بعداً آمده بودند برای اقامه نماز جمعه. آن روز برای من، روز بسیار خوبی بود که میدیدم آقا با لباس نظامی برای اقامه نماز آمدهاند و مردم نیز از این کار آقا بسیار روحیه میگرفتند.
یادم است که بعد از جنگ با برخی از فضلای مشهدی خدمت آقا رسیدم. ایشان فرمودند سؤالات زیادی درباره نحوه دروس حوزه و بحثهای مدیریتی در حوزه از ما کردند و فرمودند که دوست دارم به قم بیایم و در همانجا بمانم و برنامههایی که استاد مطهری و شهید بهشتی برای سازماندهی حوزه داشتند را دنبال کنم، زیرا امروز حوزه قم باید جوابگوی دنیا باشد؛ مردم مسائل شرعی و غیرشرعی زیادی دارند و حوزه باید جوابگوی این سؤالات باشد.
ظاهراً ایشان در این فکر این نبودند که روزی عنایت الهی شامل حالشان میشود و به رهبری انتخاب میشوند، بعدها که مسئله رهبری پیش آمد، حدود هفتاد مجتهد درجه اول در مجلس خبرگان ایشان را انتخاب کردند و این مسئولیت را بر گردن آقا گذاشتند؛ ایشان در ابتدا قبول نمیکردند، ولی وقتی خبرگان بر ایشان تکلیف کرد، دیگر قبول کردند.
بعد از انتخاب به رهبری، ایشان به قم تشریف آوردند و در مدرسه فیضیه جمله زیبایی فرمودند که من در ذهنم مانده و برای طلبهها در کلاس زیاد نقل میکنم. ایشان این گونه فرمودند که من نمیگویم ضعف و مشکلات وجود ندارد، بله، ضعف و مشکلات وجود دارد، اما بنده از علما تقاضا میکنم که به کمک نظام بیایند.
از اینکه وقتتان را در اختیار "مشرق" قرار دادید، از شما سپاسگزاریم.
ایشان به شخص اکتفا نمیکردند و هرکسی را هم در اندازه شأنش تجلیل میکردند و این گونه هم نبودند که همه را تخطئه کنند. حتی ایشان به امثال دکتر شریعتی گفته بودند که حاضریم به صورت جمعی کتابهای شما را بررسی کنیم و اشکالاتش را رفع کنیم، البته الان با آن موقع خیلی فرق دارد، آن موقع بحث مبارزه بود و مبارزه خیلی اهمیت داشت. آن روز خیلی مشکل بود کسی در مقابل طاغوت حرف بزند. نباید اقتضائات سیاسی آن روز را با مسائل فکری که امروز مطرح میشود مخلوط کرد.
آن موقع آیتالله میلانی مشهد بودند؟
بله. آقای میلانی مرجعیت داشتند و آقا هم قبلا در درس ایشان حاضر میشدند.
ارتباطشان با آقای میلانی چگونه بود؟
آقا، آقای میلانی را قبول داشتند و گاهی نظرات فقهی ایشان را در درس مطرح میکردند و احترام خاصی برای برای ایشان قائل بودند.
حاج شیخ مجتبی قزوینی که استاد آقا هم بودند نظرشان نسبت به انقلاب چگونه بود؟
آشیخ مجتبی با وجود اینکه با فلسفه جور نبود، ولی امام را قبول داشت و شاگردان خوبی پرورانده بود و از جمله شاگردانشان، حضرت آقا و آقای واعظ طبسی بودند. ایشان با انقلاب و نظرات آقا خیلی موافق و همراه بودند.
خیلی زود به انحراف مجاهدین خلق پی بردند
نظر آقا درباره در مورد روند مبارزات و گروههایی مثل مجاهدین خلق چه بود؟
همان موقع که ما مشهد بودیم، آقای رضوی نجف آبادی که یکی از طلبه خوب بود، زندانی بود و وقتی که از زندان آزاد شد، ما از او پرسیدیم که در زندان چه خبر بود و آقا چه عکسالعملی در برابر مجاهدین خلق داشتند. آقای رضوی میگفت: آقای عسگراولادی، با هدایت آقا شاید اولین کسی بود که در زندان گفت اینها (مجاهدین خلق) کاملاً منحرف هستند. میگفت اقدامات آقا و سایر علما و مذهبیها به اندازهای مؤثر بود که اگر اینها به غذا دست میزدند، ما آن غذا را نمیخوردیم و تا فردا صبحش گرسنه بودیم تا غذای دیگری بیاورند.
متعبد اما متنفر از تظاهر
از ویژگیهای اخلاقی آقا و سادهزیستی ایشان برایمان بگویید.
هنگامی که در تبعید به ملاقات ایشان رفتم، دیدم دعا و قرآنخواندشان به راه و منظم بود و وقت شب، نماز شبشان ترک نمیشد و از مضامین قرآنی بهره میگرفتند، اما ایشان همیشه از یک چیز بدشان میآمد و آن هم، از خود تعریف کردن و تظاهر بود.
در عملیات نافرجام ترور ایشان در بعد از انقلاب و پس از ترخیص ایشان از بیمارستان، بنده به ملاقاتشان رفتم. اطرافیانشان بنده را شناختند و ما خدمت آقا رسیدیم و صحبتهایی کردیم؛ ایشان گفتند عبای من دیگر قابل استفاده نیست و در این انفجار غیرقابل استفاده شده است، اگر برای شما زحمتی نیست یک عبا برای بنده بخرید. من آمدم قم و یک عبای خاچیه خیلی عالی و قشنگ برای آقا خریدم. ایشان گفتند من این عبا را نمیخواهم و یک عبا مثل عبایی که خودت داری، خوب است. گفتم آقا عبای من که به درد نمیخورد، شما باید عبای خوب بپوشید. دیدم آقا راضی نمیشوند و عبا را برگرداندند. بعد رفتم یک عبای معمولی خریدم و بردم خدمتشان. زندگی ایشان در مشهد هم خیلی ساده بود. وقتی انقلاب پیروز شد، رفتم خدمتشان در خیابان ایران و دیدم که در آنجا نیز زندگی خیلی سادهای دارند. فرزندان ایشان خیلی زندگی معمولی دارند و بدون حاشیه، دنبال بحث و درس هستند.
اعتبار آقا به عنوان طلبه فاضل و روشنفکر
ارتباط آقا با مردم و علما چگونه بود و در حوزه ایشان را به چه عنوانی میشناختند؟
ایشان واقعاً مورد احترام بودند و بعضی بودند که مخالف ایشان بودند و مبارزه را قبول نداشتند، اما ایشان مرد مبارزه و تبعید بودند. من وقتی در مدرسه میرزا جعفر درس میدادم، شاگردها راجمع میکردم میبردم درس تفسیر آقا. وقتی من زودتر در کلاس درس حاضر میشدم، میدیدم که آقا قبل از درس مشغول مطالعه هستند.
وقتی آقای شاهرودی فوت کرد، آیت الله ایازی در مازندران از بنده خواست که نظر علما را در مورد مرجعیت بپرسم. گفتم اگر از من میخواهی بپرسی، من از آقای خامنهای و هاشمینژاد و واعظ طبسی میپرسم که اینها مرد مبارزه هستند؛ اول رفتیم پیش آقا؛ من نظرشان را سؤال کردم و ایشان مفصل از اعلمیت امام خمینی (ره) بحث کردند که درسشان این جوری است و بحثشان این جوری است. وقتی در مسجد از حضرت آقا این سؤالها را میکردم، دیدم مردم ایشان را بسیار احترام میکردند و در امور مختلف به ایشان مراجعه میکردند.
من یادم است در جلسهای که آقای عبدخدایی گذاشته بودند و نوعاً طلبهها در آنجا نشسته بودند، میرزا جواد آقا تهرانی و آیت الله مروارید هم بودند، وقتی آیت الله خامنهای وارد شدند، همه برای ایشان بلند شدند. ایشان یک جایگاه خاص در بین علما داشت و همه به ایشان احترام میکردند. در این جلسه هم تا وقتی آقا حرفی نزدند، کسی حرفی نزد، با اینکه همه سنشان 50 تا 60 سال بود و آقا کمتر از 40 سال داشتند.
برنامهریزیهای ساواک برای اختلاف در حوزه و علیه آقا
گویا به آقا تهمتهایی هم میزدند با این توجیه که تحتالحنک و علیهالسلام جلوی اسم امام حسن(ع) در کتابشان ننوشتند، نظر شما در این باره چیست؟
در این باره مسائل زیادی وجود دارد. یکی از مسائل بحث سید قطب و مسئله روشنفکری و مبارزه با استعمار و استعمارگر بود که مطرح کردن آنها باعث میشد آقا مخالفان زیادی پیدا کنند. حتی به ما هم اعتراض میکردند که چرا شما درس تفسیر ایشان میروید. برنامههایی که علیه آقا بود، نوعاً از ساواک برنامهریزی میشد. خود آقا هم میدانند که مسائل تاکجا ادامه داشت و چه کسانی با ساواک مرتبط بودند، ولی در عین حال، آنها نتوانستند کاری پیش ببرند.
از زمان تبعید ایشان به ایرانشهر هم خاطرهای دارید؟
بنده نزدیک یک هفته در ایرانشهر بودم. اکثرا دانشجویان در آنجا رفت و آمد داشتند، روحانیت اهل سنت هم زیاد با آقا رابطه داشتند. برخورد آقا طوری بود که همه این افراد را جذب میکرد، اما از موضع اصولی خود دست بردار نبودند.
بعد از انقلاب هم با آقا ارتباط داشتید؟
همیشه سعی میکردم به زیارت ایشان بروم، سالی دو بار میرفتیم، در این سالها، سالی یکبار سعی میکنیم خدمتشان برسیم؛ ایشان با دوستان سابقشان خیلی مراوده دارند.
بعد از انقلاب یکی از اولین نمایندگان مجلسی که برای دیدن مراجع به قم تشریف آوردند، حضرت آقا بودند. ایشان در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند و بنده سعی کردم خدمتشان برسم. ایشان در آنجا فرمودند اگر ما برای اداره نظام اسلامی خادم شدیم، باید از این فیضیه و فیضیهها خادمین دیگری نیز تربیت شوند و مسئولیت نظام اسلامی را به احسن وجه اداره کنند، شاید این جمله جزء اولین جملاتی بود که آقا در زمان نمایندگیشان فرمودند.
یکی از شبها، خدمت حضرت آقا رسیدم -آن موقع منزلشان در خیابان ایران بودند- فرمودند که من الان از قم آمدهام و در آنجا تفسیر سوره منافقون دارم؛ ایشان میفرمودند که کار زیادی دارم و سرم بسیار شلوغ است، آن شب غذایی که برای ایشان آوردند مقداری نان و عدسی بود و چیز دیگری در سفره نبود.
ضرورت تداوم کارهای شهید مطهری و شهید بهشتی در حوزه
آن موقع نماینده بودند؟
بله. نماینده بودند و منزلشان خیابان ایران بود. یک بار به ایشان پیشنهاد کردم که حضرتعالی قبل از انقلاب درس مکاسب میگفتید، چرا الآن درس مکاسب از رادیو نمیگویید که طلبهها استفاده کنند؟ ایشان فرمودند: الآن کشور در تهاجم دشمن است و تمام درسها و مکاسبها باید در جبهه باشد؛ این را تأکید داشتند که الآن زمان جنگ است و جنگ باید در اولویت باشد.
حتی یادم است که خودم از جبهه آمده بودم و به نماز جمعه تهران رفتم و دیدم که آقا با لباس نظامی خطبه میخواندند، حتی مثل اینکه اول رفته بودند خدمت امام و بعداً آمده بودند برای اقامه نماز جمعه. آن روز برای من، روز بسیار خوبی بود که میدیدم آقا با لباس نظامی برای اقامه نماز آمدهاند و مردم نیز از این کار آقا بسیار روحیه میگرفتند.
یادم است که بعد از جنگ با برخی از فضلای مشهدی خدمت آقا رسیدم. ایشان فرمودند سؤالات زیادی درباره نحوه دروس حوزه و بحثهای مدیریتی در حوزه از ما کردند و فرمودند که دوست دارم به قم بیایم و در همانجا بمانم و برنامههایی که استاد مطهری و شهید بهشتی برای سازماندهی حوزه داشتند را دنبال کنم، زیرا امروز حوزه قم باید جوابگوی دنیا باشد؛ مردم مسائل شرعی و غیرشرعی زیادی دارند و حوزه باید جوابگوی این سؤالات باشد.
بعد از انتخاب به رهبری، ایشان به قم تشریف آوردند و در مدرسه فیضیه جمله زیبایی فرمودند که من در ذهنم مانده و برای طلبهها در کلاس زیاد نقل میکنم. ایشان این گونه فرمودند که من نمیگویم ضعف و مشکلات وجود ندارد، بله، ضعف و مشکلات وجود دارد، اما بنده از علما تقاضا میکنم که به کمک نظام بیایند.
از اینکه وقتتان را در اختیار "مشرق" قرار دادید، از شما سپاسگزاریم.
[1] . آنچه میگویم بر عهده من است و من خود ضامن آن هستم. آن کس که حوادث عبرتآموز روزگار را به چشم ببیند و از آن پند پذیرد، پرهیزگاریش او را از آلودهشدن به کارهاى شبههناک باز میدارد. بدانید که بار دیگر همانند روزگارى که خداوند، پیامبرتان را مبعوث داشت، در معرض آزمایش واقع شدهاید.
سوگند به کسى که محمد را به حق فرستاده است، در غربال آزمایش، به هم درآمیخته و غربال مىشوید تا صالح از فاسد جدا گردد. یا همانند دانههایى که در دیگ میریزند، تا چون به جوش آید، زیر و زبر شوند. پس، پستترین شما بالاترین شما شود و بالاترینتان، پستترینتان.