به گزارش گروه اجتماعی مشرق، علی اصغر فانی وزیر آموزش و پرورش در خصوص دوران مدرسه اش و تحصیل در کلاس اول می گوید: در سن هفت سالگی به کلاس اول در دبستان رضوی رفتم؛ مدرسهای که اکنون برچیده شده است.
معلم کلاس اولم خانم بود، ولی از کلاس دوم علاقمند بودم که به کلاسی بروم که معلمش مرد باشد؛ شاید دلیل آن تعصبات دینی بود که به واسطه پدرم که بسیار مؤمن و متدین بود، در ما ایجاد شده بود.
در کلاس اول دبستان یک همکلاسی به نام «نادری» داشتم که هر روز زنگ آخر که رونویسی داشتیم، سرش درد میگرفت، دست از نوشتن میکشید و سرش را روی میز میگذاشت؛ روزی خانم معلم از من پرسید «تو منزل نادری را میشناسی؟» گفتم «بله، نزدیک خانه ماست» گفت «فردا سر راهت برو درِ خانه آنها و به مادرش بگو که به مدرسه بیاید». من رفتم و به مادرش اطلاع دادم.
دو سه روز بعد دیدم که خانم معلم ما یک بسته مداد رنگی شش تایی به نادری جایزه داد و من همان موقع فهمیدم که مادر نادری این مدادرنگیها را خریده و آورده است؛ معلم ما وقتی جایزه را به نادری داد گفت که چون شاگرد خوبی بوده، این جایزه را برایش خریده است و بعد از آن، دیگر سر نادری درد نگرفت و او زنگ آخر با کمال میل مشقهایش را مینوشت؛ بعدها که به تدریس پرداختم، معمولاً از این روش تشویقی در کلاسهایم استفاده میکردم.
زمانی که ما محصل بودیم، دفترها نسبت به دفترهای کنونی دارای قطع کوچکتری بودند، ولی پدرم برای ما دفترهای 60 برگی یا 40 برگی بزرگ میخرید. در کلاس اول ابتدایی دفترهای همه بچهها کوچک بودند و فقط من، دفتر بزرگ داشتم، چون پدرم معتقد بود که استفاده از دفتر کوچک از نظر قیمت، اسراف است و دفتر بزرگ میخرید و میگفت «باید زیاد بنویسی تا بیشتر یاد بگیری».
معلممان میگفت سه صفحه مشق بنویسید. ما هم سه صفحه مینوشتیم و چون دفتر ما بزرگتر بود، مشق بیشتری مینوشتیم. از طرف دیگر پدرم اجازه نمی داد که سطرها را یک خط در میان بنویسم و این کار را هم اسراف میدانست؛ اجازه تا کردن دفتر را هم نداشتم، چون پدرم مخالفت میکرد و میگفت کنارههای دفتر خالی میماند و به این ترتیب ما را وادار میکرد که بیشتر تمرین کنیم.
روزی خانم معلم مرا خواست و گفت «چرا به این شکل مینویسی و تمام سطرها را پر میکنی، اصلا نمیشود نوشتههای تو را خواند؟ این چه وضع مشق نوشتن است؟!» و مرا سرزنش کرد؛ سرزنشی که خود را مستحق آن نمیدیدم چون از همه بیشتر مینوشتم.
معلم کلاس اولم خانم بود، ولی از کلاس دوم علاقمند بودم که به کلاسی بروم که معلمش مرد باشد؛ شاید دلیل آن تعصبات دینی بود که به واسطه پدرم که بسیار مؤمن و متدین بود، در ما ایجاد شده بود.
در کلاس اول دبستان یک همکلاسی به نام «نادری» داشتم که هر روز زنگ آخر که رونویسی داشتیم، سرش درد میگرفت، دست از نوشتن میکشید و سرش را روی میز میگذاشت؛ روزی خانم معلم از من پرسید «تو منزل نادری را میشناسی؟» گفتم «بله، نزدیک خانه ماست» گفت «فردا سر راهت برو درِ خانه آنها و به مادرش بگو که به مدرسه بیاید». من رفتم و به مادرش اطلاع دادم.
دو سه روز بعد دیدم که خانم معلم ما یک بسته مداد رنگی شش تایی به نادری جایزه داد و من همان موقع فهمیدم که مادر نادری این مدادرنگیها را خریده و آورده است؛ معلم ما وقتی جایزه را به نادری داد گفت که چون شاگرد خوبی بوده، این جایزه را برایش خریده است و بعد از آن، دیگر سر نادری درد نگرفت و او زنگ آخر با کمال میل مشقهایش را مینوشت؛ بعدها که به تدریس پرداختم، معمولاً از این روش تشویقی در کلاسهایم استفاده میکردم.
زمانی که ما محصل بودیم، دفترها نسبت به دفترهای کنونی دارای قطع کوچکتری بودند، ولی پدرم برای ما دفترهای 60 برگی یا 40 برگی بزرگ میخرید. در کلاس اول ابتدایی دفترهای همه بچهها کوچک بودند و فقط من، دفتر بزرگ داشتم، چون پدرم معتقد بود که استفاده از دفتر کوچک از نظر قیمت، اسراف است و دفتر بزرگ میخرید و میگفت «باید زیاد بنویسی تا بیشتر یاد بگیری».
معلممان میگفت سه صفحه مشق بنویسید. ما هم سه صفحه مینوشتیم و چون دفتر ما بزرگتر بود، مشق بیشتری مینوشتیم. از طرف دیگر پدرم اجازه نمی داد که سطرها را یک خط در میان بنویسم و این کار را هم اسراف میدانست؛ اجازه تا کردن دفتر را هم نداشتم، چون پدرم مخالفت میکرد و میگفت کنارههای دفتر خالی میماند و به این ترتیب ما را وادار میکرد که بیشتر تمرین کنیم.
روزی خانم معلم مرا خواست و گفت «چرا به این شکل مینویسی و تمام سطرها را پر میکنی، اصلا نمیشود نوشتههای تو را خواند؟ این چه وضع مشق نوشتن است؟!» و مرا سرزنش کرد؛ سرزنشی که خود را مستحق آن نمیدیدم چون از همه بیشتر مینوشتم.