گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حیدر فتاحی است:
بعد از این ماجرا، اردوگاه روز به روز اوضاع وخیم تری داشت و حتی عراقی ها کنترل اردوگاه را از دست داده بودند. چون که بچه ها از زندگی سیر شده بودند و با سربازان درگیری پیدا می کردند و سربازان نیز به بهانه های مختلف اوضاع را بدتر می کردند و اسرا نیز دست به مقابله می زدند. پرسنل اردوگاه دیگر به ستوه آمدند. فرمانده اردوگاه به فکر چاره جویی افتاده بود. به اجبار مرحوم حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه موصل یک منتقل کردند که شاید بتواند جلوی شعار دادن اسرا را بگیرد.
بچه ها به صدام و فرمانده فحش می دادند. و ناسزا می گفتند. به محض دیدن حاج آقا ابوترابی، تمام اسرا با صدای بلند سه بار بر جمال محمد صلوات فرستادند. اردوگاه به لرزه درآمد. فرمانده اردوگاه کاملاً ترسیده بود. هر لحظه امکان داشت اسرا به سربازان حمله کنند. اسرا یک صدا می گفتند: صل علی محمد ، بوی خمینی آمد!
فرمانده بیشتر وحشت کرد. از حاج آقا خواهش کرد: لطفا آنها را ساکت کنید. در جواب فرمانده، حاج آقا فرمود: اگر اجباراً مرا به این اردوگاه انتقال داده اید که بنده با اسرا صحبت کنم، برو داخل دفترت، چون اسرا شما را می بینند، خشن تر می شوند. حاج آقا تنها به طرف اسرا حرکت کرد و بچه ها یکباره به طرف مرحوم حاج آقا ابوترابی هجوم بردند و او را سر دست بلند کردند و دوباره شعاردادند: صل علی محمد، بوی خمینی آمد!
حاج آقا که سردست بچه ها بود، فرمود: لطفا ساکت باشید. با شما صحبت دارم و دور تا دورحاج آقا پرشد. گفت: بنشینید و لطفاً خوب گوش کنید. او بعد از قرائت آیاتی چند از کلام ا... مجید، شروع به سخن کردند. گفت: برادران عزیز، رزمندگان اسلام و عزیزان رهبر کبیر، شما خودتان بهتر می دانید که در چنگال وحشی ترین دشمن گرفتارید. این حکومت و حامیان او، باکی ازکشتن من و شما و هیچ کس دیگر را ندارند؛ پس بهتر است بدانید فرد فرد شما برادران عزیز، سربازان آقا امام زمان (عج) هستید و رهبر کبیرمان در انتظار برگشت صحیح و سالم شما به میهن اسلامی است. حکومت اسلامی و دین مبین اسلام، نیازمند برگشت شما رزمندگان جهت مقابله با دشمنان اسلام و رهبری هستند. پس لازم است سرتان را پایین بیندازید و زندگی عادی خودتان را دنبال کنید و کاری به کار عراقی ها نداشته باشید.
در نهایت فرمودند: شنیده ام در میان اسرا چند نفر هستند که شما آنها را طرد کرده اید من دوست دارم ناهار مهمان آنها باشم. بلند شدند و راه افتادند جهت صرف غذا با برادرانی که از طرف بچه ها طرد شده بودند. بعد از صرف ناهار با آنها صحبت کرده بود. و مشکلات شان را به بقیه ی اسرا جویا شده و خطاب به آنها گفته بود که چرا شما فراموش کرده اید که ایرانی هستید و از فرزندان انقلاب شکوهمند ایران. به خود بیایید و گول حرف های پوچ دشمن را نخورید. علیه هموطنان خودتان جبهه نگیرید. همراه و همگام بقیه ی اسرا باشید و زندگی دربند را برای خودتان تلخ نکنید. قول بدهید که از این لحظه به بعد یک رزمنده ی اسلام باشید و همرنگ جماعت.
ابوترابی
بعد از رهنمودهای این روحانی به تمام معنا، آن افراد رفتارشان را صد درصد تغییر دادند و با بقیه ی اسرا همرنگ شدند. مرحوم حاج آقای ابوترابی، فرشته ی نجات کل اسرای دربند صدام بود و این خواست خداوند و یک نعمت خدا داده بود که دربند دژخیم نصیب اسرا شده بود. با وجود این روحانی بزرگ، اسرای موصل یک، چهارماه درآرامش و آسایش سپری کردند. در صورتی که همان کمبود و فشار عراقی ها هم بود. چون از رهنمودهای گهربار ایشان اطاعت می کردیم. احساس آرامش و آسایش در همه اسرا به خوبی به چشم می خورد. این اطاعت اسرا از حاج آقا ابوترابی، نشان بارزی از انقلاب شکوهمند ایران اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) بود. برای عراقی ها هم ثابت شده بود که ملت ایران به توصیه های روحانیانی مثل رهبر کبیر و سایر روحانیان عزیز توجه خاص دارند.
این انقلاب شکست ناپذیر است و ملت ایران به هیچ قدرتی در جهاد اجازه نخواهد داد که به انقلاب صدمه ای بزنند آنان گوش به فرمان رهبری، جان نثار بوده و هستند و خواهند بود. پس این انقلاب شکست ناپذیر است.
***
بعد از گذشت چهار ماه، عراقی ها مرحوم حاج آقا را به اردوگاه دیگری انتقال دادند. بعد از اینکه فرشته نجات اردوگاه را ترک کردند، بنا به توصیه ی فرمانده، سربازان روز به روز فشار بیشتری بر اسرا وارد می کردند. به بهانه های پوچ اسرا را به صورت فردی یا دسته جمعی شکنجه می دادند. دیگر واقعاً به ستوه آمده بودیم. ناچار به مقابله شدیم. دوباره اوضاع و احوال اردوگاه وخیم شد و عراقی ها باز هم کنترل را از دست دادند و قادر به کنترل بچه ها نبودند.
*سایت جامع آزادگان
فرمانده بیشتر وحشت کرد. از حاج آقا خواهش کرد: لطفا آنها را ساکت کنید. در جواب فرمانده، حاج آقا فرمود: اگر اجباراً مرا به این اردوگاه انتقال داده اید که بنده با اسرا صحبت کنم، برو داخل دفترت، چون اسرا شما را می بینند، خشن تر می شوند.