شهید اندرزگو گفت: «من الآن به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) می‌گویم خودش مراقبت کند. حالا ببین مادرم زهرا چه می‌کند.»

گروه تاریخ مشرق - تاریخ انقلاب اسلامی: در میان شهدای انقلاب، نام شهید سیدعلی اندرزگو همیشه درخشان و زنده است. مردی عجیب و برزگ که داستان مبارزاتش نمونه یک مبارزه انقلابی الهی است. متن پیش رو، گفتگویی است با همسر مکرمه شهید اندرزگو، خانم «کبری سیل‌سه پور» که از فراز و فرودهای یک زندگی پرماجرا در کنار این شهید سعید حکایت می‌کند.

خانم اندرزگو قدری از خودتان بگویید.
اهل شمیران هستم. دور و بر اختیاریه و اسمم «کبری سیل‌سه پور» است.

چه‌طور با شهید اندرزگو آشنا شدید؟
شاید شانزده سال بیشتر نداشتم که ایشان به خواستگاری من آمد. البته حاج آقا موسوی خانواده ما را با ایشان معرفی کرده بودند. حاج آقا موسوی الآن به رحمت خدا رفته. آن روزها پیش‌نماز محله بودند و در حوزه علمیه چیذر درس می‌دادند. در همین مدرسه با شهید اندرزگو آشنا شدند که تازه به چیذر آمده بود. طلبه شده بود.

شهید اندرزگو هم اهل همان محله اطراف بودند؟
نخیر، آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی بودند و پدرشان تهرانی. خود ایشان هم در تهران متولد شده بود. بچه میدان غار بود. همان جا هم بزرگ شده بود. درست در جنوبی‌ترین نقطه تهران.

ایشان با خانواده‌شان آمده بود خواستگاری؟
نه، تنها آمده بود، چون فراری بود. حدود شش سالی می‌شد که دور از خانواده زندگی می‌کرد. البته این را بعدها فهمیدم.

از حرف‌های آن روز چیزی یادتان مانده؟
ایشان وقتی آمدند گفتند من زیر بوته به عمل آمده‌ام! اصلا هیچ کس را ندارم. به مادرم گفت: «شما باید برای من مادری کنید. شما که دخترت را به من می‌دهید همکاری و همیاری کنید.» ما هم نمی‌دانستم، گفتیم بنده خدا لابد کسی را ندارد.

مهریه شما را چقدر معلوم کردند؟
مهریه هفت هزار تومان بود. اما چون آن روزها با هفت هزار تومان مکه‌ای می‌شدند من گفتم شش هزار و پانصد تومان باشد تا دِینی به گردن ایشان نباشد.

ازدواج شما در چه سالی بود؟
سال 1349 یک ماه مانده به تولد حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) عقد کردیم. یک ماه عقد کرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) به خانه بخت رفتم. ایشان خانه‌ای در چیذر گرفته بود. مستاجر بودیم با دو اتاق.

اولین فرزندتان «مهدی» در همین خانه به دنیا آمد؟
بله. آقای سید مهدی را خدا در همین خانه به ما داد. مهدی چهارماهه بود که از این خانه رفتیم. خانه‌ای رهن کرده بود کنار خانه آقای صدری. حدود چهارماه آنجا بودیم که یک روز ایشان آمدند و گفتند که من تحت نظر هستم و باید فرار کنیم. اگر شما مایل هستید با من بیایید. مقداری از اسباب‌ها را زود جمع کردیم و آمدیم قم. به من می‌گفت: «به همه گفته‌ام برادرم تصادف کرده است و باید سری به او بزنم. بخشی از اسباب و اثاثیه‌مان در همین خانه رهنی ماند.»



آمدید قم؟
بله. اتاقی در کوچه «چوب شور» اجاره کرده بود. البته صاحب‌خانه، ایشان را از قبل می‌شناخت. چند ماه هم در همین کوچه که آن روزها در اطراف شهر قم بود زندگی کردیم. به خاطر این که خانه لو رفته بود دوباره فرار کردیم تهران. البته دیگر اسباب و اثاثیه نیاوردیم. یک ساک برداشتیم و مهدی را.

شما می‌دانستید ایشان فعالیت سیاسی نظامی دارد؟
قبل از شروع زندگی با ایشان چیزهایی درباره ظلم سلطنت پهلوی و پانزده خرداد می‌دانستم. از آنجا که خانواده ما متدین بودند این حرف‌ها بیشتر مطرح می‌شد. به‌خصوص کشتار حوزه علمیه قم همیشه برای من تاثرانگیز بود. بعدا فهمیدم که ایشان همان کسی است که در ترور حسنعلی منصور به همراه محمد بخارایی بوده و موفق شده است فرار کند و پس از آن جریان می‌آید قم و در حوزه علمیه چیذر مشغول تحصیل می‌شوند.

ایشان روزی که به خواستگاری شما آمدند لباس روحانی تنش بود؟
نخیر. آن موقع هنوز روحانی نشده بود. لباسشان از آن کت‌های بلند بود که طلبه‌ها قبل از لباس پوشیدن، Hن را به تن می‌کردند. اما وقتی عقد کردیم لباس روحانی پوشیدند. یک روز که به نظرم عید مبعث بود آقای فلسفی برای شرکت در جشن این عید به حوزه علمیه چیذر آمد و مراسم عمامه‌گذاری هم بود که چند طلبه عمامه‌گذاری کردند که یکی‌شان هم شهید اندرزگو بود که ه دست آقای فلسفی عمامه گذاشتند و به نام شیخ عباس تهرانی معروف شدند.

برگردیم به ماجرای فرار شما از قم به تهران!
وقتی رسیدیم تهران، سه روز ماندیم. ایشان تغییر لباس و قیافه دادند. کمی برنامه‌هایشان را ردیف کردیم و با قرض گرفتن یک اتومبیل پیکان از دوستی به طرف مشهد آمدیم. دو روز مشهد ماندیم، دوباره مجبور به فرار شدیم.آامدیم زابل تا از آنجا برویم افغانستان و گذرنامه‌ای درست کنیم برویم عراق و رد این کشور ماندگار شویم. مسائل زیادی در آنجا برای ما پیش آمد. پول‌هایی از ما گرفتند تا کارمان را درست کنند ولی نکردند. ما مجبور شدیم دوباره برگردیم مشهد. در حالی که تا آن سوی مرز افغانستان هم رفته بودیم.

به خانه قبلی هم آمدید؟
نخیر. آمدیم منزل یکی از دوستان شهید اندرزگو که در بازار کار می‌کرد. خانه را برای ما خالی کرده بود، ولی پیرزنی در یکی از اتاق‌هایش زندگی می‌کرد که حواس درست و حسابی نداشت. ایشان هم تعدادی اسلحه داشتند که می‌آوردند و در باغچه خانه دفن کردند. وقتی از زابل دست خالی برگشتیم، شهید اندرزگو این بار خودش تنها رفت و قرار شد همان برنامه قبلی را که تهیه پاسپورت افغانی و رفتن به عراق بود دوباره اجرا کند. گفت: «اگر موفق شوم می‌آیم و شما را هم می‌برم.»

شما با یک ساک و یک بچه چطور زندگی می‌کردید؟
خب به هر حال از کمک‌های صاحب‌خانه هم بی‌نصیب نبودم. ولی دیگر به این گونه زندگی کردن عادت کرده بودم. یعنی ساختن با هیچ. یک ماه در مشهد به همین شکل ماندم تا این که یک روز خانم و اقایی آمدند دنبال من. از طرف شهید اندرزگو آمده بودند. بعد زا انقلاب متوجه شدم آن خانم خواهر شهید حسینی نماینده زابل بود یا شاید هم امام جمعه زابل؛ درست یادم نیست. در انفجار حزب جمهوری اسلامی شهید شد. آن اقا هم برادرشان بود.



دوباره آمدید زابل؟
بله. در این شهر هم یک ماه ماندم. صاحب‌خانه آقایی بود که خودش هم سیاسی بود، اما نه مثل شهید اندرزگو. کسانی هم می‌آورد خانه‌شان که من فکر می‌کردم آن‌ها ساواکی هستند. آن موقع جوان بودم و درکم از این مسائل خیلی قوی نبود، ولی دلم یک چیز دیگر می‌گفت. اتفاقا آن روزها فرزند دوم را هم باردار بودم. شهید اندرزگو آن طرف مرز بودند و من این طرف مانده بودم.

در سفر اولتان به افغانستان با حادثه مهمی رو به رو نشدید؟
چرا! خیلی مسائل بر ما گذشت. من به همراه بچه‌ها با این که باردار بودم از رودخانه‌هایی که آب آن هم زیاد بود رد شدیم. آدم‌هایی که پول از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور دهند، به نظر می‌رسید قصد جان ما را دارند. شهید اندرزگو می‌گفت: «من دعا می‌خوانم تا اتفاقاتی برای شما نیفتد.» وقتی رسیدیم آن طرف آب ایشان به سجده افتاد و گفت: «خدا را شکر که تو را و بچه را از بین نبردند.» وقتی فهمید من باردار هستم خیلی ناراحت شد. هی ذکر می‌گفت و شکر خدا را به جا می‌آورد.

از سفر مرحله دوم بگویید.
گفتم یک ماه در این خانه بودم. بچه‌ام اسهال خونی گرفته بود. آن روزها شرایط بهداشت در زابل پایین بود. وضعیت من طوری نبود که بچه‌ را به دکتر ببرم. اما زن صاحب‌خانه مرا به یاد آسیه زن فرعون می‌انداخت. این خانم با من خیلی خوب تا می‌کرد. درست برعکس شوهرش –زیرا همسر او به شهید اندرزگو رسانده بود که من زن و بچه تو را از بین خواهم برد و در خانه‌ام دفن می‌کنم او می‌ترسید که من دستگیر شوم و این اقا را به ساواک لو بدهم. او از ترس خودش می‌خواست ما را از بین ببرد. البته این موضوع را بعدا از شهید اندرزگو شنیدم.

ایشان می‌گفت: «من وقتی این خبر را شنیدم سرگذاشتم به بیابان و نماز آقا امام زمان را خواندم و به ایشان متوسل شدم و گفتم اگر زن و بچه‌ام را سالم برسانی می‌روم مشهد و پناهنده آقا امام رضا می‌شوم و همان‌جا می‌مانم پیش حضرت و مبارزه‌ام را ادامه می‌دهم.» که در همان‌جا بود که آقایی دنبال من آمد و مرا برد بیرون و دم خانه‌ای رساند وقتی در باز شد دیدم شهید اندرزگو می‌باشد و وقتی من ایشان را دیدم یکهو دو نفری زدیم زیر گریه و ایشان به من گفتند که فردا باید به سمت مشهد حرکت کنیم.

در همین سفر بود که شما اسلحه ایشان را حمل کردید؟
بله. چند سلاح کمری و چند خشاب داشت. او می‌دانست که در پاسگاه‌های بین راه مسافران را می‌گرداند؛ به خاطر حمل مواد مخدر و مواد دیگر. اسلحه‌ها را بچه‌ای پیچیدیم و من آن را به کمر بستم چون چهار پنج‌ماهه حامله بودم. خیلی به چشم نمی‌آمد. فردا صبح سوار اتوبوس شدیم و به طرف مشهد راه افتادیم. در میان راه ایشان نگران من بود. دائم می‌پرسید: «حالت خوب است؟ یک وقت بچه از بین نرود؟» من هم می‌گفتم: «احساس سنگینی می‌کنم ولی فعلا حالم خوب است.»

در پاسگاه بین راه چه اتفاقی هم افتاد؟
در یکی از پاسگاه‌ها گفتند: «مسافران پیاده شوند. می‌خواهیم همه را بگردیم!» و شروع کرد به حرف زدن که ای بابا سخت است با زن مسافرت کردن... من هم پیاده شدم و به ایشان گفتم: «آقا! اگر بفهمند پدر ما را در می‌آورند.» ایشان گفت: «من الآن به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) می‌گویم خودش مراقبت کند. حالا ببین مادرم زهرا چه می‌کند.» ایشان به طرف رییس پاسگاه رفت و گفت: «وضع خانم من خوب نیست. حالش بهم خورده است و باردار هم هست.» رییس پاسگاه گفت: «این که غصه ندارد. ببرش توی قهوه‌خانه آب و چایی بده تا ما این مسافرها را بگردیم. آن وقت شما بیایید و سوار شوید.»

شما هم رفتید؟
بله. به همین سادگی آمدیم و در قهوه‌خانه‌ای که نزدیک پاسگاه بود نشستیم و آب و چای خوردیم. در همین جا بود که من دیدم حال شهید اندرزگو دگرون شده و زیر لب می‌گوید: «من بهت گفتم مادرم زهرا یک کاری می‌کند و بالاخره هم ما را نجات داد.» بعد از چند دقیقه آمدیم سوار اتوبوس شدیم.

پاسگاه دیگری هم سر راه داشتید؟
دم غروب بود که به یک پاسگاه دیگر رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم چون هوا تاریک بود، من خودم را گم و گور کردم و بعد از تفتیش مسافرها، وقتی همه سوار شدند، من هم همراه مسافران آمدم و سوار شدم. اتوبوس راند به طرف مشهد و ما خیالمان راحت شد.



تا آنجا که ما می‌دانیم شما تا روز شهادت شهید اندرزگو در مشهد ماندگار شدید؟
همین طور است. ولی در این چند سال آن قدر خانه عوض کردیم که تعداد آن‌ها یادم رفته است. آن قدر جابه‌جا شدیم که امید استقرار در یک خانه ولو به مدت یک سال را نداشتیم. البته در همین خانه آخری که فرزند سومم هم به دنیا امد، یک سالی بود که نشسته بودیم. سه فرزند من در مشهد به دنیا آمدند. چون کسی را نداشتیم، موقع وضع حمل همه کارها را خودم می‌کردم و بعد از چند روز بلند می‌شدم و به کارهایم می‌رسیدم حالا خدا چه قوتی به من داده بود، فقط خودش می‌داند. البته هفته اول خود شهید اندرزگو از خانه بیرون نمی‌رفت و به کارهایم می‌رسید. هنوز هم مدیون کمک‌ها و بزرگواری‌های او هستم.

در این مدتی که مشهد بودید، شهید اندرزگو قعالیت هم داشت؟
بله. حداقل هر ما، سه چهار بار به تهران می‌آمد یا به شهرهای دیگر می‌رفت و اسلحه جابه‌جا می‌کرد و یا قول و قرارهای سیاسی داشت. در این چند سال، یک سفر به لبنان داشت برای بردن اسلحه و یک سفر هم به مکه، که این سفرها طولانی بود. سفر لبنان چهار ماه طول کشید. آن روزها فرزند آخرمان دوماهه بود که رفت. وقتی برگشت، بچه شش‌ماهه شد. در مکه هم می‌گفت که «به جای دویست نفر کار می‌کردم.»

ایشان شما را در جریان کارهایش قرار می‌داد؟
به طور کلی، یک چیزهایی می‌گفت. وقتی تعقیبش می‌کردند یا می‌خواست اسلحه‌ای جابه‌جا کند، می‌گفت: «دعا بخوان...». خودش هم دعا می‌خواند و اسلحه را در یکی از همین زنبیل‌های معمولی می‌گذاشت یا یک سبد دَردار داشت که اسلحه را می‌چید زیر آن و رویش چیزهایی می‌گذاشت.

در این جابه‌جایی اسلحه، شما هم ایشان را در مشهد همراهی می‌کردید؟
چند بار این کار را کردم. البته به پیشنهاد خودشان. یک بار به من گفت: «می‌خواهم اسلحه ببرم تهران. شما همراه بچه‌ها تا راه‌آهن همراه من بیایید. با سه چهار تا بچه کسی به من شک نمی‌کند.» من بچه‌ها را مرتب کردم و به دنبالش تا راه‌آهن آمدیم و بدرقه‌اش کردیم تا رفت تهران.

حفظ روحیه و خویشتن‌داری برای شما در آن شرایط مشکل نبود؟
من می‌دانستم که زندگی خاصی دارم. فراری بودنمان را می‌دانستم. در افغانستان هم که یک هفته در یکی از روستاها میهمان کدخدا بودیم، او طویله خانه‌اش را تمیز کرده بود و داده بود به ما. آن روز به کدخدا و چند نفری که می‌خواستند برای ما گذرنامه بگیرند گفته بود: «من تیر خلاص را به حسنعلی منصور زدم و فرار کردم.» من می‌دانستم با چه کسی زندگی می‌کنم. ولی با این همه حرف‌ها، فکر می‌کنم در آن روزهای فرار، آرامشی که در کنار آن شهید داشتم الآن ندارم.

بعد از شهادت ایشان آن آرامش را از دست دادم. شاید به خاطر این که ارتباطش با معصومین زیاد بود و این آرامش به من هم منتقل می‌شد. آن روز هم که چند سلاح کمری را پیچیدم دور کمرم و از زابل به طرف مشهد حرکت کردیم، آرامش من بیشتر از الآن بود که در این اتاق نشسته‌ام و دارم حرف می‌زنم. وقتی می‌گفت من می‌دانم حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) مادرم کاری می‌کند، من فکر می‌کردم واقعا حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) آنجا ایستاده است.

شهید اندرزگو کلمه «جمهوری اسلامی» را می‌گفت یا «حکومت اسلامی»؟
قشنگ می‌گفت «جمهوری اسلامی. یک روز جمهوری اسلامی می‌شود. اوایل مردم مورد امتحان قرار می‌گیرند. آقای خمینی به ایران تشریف می‌آورند.» پیش‌گویی‌هایی می‌کرد. من امروز آن را به چشم می‌بینم. ولی آن روزها این حرف‌ها را خیلی جدی نمی‌گفتم حتی یک بار گفتند: «آقایی به نام سیدعلی رییس جمهور می‌شود.» چون نام خودش هم سیدعلی بود گفتم: «نکند خودت می‌خواهی رییس جمهور بشوی؟» جواب داد: «نه! من آن موقع نیستم. مسئولیت من خیلی سنگین است.»

از شهادت ایشان چگونه مطلع شدید؟
شانزدهم ماه مبارک رمضان سال 1357 بود که شهید اندرزگو آمد تهران. روز نوزدهم در خیابان سقاباشی به کمین ساواک افتاد و به شهادت رسید. ایشان آن روز تلفنی با من صحبت کرد. تلفن خانه ما هم کنترل می‌شد. ساواک هم شبانه به خانه ما ریخت. یعنی از در و دیوار بالا آمدند. من بیشتر شب‌ها آیة‌الکرسی می‌خواندم. شهید اندرزگو گفته بود: «اگر این آیه را بخوانی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. هر کس هم بخواهد شب بیاید می‌رود و روز می‌آید. لازم نیست تو بترسی.» آن شب من آیة‌الکرسی را خواندم و خوابیدم. صبح شد که دیدم ساواکی‌ها امدند. بعد فهمیدم همان شب ساواکی‌ها از در و دیوار خانه داشتند بالا می‌آمدند که همسایه‌ها می‌بینند. همسایه‌ها داد و قال راه می‌اندازند و ساواکی‌ها هم می‌روند و صبح می‌آیند. اول وقت ساواک خانه را محاصره می‌کند. من نمی‌دانستم دیشب در خیابان سقاباشی تهران چه اتفاقی افتاده است و از شهادت ایشان بی‌خبر بودم.

کی از شهادت ایشان مطلع شدید؟
همان روز که ساواک به خانه‌مان ریخت به سمت تهرات حرکت کردم و پس از یک سفر طولانی مرا به زندان اوین به همراه بچه‌ها آوردند. وقتی از زندان اوین آزاد شدم آمدم خانه مادرم. آنان خبر داشتند. باورش برایم سخت بود. فهمیدم که ساواکی‌ها وقتی در کوچه سقاباشی محاصره‌اش می‌کنند و به طرفش تیراندازی می‌کنند. شهید اندرزگو با این که مجروح شده بود، کاغذهایی را که به همراه داشت و خیلی به درد ساواک می‌خورد، آن کاغذها را خورده است. وقتی هم که او را روی برانکارد می‌گذارند، روی زمین می‌اندازند تا خون بدنش بیشتر نرود و تا زنده است به دست پهلوی ملعون نیفتد.

در آن لحظه‌ها می‌گویند حتی بعضی از ساواکی‌ها هم متاثر شده بودند. ایشان در آن حال اشهدش را می‌گفت. حالا هر ماه رمضان، خیلی این حالات ایشان به نظرم می‌آید و متاثرم می‌کند. بیشتر وقت‌ها که برای مصاحبه می‌آیند، این حالات شهید اندرزگو می‌آید جلوی چشمانم و گریه می‌کنم. با این همه که این همه مشکلات داشته‌ام و چهار پسر هم بزرگ کرده‌ام ولی هنوز به همان شدت عاطفی هستم.

* منبع: نشریه زن شرقی؛ با تلخیص