کد خبر 346954
تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۸

حسن یوسفی: یکی از افسران عالی رتبه عراقی وقتی اخلاق حاج آقا را دیده بود، شیعه شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از دفاع پرس، حسن یوسفی از جمله آزادگانی است که هشت سال تلخی و سختی‌های اسارت را درک کرد. او باز‌نشسته آموزش‌و‌پرورش است و این روزها در یک NGO (سازمان مردم نهاد) بانام «جمعیت آزادگان دفاع مقدس» به انجام  امور فرهنگی می پردازد.برای گفت و گو با او به ساختمان این NGOرفتیم. متن پیش رو، بخشی از این گفت‌وگو است...

با این تفاسیر هرچه در این چند روز سختی نکشیده بودید تلافی کردند!

بله یک‌باره جبران کردند. بعد از این مدت که زدند، نیروهای ویژه رفتند. پس از این اتفاق، هر روز صبح که درها را باز می‌کردند، تونل مرگ تشکیل می‌دادند و تا خود دستشویی‌ها سرباز عراقی می‌ایستاد و بچه‌ها را کتک می‌زد.

طول این تونل چند متر بود؟

حدوداً 150 متر.

روز اولی که با تونل مواجه شدید، واکنش اسرا چه بود؟

خب بچه‌ها گیج شده بودند. درها را باز کردند و آمدند با کابل بچه‌ها را می‌زدند. وقتی از دست سربازانی که به آسایشگاه ریخته بودند فرار می‌کردیم، تازه به تونل وحشت می‌رسیدیم.

تا چند روز این طور بود؟

تقریباً سه ماهی بود. اویل هر روز و بعد از مدتی هفته ای یک یا دو بار این اتفاق رخ می‌داد. بعد غذا را هم نصف کردند. اصلاً کسی سیر نمی‌شد. یک لیوان چای شیرین و یک نان «سمون» می‌دادند. یعنی بعد از این اعتصاب دیگر آش را هم حذف کردند.

قاشق و لیوان هم داشتید؟

بله. این‌ها را داشتیم.

خریدید یا خود عراقی‌ها داده بودند؟

نه خود عراقی‌ها دادند. یک دست لباس «دشداشه» و لباس زیر برای یک سال به همراه دو پتو هم دادند.

لباس فرم شما چه بود؟

همین «دشداشه» و «بیلرسوت» بود.

حمام هم داشتید؟

نه. آنجا اصلاً حمامی نداشتیم. به همین خاطر بدن همه بچه‌ها شپش افتاده بود. گاهی اوقات این دشداشه ها را پشت و رو می‌کردیم تا شپش‌ها از روی آن بریزند. البته یک خاطره از اردوگاه برای شما تعریف کنم که ما برای گرم کردن آب و خوردن چای از یک المنت دست ساز استفاده می‌کردیم. همیشه آن را پنهان می‌کردیم و موقع استفاده حواسمان بود که عراقی‌ها متوجه نشوند. یکی از سربازان عراقی وقتی متوجه اتصالات کوتاه برق شده بود، به ما شک کرد. مدام می‌خواست از کار ما سر در بیاورد. یک بار که بچه‌ها آب گرم می‌کردند و المنت را در سطل قرار داده بودند، این سرباز عراقی سر رسید. المنت در آب بود که مدام از بچه‌ها می‌خواست چیزی که در آب است را به او تحویل دهند. بچه‌ها می‌گفتند: «برق دارد!» اما سرباز عراقی مدام فحش می‌داد. بالاخره بچه‌ها المنت را به او دادند، سرباز عراقی هم المنتی که در برق بود را به دست گرفت. یک‌باره برق 200 ولت تکان شدیدی به او داد و فرار کرد.

وجود المنت را گزارش نکرد؟

نه. خب خودش را هم تنبیه می‌کردند.

نفرمودید چای از کجا می‌آوردید. می‌خریدید؟

نه. هر کدام از بچه‌ها یک ماه یک بار باید برای نظافت و کار به آشپزخانه می‌رفت. آنجا که کار می‌کردیم برای دستمزد مقداری چای به ما می‌دادند.

بعد از اردوگاه چه اتفاقی افتاد؟

بعد از سه ماه ما را به اردوگاه شماره چهار منتقل کردند. وقتی می‌خواستیم به اردوگاه جدید وارد شویم تونل وحشت تشکیل دادند تا یک زهرچشم حسابی از بچه‌ها بگیرند. البته تعداد سربازهایی که می‌زدند حدوداً 10 یا 12 نفر بودند. تا نزدیکی آسایشگاه با همین وضع آمدیم.

شرایط اردوگاه جدید چطور بود؟

خب آنجا شرایط بهتر بود. می‌توانستیم به حمام برویم.

شرایط غذای آنجا چطور بود؟

ما در اردوگاه اول صبح‌ها آش نداشتیم. اما اردوگاه جدید آش هم اضافه شد. برای تهیه این آش، از ناهار ظهرها مقداری برنج برمی داشتند و با دال عدسی و کمی پیاز مخلوط می‌کردند.

شام چطور؟

شام که نمی‌دادند. از عراقی‌ها در خواست چراغ علاءالدین کردیم. به هر آسایشگاه دو تا از این چراغ‌ها دادند. نفت را هم 10 لیتر برای یک ماه می‌دادند. خود بچه‌های آشپز مقداری برج خام از سهمیه برنج ظهر، از آشپزخانه برای شام می‌آوردند. در آسایشگاه روی چراغ علاءالدین و گاهی وقت‌ها که نفت نداشتیم با همان المنت‌های دست‌ساز و در آب گرم غذا درست می‌کردند. خودشان پنج وعده غذا می‌خوردند و ما فقط صبحانه و ناهار.

حمام به چه صورت بود؟

خب ما پنج شش روز بعد از این که به اردوگاه آمدیم، از عراقی‌ها درخواست نفت و آب‌گرم‌کن کردیم. آب‌گرم‌کن ایستاده برای ما نصب کردند. اما نفت آن را، یا نمی‌دادند یا خیلی کم می‌دادند.

قبل از این‌که آب‌گرم‌کن به شما بدهند چطور حمام می‌کردید؟

قبل از آن یک فضایی را با گونی محصور کرده بودند. با المنت آب گرم می‌کردند و به هر نفر نصف سطل آب گرم می‌رسید. البته بعد از چهار پنج ماه این آب‌گرم‌کن را هم بردند.

با این اوضاع اردوگاه، به فرار هم فکر می‌کردید؟

بله. هر لحظه به فرار فکر می‌کردیم ولی نمی‌شد. سه درب بزرگ و نگهبان عملاً فرار را غیر ممکن کرده بود.

در آسایشگاه، نفوذی و جاسوس هم پیدا می‌شد؟

بله، یکی دوتا. این‌ها همان‌هایی بودند که می‌خواستند از کشور به صورت قاچاق خارج شوند که در بین راه اسیر شدند. یا بعد از اشغال خرمشهر و یا شهرهای دیگر، هرکه را که می‌دیدند اسیر می‌کردند. چون غذا کم بود، همین افراد به خاطر یک قرص نان هر کاری انجام می‌دادند. البته به همین راحتی‌ها کسی به خاطر یک قرص نان این کارها را نمی‌کرد. مثلاً عراقی‌ها بعضاً شش ماه کار می‌کردند تا یک نفر را پیدا کنند آن‌هم کسی که زبان عربی بداند. البته جاسوس‌های اردوگاه ما طوری نبودند که باعث شهادت بچه‌ها شوند. مثلاً رادیو را لو می‌دادند.

رادیو را چطور به دست آوردید؟

رادیو برای ما خیلی حیاتی بود. اوایل که رفته بودیم بچه‌ها بجای گفتن  واژه «رادیو»، می‌گفتند ما «قوطی» داریم. یکی دو نفر عقب مانده ذهنی هم در اردوگاه بودند و اگر اسم رادیو را می‌آوردیم، این کلمه را مدام تکرار می‌کردند. این رادیو از یکی دو قطعه تشکیل می‌شد و اصلاً شکل و شمایل رادیو نداشت. رادیو هم چندین مسئول داشت. مثلاً یک نفر فقط مسئول جاسازی بود. عراقی‌ها هم در تمام تفتیش‌ها به دنبال رادیو می‌گشتند. ساعت چهار که به آسایشگاه‌ها برمی‌گشتیم، یک نفر از اسرا اخبار به دست آمده از رادیو را بلند برای بچه‌ها می‌خواند. رادیو بعد از دو سال زنگ زد و باطری آن تمام شده بود. رادیو عراق هم که فایده ای نداشت چون مدام اخبار دروغ منتشر می‌کرد. بچه‌ها نقشه کشیدند تا یک رادیو از عراقی‌ها بردارند.

 یکی از سربازان عراقی که بالای دیوارها نگهبانی می‌داد، رادیو داشت. ارتفاع دیوار پنج متر بود. بچه‌ها طرح می‌ریختند که چطور رادیو را از این فاصله بردارند و چطور این کار را انجام دهند که سربازانی که یک متر به یک متر نگهبانی می‌دهند متوجه نشوند. چندتا از اسرا  کونگ‌فو کار بودند. نقشه این بود که در چند ثانیه این‌ها روی سر هم بایستند و از دیوار بالا بروند و رادیو را بردارند. از طرفی منحرف کردن حواس نگهبان‌های دیگر هم خودش یک مشکل بود. در نهایت به این نتیجه رسیدند که یک دعوای صوری بین اسرا درست کنند. البته با این کار هم حواس همه سربازان پرت نمی‌شد. بنابراین برای هر دو سرباز، یک اسیر گذاشتیم تا به محض اینکه آن دو سرباز نگاهشان به آن سمت نبود علامت بدهند. بالاخره در یک لحظه که دعوا شروع و شرایط محیا شد،  کونگ‌فو کارها دیوار را درست کردند و در یک لحظه رادیو را برداشتند. سرباز عراقی بعد از مدتی که دنبال رادیو می‌گشت و پیدا نکرد، این موضوع را گزارش داد. اهمیت رادیو برای بعثی‌ها مثل اسلحه بود یعنی اگر ایرانی رادیو داشت انگار اسلحه دارد.

 عراقی‌ها نقشه کشیدند تا رادیو را پیدا کنند. برای اولین بار و بعد از چند سال بجای ساعت هشت، ساعت شش صبح در را باز کردند و برای تفتیش وارد شدند. جاسوس‌ها به بعثی‌ها خبر دادند که بچه‌ها اخبار ساعت شش صبح را گوش می‌دهند. بیرون آوردن و پنهان کردن رادیو معمولاً 20 دقیقه طول می‌کشید. مسئولین رادیو در حال گوش دادن به اخبار بودند که تعداد زیادی عراقی به داخل آسایشگاه ریختند. در آسایشگاه فردی به نام «نبات‌علی» داشتیم که عقب مانده ذهنی بود. تابستان و زمستان پالتو می‌پوشید. بچه‌های مسئول رادیو وقتی ورود عراقی‌ها را می‌بینند، رادیو را به جیب پالتو نبات‌علی می‌اندازند. این‌ها به دقت تفتیش می‌کردند و سوزن را از جیب بیرون می‌آوردند. این تفتیش از ساعت شش صبح شروع شد و تا پنج عصر ادامه داشت. نوبت به بازرسی بدنی نبات‌علی رسید. عراقی‌ها دست به او می‌زدند می‌خندید. بعد سرباز عراقی پرسید: «چرا این طور می‌کند؟» و بچه‌ها گفتند: «دیوانه است.» نبات‌علی را گوشه ای پرت کردند و اصلاً او را تفتیش نکردند. یعنی تمام اردوگاه را گشتند و سوزن را پیدا کردند ولی نبات‌علی که رادیو در جیبش بود را کاری نداشتند.

ما در اردوگاه اتاقکی داشتیم به نام «مستشفی» که کسانی که بیماری شدیدی داشتند برای جلو گیری از انتشار، به این اتاقک منتقل می‌کردند آنجا هم یک دکتر ایرانی داشتیم که به او «دکتر رضا» می‌گفتیم. عراقی‌ها با وجود این که بازرسی این بخش از طرف صلیب سرخ هم ممنوع بود، اما همه‌ی آنجا را شخم زدند. در همین حین ناگهان نبات‌علی وسط سربازان عراقی می‌رود و دست به جیبش می زند و می‌گوید: «دُختُر رضا! اونی که می خوان پیش من، اونی که میخوان جیب من!» سربازان عراقی هم او را به بیرون پرتاب می‌کنند. بعد هم بچه‌ها نبات‌علی را کنار کشیدند و رادیو را از جیبش برداشتند. رادیو را تا زمان آزادی نگه داشتیم و بعد به حضرت آقا تحویل دادیم.

 حجت الاسلام ابوترابی هم در اردوگاه شما بودند؟

بله.

روابط ایشان با بچه‌ها چطور برود؟

ایشان برای اسرای ایرانی یک نعمت بزرگ بودند. عراقی‌ها هم ایشان را می‌شناختند. در اردوگاهی که بچه‌ها اعتراض و اعتصابی می‌کردند آقای ابوترابی که به آنجا می‌رفتند و سخنرانی می‌کردند، اسرا آرام می‌شدند. زمانی که ایشان به زندان انفرادی رفتند یکی از افسران عالی رتبه عراقی وقتی اخلاق حاج آقا را دیده بود، شیعه شد. مثلاً سؤال قرآنی داشتیم و یا برای برگزاری مراسمی مثل 22 بهمن، با ایشان صحبت می‌کردیم.

چطور مراسم می‌گرفتید؟

خب این مراسم‌ها مخفیانه بود. در آن سرود اجرا می‌کردیم. شاعر روی پاکت‌های پودر رخت‌شویی، شعر می‌نوشت و خیلی آرام تمرین می‌کردیم. برای این کار به آسایشگاهی می‌رفتیم که بیشترین فاصله را با بعثی‌ها داشت و آنجا سرود می‌خواندیم. یا مثلاً برنامه طنز رادیویی اجرا می‌کردیم. یعنی یک پرده می‌کشیدیم و پشت آن می‌نشستیم و شعر و متن طنز می‌خواندیم. البته آقای ابوترابی به چند اردوگاه منتقل شدند.

خاطره ای از ایشان دارید؟

به اردوگاه چهار چرخ خیاطی آوردند تا برای ایرانی‌ها استفاده شود، اما عراقی‌ها از آن برای خودشان استفاده می‌کردند. ما اگر دوخت و دوزی داشتیم باید با دست انجام می‌دادیم. یکی از بچه‌ها چند پارچه جمع کرده بود و به آقای ابوترابی تحویل داد و گفت: «حاج آقا. شما پادرمیانی کنید و پارچه را به خیاط‌ها بدهید، حرف شما را زمین نمی‌زنند. یک شلوار کردی برایم بدوزند.» بعد از چهار پنج روز آقای ابوترابی شلوار را به آن فرد تحویل می‌دهد. یکی دیگر از بچه‌ها که این فرد را می‌بیند می‌گوید: «آقای ابوترابی شب‌ها بعد از خاموشی زیر پنجره می نشست و خودش این شلوار را می‌دوخت.» به قدری کوک‌های ریزی داشت که انگار با چرخ خیاطی دوخته‌اند. ایشان خیلی شخصیت عظیمی داشتند. به چیزی که از قرآن فهمیده بودند عمل می‌کردند.

ایشان هیچ وقت بیش از نیم ساعت سخنرانی نمی‌کرد. وقتی هم از اردوگاهی می‌رفتند یک نفر را جایگزینشان می‌کردند تا پاسخگوی سؤالات شرعی بچه‌ها باشد. صلیب سرخی‌ها هم وقت به اردوگاه ایشان می‌رفتند خیلی خوشحال بودند و می‌گفتند: «آمده‌ایم آقای ابوترابی را ببینیم.» یعنی واقعاً دل همه برای حاج آقا تنگ می‌شد. هیچ گاه به یاد ندارم اجازه داده باشند کسی دست ایشان را ببوسد. کسانی در اردوگاه بودند که قیافه‌ها و ریش و سبیل ناجوری می‌گذاشتند. اما وقتی حاج آقا قرار بود به اردوگاه بیایند تیپ‌هایشان را درست می‌کردند.

کسی برای سخنرانی به اردوگاه شما هم آمد؟

شیخ علی تهرانی یک بار به اردوگاه ما آمد. حاج آقای ابوترابی وقتی متوجه شدند که شیخ علی قرار است بیاید به حمام رفتند و گفتند: «اگر شیخ علی تهرانی سراغی از من گرفت، بگویید من حمام هستم.» بعد که علت را از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفتند: «شیخ علی روزی عالم بزرگی بود. نگران بودم که اگر مرا ببیند، خجالت بکشد.» خاطرم هست که شیخ علی تهرانی آیه «وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا»1 را قرائت کرد که یادش هم نمی‌آمد که «اقتتلوا» درست است یا «اقتتلا»! و آخر هم اشتباه گفت.

واکنش اسرا به سخنرانی شیخ علی تهرانی چه بود؟

بچه‌ها می‌گفتند به خاطر عالم بودنش احترامش را نگه داریم. حداکثر حرفی که به او زدیم این بود که یکی از بچه‌ها به او گفت: «حاج آقا چرا آمدید اینجا؟ ایران را چرا رها کردید؟» البته در اردوگاه‌های دیگر مثل اینکه از خجالتش در آمدند. اما در اردوگاه ما، آقای ابوترابی گفتند: «کوچک‌ترین توهین به شیخ علی نکنید.»

به تصویب قطعنامه ورود کنیم. چطور این خبر به شما رسید و اسرا چه واکنشی نشان دادند؟

خب عراقی‌ها این را از رادیو پخش کردند. رادیو خودمان را هم گوش دادیم فهمیدیم خبر درست است. بچه‌ها از جهتی ناراحت بودند که ای کاش جنگ بهتر تمام می‌شد. یا مثلاً زمانی که ایران فاو را تسخیر کرد جنگ به پایان می‌رسید. از جهتی هم خوشحال بودند که جنگ تمام می‌شود و ایران را دوباره می‌سازیم.

واکنش عراقی‌ها چطور بود؟

اخلاقشان نسبت به قبل از تصویب قطعنامه خیلی فرق کرد. خیلی خوشحال بودند.

سفر کربلا هم رفتید؟

بله. بعد از آتش بس بود. گفتند 300 نفر به 300 نفر به کربلا می‌بریم. البته آقای ابوترابی هم گفته بودند که هشت سال است در کشور شما هستیم بچه‌ها را تا کربلا ببرید. به موصل و از آنجا به بغداد رفتیم. از بغداد با اتوبوس به نجف رفتیم. اول که خبری نبود اما بعد دیدیم یک عکس بزرگ از صدام جلوی ماشین نصب کرده‌اند. عراقی‌ها می‌خواستند مردم ما را در اتوبوس‌ها ببینند. بچه‌ها وقتی عکس صدام را دیدند، پرده‌های اتوبوس را کشیدند تا داخل آن معلوم نباشد. عراقی‌ها می‌گفتند پرده‌ها باید باز باشد تا مردم فکر کنند شما در آزادی هستید. سرهنگ عراقی به اتوبوس آمد و گفت: «چرا پرده‌ها را کشیده‌اید؟» ما هم گفتیم: «تا عکس صدام جلوی اتوبوس هست، پرده‌های اتوبوس همین طور می‌ماند.» اول قبول نمی‌کردند ولی بعد از این که یک ساعتی اتوبوس متوقف بود، با بالادستی‌هایشان تماس گرفتند. بالاخره دستور آمد که عکس صدام را بردارند. به نجف که رسیدیم حرم امام علی (ع) را برای ما قرق کرده بودند. 45 دقیقه آنجا بودیم و بالاخره به زور بچه‌ها را از حرم خارج کردند. سربازان عراقی خیلی می‌ترسیدند و چندتایی از آن‌ها به بچه‌ها می‌گفتند نفرین نکنید. البته اسرا هم در آن لحظات به این مسائل فکر نمی‌کردند.

از نجف به کربلا و حرم امام حسین (ع) رفتیم. در بین‌الحرمین هم سینه خیز به حرم حضرت ابالفضل (ع) رفتیم. یک ساعتی گذشت و بچه‌ها بیرون نمی‌آمدند. جرات نداشتند به اسرا نزدیک شوند. بعد التماس کردند که بیرون بیاییم. بعد از آن هم دوباره سوار اتوبوس شدیم و به اردوگاه‌ها برگشتیم.

 یکی از اتفاقات غم انگیز در دوران اسارت شما رحلت حضرت امام (ره) است. حال و هوای اردوگاه بعد از این اتفاق چگونه بود؟

می‌دانستیم امام(ره) در بیمارستان هستند چون از طریق رادیو شنیده بودیم. روزی که امام(ره) رحلت فرمودند، شنیدیم که از بلندگوهای اردوگاه آهنگ‌های غمگینی پخش می‌شود و سربازان بعثی هم ناراحت هستند. موقع آمارگیری خیلی با ملایمت برخورد می‌کردند. خیال می‌کردیم یکی از بزرگان خودشان فوت کرده است. خبر را که در آسایشگاه‌ها خواندند، گریه و زاری شروع شد. در هیچ مراسمی این‌قدر گریه و ناله را از اسرا به یاد ندارم. بعضی از عراقی‌ها رحلت امام (ره) را تسلیت می‌گفتند. ما مراسم سینه زنی و عزاداری برگزار کردیم. البته مثل مراسم‌های سابق، در خفا این کار را انجام دادیم. البته عراقی‌ها خیلی این بار سختگیری‌های گذشته را نداشتند.

درباره آزادسازی هم بفرمایید که در این زمان چه اتفاقی رخ داد.

از رادیو عراق این موضوع را خبر دار شدیم. ما نمی‌دانستیم چه روزی قرار است آزادسازی انجام شود. عراقی‌ها خوشحال بودند. بعد از شنیدن خبر آزادی، بچه‌ها شادی عجیبی کردند. برای اولین بار در روز رادیو را به برق زدیم. سیم بلندگویی که عراقی‌ها از آن ترانه پخش می‌کردند را آوردند و به رادیو وصل کردند و سرود «اندک‌اندک جمع مستان می‌رسد» از آن پخش شد. فردای آن روز صلیب سرخ آمد. صلیب موقع ثبت نام می‌پرسید می‌خواهید به ایران بروید یا نه. همه بچه‌ها می‌خواستند به ایران بروند. فقط رفتن به کشورمان مهم بود. فقط خدا خدا می‌کردیم سریع به ایران برسیم. از درب اردوگاه که بیرون رفتیم برای اولین بار بعد از هشت سال بیرون اردوگاه را می‌دیدیم. چشم‌هایمان فاصله دور را تار می‌دید. عراقی‌ها از بچه‌ها حلالیت می‌طلبیدند. سوار اتوبوس شدیم و به موصل و از آنجا با قطار به بغداد رفتیم. صبح زود به بغداد رسیدیم. شیرین‌ترین لحظات در آزادی بود. به مرز خسروی منتقل شدیم. دو ساعت آنجا بودیم تا اتوبوس‌های ایرانی آمدند. اولین بار بود که اتوبوس‌های بنز 302 می‌دیدم. چند مقام ایرانی دیدیم. عراقی اسامی را می‌خواند و طرف ایرانی هم اسامی اسرای عراقی را می‌خواند. بعد ایران اسامی را چک می‌کرد و تحویل می‌گرفت. وقتی سوار اتوبوس شدیم به راننده گفتیم: «فقط سریع از اینجا برو تا پشیمان نشدند.» حتی بعضی از بچه‌ها در همان زمان تبادل هم می‌خواستند فرار کنند چون اصلاً باورشان نمی‌شد که آزاد می‌شوند. مردم در مرزهای استقبال زیادی کرده بودند. در یکی از شهرهای مرزی یک مادر بچه شش هفت ماهه‌اش را جلوی اتوبوس گذاشته بود و می‌گفت: «می‌خواهم فرزندم را مقابل پای اسرا قربانی کنم!» یعنی به این قدر از خودش بی خود شده بود و بچه‌ها التماس او کردند تا بچه را برداشت.

به شهر که رفتیم خیلی چیزها تغییر کرده بود. مثلاً ما در اسارت مرغ و نوشابه نمی‌خوردیم. یکی دو بار مرغ آوردند که دو عدد برای 120 نفر بود. به همین خاطر این دو مرغ را پودر کردند و روی برنج می‌ریختند. آن شب اول بعد از مدت‌ها غذای درستی خوردیم. در کرمانشاه سوار یک هواپیمای 302 کردند و به تهران بردند. اصلاً هواپیمای مسافربری هم برای انتقال ما پیش بینی نشده بود. دولت آن زمان خیلی به اسرا کم لطفی کردند. به قدری جمعیت در هواپیما زیاد بود که در کنار کابین خلبان نشستیم و او را می‌دیدیم. بعد هم سه روز قرنطینه شدیم.

قرنطینه چطور بود؟

خب باید چند مرحله می‌گذراندیم. اول کمی سؤال کردند که چطور با شما برخورد می‌کردند و جاسوس چه کسی بود و سؤال هایی از این دست. بعد هم از ما خون گرفتند. البته این قرنطینه قرار بود سه روز باشد اما دو روز بیشتر طول نکشید. بعد هم چند نفر از مسئولین مثل آیت الله جنتی سخنرانی کردند. بعد هم به مهرآباد منتقل شدیم و از آنجا به اصفهان رفتم.

شما بعد از اسارت به عراق سفر کرده اید؟

بله یک بار رفتم. اما از اردوگاه بازدید نکردم.

در پایان اگر نکته ای هست می‌شنویم.

نه نکته خاصی نیست. خیلی ممنون از شما.