******
سید مرتضی آوینی به سال 1366 متنی را در 10 فصل در ایام محرم به نگارش درآورد که ناتمام ماند. احتمالاً ایشان میخواست این متن را مبنای ساخت فیلم مستندی قرار دهد که میسر نشد. خانوادهاش بعد از شهادت وی، آن متن را در لابهلای اوراق او یافتند. هرچند خود سیدمرتضی دو فصل از آن متن را در زمان حیاتش ویرایش کرده و در ماهنامۀ سوره و فصلنامۀ کتاب مقاومت به چاپ رسانده بود.
متن کتاب از دو بخش درهمتنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن ع تا روز عاشورا) مرور میشود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر میکند. یکی از منابع اصلی کتاب در بخش تاریخ، کتاب «پس از پنجاه سال» نوشتۀ سید جعفر شهیدی (انتشارات امیرکبیر، 1358) بوده است.
این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است.
فهرست کتاب
این کتاب از ده فصل تشکیل شده است و فصل آخر، ناتمام است.
1. آغاز هجرت عظیم
2. کوفه
3. مناظرۀ عقل و عشق
4. قافلۀ عشق در سفر تاریخ
5. کربلا
6. ناشئة اللیل
7. تمییز خبیث از طیّب
8. غربال دهر
9. سیارۀ رنج
10. تماشاگه راز
دو بریده از کتاب
الف. نیم قرن بعد از رسول خدا(ص)
فتح خون با سخنان «راوی» و با این جملات آغاز میشود:
راوی
در سنۀ چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبی، دیگر رویای صادقۀ پیامبرِ صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی كرسی خلافت انسان كامل، اریكهای بود كه بوزینگان بر آن بالا و پایین میرفتند. روز بعثت، به شام هزار ماهه سلطنت بنیامیه پایان میگرفت و غشوۀ تاریك شب، پهنهای بود تا نور اختران امامت را ظاهر كند، و این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز. آه از سرخیِ شفقی كه روز را به شب می رساند!
بخوان قل اعوذ برب الفلق، كه این سرخی ازخون فرزند رسول خدا، حسین بن علی، رنگ گرفته است. و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید كه از انبان دغلبازی معاویة بن ابیسفیان بیرون آمده بود، اگر چه با دست «جعده» دختر «اشعث بن قیس»
آه از سرخی شفقی كه روز را به شب می رساند و آه از دهر آنگاه كه بر مراد سِفلگان میچرخد!
نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز دهها تن از صحابهای كه در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیدهاند و سخن او را شنیده، كه «من كنت مولاه فهذا علی مولاه....»
اما چشمهها كور شدهاند و آینهها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهالها را شكستهاند و شكوفهها را فرو ریختهاند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشهزار گستردهاند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی كه آسمان را از چشم زمین پوشانده... و دشت، جولانگاه گرگهای گرسنهای است كه رمه را بیچوپان یافتهاند.
عجب تمثیلی است اینكه «علی مولود كعبه است»... یعنی باطن قبله را در امام پیداكن! اما ظاهرگرایان از كعبه نیز تنها سنگهایش را میپرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از كرسی خلافت انسان كامل تختی برای پادشاهی خود ساختهاند. نیم قرنی بیش از حجة الوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت كه در زیر خاكستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه كشید و جنات بهشتی لااله الا الله را در خود سوزاند.
جسم بیروح جمعه و جماعت همۀ آن چیزی بود كه از حقیقت دین برجای مانده بود، اگرچه امام جماعت این مساجد «ولید» ، برادر مادری خلیفه سوم باشد كه از جانب وی حاكم كوفه بود. بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح را سه ركعت بخواند و سپس به مردم بگوید: «اگر میخواهید ركعتی چند نیز بر آن بیفزایم؟!» ... اما عدالت كه باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پابرجاست، گوشۀ انزوا گرفته باشد. نه عجب اگر در شهر كوران خورشید را دشنام دهند و تاریكی را پرستش كنند!
آنگاه كه دنیا پرستان كور، والی حكومت اسلام شوند كار بدینجا میرسد كه در مسجدهایی كه ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراستهاند، در تعقیب فرایض، علی را دشنام میدهند. و این رسم فریبكاران است: نام محمد را بر مأذنهها میبرند، اما جان او را كه علی است، دشنام میدهند.
تقدیر اینچنین رفته بود كه شب حاكمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیت بلد میتی است كه در خاك آن جز شجره زقّوم ریشه نمیگیرد. اگر نبود كویر مردۀ دلهای جاهلی، شجرۀ خبیثۀ امویان كجا میتوانست سایۀ جهنمی حاكمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟
ب. دردی از شمشیر نخواهید چشید!
یکی از نکات جالب توجه کتاب فتح خون، نقل بشارت زیبای پیامبر اکرم(ص) به امام حسین(ع) و یارانش است که حضرت سیدالشهدا در آخرین سخنان خود در شب عاشورا به یاران خود ابلاغ کرد؛ اینکه آنها دردی از شمشیر و نیزۀ دشمنان نخواهند چشید. فصل هفتم کتاب، با این بخش به پایان میرسد:
امام فریاد كرد: «وای برشما! چه بر شما رفته است كه سكوت نمیكنید تا سخنم را بشنوید؟ حال آنكه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد میخوانم و آن كه مرا اطاعت كند از هدایت یافتگان است و آن كه عصیان ورزد، از هلاك شدگان. و اینك همۀ شما بر من عصیان كردهاید و قولم را نمیشنوید، چرا كه گناه، باران عطیّات خدا را بر شما بریده است و شكمهاتان از حرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. وای بر شما! چرا سكوت نمیكنید؟! چرا گوش نمیسپارید؟...»
سخن چون بدینجا رسید ،آنان یكدیگر را به ملامت گرفتند و گرداب سكوت یكباره همه صداها را در خود بلعید. جماعتی مانند آنان همچون گوسفندهایی ابله چشم به یكدیگر دارند و طعمههای گرگ فتنه غالباً همینانند.
برقی از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمین را لرزاند و باران سرازیر شد... اما باران را در خارستان كویری دلهای مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقهای است كه زمین را به تازیانه آتش گرفته است. چه سرهایی كه به زیر افتاده است و چه دلهایی كه از خوف میلرزد! اما آنان كور موشهایی هستند كه ازخوف رعد به اعماق تاریك سوراخهایشان پناه میآورند و میگریزند. خشم امام ، خشم خداست، اما این نه آن خشمی است كه بلا را نازل كند، خشمی است كه پدران مهربان با فرزندان گستاخ خویش دارند آنگاه كه از همه لطایف الحیل مأیوس شدهاند.
امام هنوز پرهیز دارد از آنكه شمشیر را در میان نهد. جنگ هنگامی درگیر میشود كه تمییز حق از باطل به تمامی انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف در میان این جماعتند. شاید تازیانه صاعقه صخرههای سخت قلبهایشان را بشكافد و چشمهای از اشك بیرون بجوشد. مگر صخرهای هم هست كه از سینهاش راهی به آبهای زلال زیر زمین نباشد؟ مگر چشمی هم هست كه نگرید؟ مگر قلبی هم هست كه با گریه پاك نشود؟
«... سیاه باد رویتان كه شمایید طاغوتهای امت! شمایید احزابی كه چون شجرۀ خبیثه، ریشه در خاك ندارند؛ شمایید آنان كه حبل المتین قرآن را رها كردهاند و اكنون دیگر ریسمانی نمییابند كه آنان را از چاه گمراهی بیرون كشد؛ شمایید اخلاط سینۀ شیطان كه بیماریهای سیاه را در زمین پراكنده میدارید؛ شمایید مجمع گناهان و تحریف كنندگان قرآن؛ شمایید آنان كه شعله نوربخش سنتها را خاموش میخواهند؛ شمایید قاتلین فرزندان انبیاء و هالكین عترت اوصیاء؛ شمایید آنان كه زنازادگان را به نسب میرسانند و مؤمنین را آزار میكنند؛ شمایید فریاد ائمه مستهزئین، آنان كه قرآن را تكهتكه كردهاند و از آیات، بعضی را پذیرفتهاند و بعضی را رها كردهاند... شمایید كه معتمد ابنحرب [ابوسفیان] و شیعیانش هستید ولكن ما را تنها رها میكنید، كه والله خذل و بیوفایی در میان شما خویی است پسندیده كه عروقتان بر آن استواری یافته، ساقهها و شاخههای شجره وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد كرده و سینههاتان از آن مستور است. شما به شجرۀ خبیثهای میمانید كه میوهاش گلوگیر باغبان، اما در كام غاصبش شیرین باشد... هان! لعنت خدا بر پیمانشكنانی كه سوگند پیمان خویش را بعد از توكید میشكنند، حال آنكه شما خدا را بر كار خود كفیل گرفته بودید. و شما، والله همان پیمان شكنانی هستید كه در قرآن مذكور افتاده است. بدانید كه ابنزیاد، آن زنازادهای كه پدرش نیز زنازاده است، مرا به این دو راهی كشیده كه یا شمشیر و یا ذلت. و هیهات منّا الذّله؛ دور است از ما ذلت كه خدا و رسولش و مؤمنین و نیز دامنهای پاك و طاهر مادران، دماغهای غیرتمند و نفوس پدران، ابا دارند از آنكه ما طاعت لئیمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجیح دهیم. اكنون زنهار كه من از عهدۀ همه آنچه در مقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمدهام و اكنون، هر چند با قلّت یاران و خَذلان یاوران، برای جنگ آمادهام.»
آنگاه امام دستهای بلند خویش را برآسمان برافراشت و گفت: «خدایا، قطرات باران را بر آنان حبس كن و آنان را همانند قوم یوسف به قحطسالهایی هم آنچنان گرفتار كن و بر سرشان آن غلام ثقفی را مسلط كن كه از كاسههای تلخ ذلت سیرابشان كند و در میان آنان كسی را باقی نگذارد جز آنكه در برابر قتلی به قتل برساند و یا در برابر ضربتی، ضربتی زند و اینچنین انتقام من و دوستانم و اهل بیت و شیعیانم را از اینان بازستاند، كه ما را تكذیب كردند و واگذاشتند، و تویی آفریدگار ما كه بر تو توكل میكنیم و صیرورت ما به جانب توست.»
راوی
بحرِ مسجور غضبِ خداوندِ منتقم در التهابِ اشتعال است و هنوز خون سید الشهدا بر قتلگاه جاری نشده، بالهای سیاه نفرین، همانند سایهای ضخیم، آسمان مدینه و مكه و كوفه و شام را از نگاه كرَم و رحمت خدا پوشاندهاند. آه! این خداست كه چهرۀ صبر از امت محمد(ص) پوشانده و باطن غضب خویش را آشكار می كند. آه از آن هنگام كه عالم خلقت یكسره بر انتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام كند، كه او وارث خلافت انسان كامل است و انسان كامل، دایرهدار طواف تسبیحی عالم وجود. آه از آن هنگام كه عالم خلقت یكسره بر انتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام كند! ...
ناگهان امام فرمود: «كجاست عمر سعد؟ او را به نزد من بخوانید.»
راویچه پیش آمده؟ مگر امام هنوز از این شوربخت امید نبریده است؟ امام در مرداب وجود عمر سعد در جستوجوی كدام نشانه از دریا است؟ عمر سعد فرزند سعد ابیوقاص فاتح قادسیه است و در مكتب آنچنان پدری، بیش از آن آموخته است كه امام را و منزلت آسمانی او را نشناسد. اما از یك سوی... این جذبه شیطانی آمیخته با خوف! نخست عمر بن سعد دل به محال سپرده است كه شاید بتواند دنیا و آخرت را با هم جمع كند و این توهّم شیطانی همۀ آن كسانی است كه دین را میخواهند اما نه به آن بها كه دل از دنیا ببرند. آنان با خدا مكر میورزند و مكر شب و روز نیز با آنان همراه میشود... اما مگر میتوان با خود مكر كرد؟ پس باید زبان صدق آن مذكِّر درونی را هم برید تا در این عشرتكده غفلت گستاخی نكند. و مگر آن مذكَّر درونی كیست؟ آیا او را نمیتوان فریفت؟ عقل تا آنجا عقل است كه آن پیوند ازلی را نبریده باشد. اما این فانوس را كه نمیتوان در توفان خشم و جاهطلبی آویخت. آینه زنگار گرفته كه دیگر آینه نیست. عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان كه دیگر عقل نیست، وهم است. از تو كبكی میسازد ابله كه چون سر در برفهای غفلت خویش فرو بردی، بینگاری كه كسی نیز تو را نمیبیند:... نسوا الله فانساهم انفسهم. «ولایت بلاد ری و گرگان»! شیطان جاذبههای دنیایی را زینت میدهد تا آدمیزاده را بفریبد ... اما این فریب در نفس توست. شیطان تنها آنچه را كه در نفس توست زینت میبخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان، فراموشیانِ دیار وهمند كه اعمالشان با صورتهایی خیالی بر آنان جلوه میكند؛ سرابی با كاخهای خضرا ، دژهایی هوشربا، جناتی معلق بر آبگینهها و پریانی غمّاز... خوابی كه جز با دمیدن در ناقور مرگ شكسته نمیشود.
فریاد انذار امام در همۀ عرصات تاریخ میپیچد و همه اهل صدق را گرد میآورد، اما عمر سعد دیگر خود را رها كرده است.
عمر سعد سر در گریبان غفلت فروبرده بود و از هشیاران نیز میگریخت ، مبادا كه او را به خود بیاورند. لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فریاد زد: «یا عمر! آیا كمر به قتل من بستهای به زعم آنكه ابنزیاد ولایت ری و گرگان را به تو بسپارد؟! والله كه گوارای تو نخواهد شد؛ هرگز! این عهدی است معهود در كتاب قضای الهی كه با تو باز میگویم. هرچه میخواهی بكن كه بعد از من نه به دنیا و نه به آخرت رنگ خرسندی نخواهی دید. گویا میبینم سرِ تو را كه چگونه بر نیزه رفته است و بچهها آن را در میان خویش هدف گرفتهاند و بدان سنگ میپرانند.»
اما عمر سعد مردهای است كه با دم مسیحا نیز زنده نمیشود. غضبناك، روی از امام بازگرداند و به یارانش ندا درداد كه: «پس معطل چه هستید؟ همه با هم به او حمله برید كه یك لقمه بیش نیست.»
راویاین وای از لقمههای گلوگیر دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمیچرخد. این مكر لیل و نهار است كه ما را میفریبد تا در دهر طمع بندیم... امر در دست آن جلیل است كه جز مشیّت مطلقۀاو، ارادهای در جهان نیست.
پنج سال بعد، مرگ خواب سنگین عمر سعد را شكست آنگاه كه در بستر چشم باز كرد و «كیسان تمّار» (رئيس شرطههای مختار ثقفی) را بالای سر خویش دید، با خنجری آخته... هذا رأس قاتل الحسین؛ این سرِ بریدۀ قاتل حسین بن علی است كه بر فراز نیزه افراشتهاند تا طفلان كوفی آن را با سنگ نشانه بگیرند... و بعد از این ،آیا هنوز هم كسی در این انگار مانده است كه با خدا مكر ورزد و دنیا و آخرت را با هم گرد آورَد؟
راویآری، این انگارهای است كه شیطان دینداران را به آن میفریبد. روزها و شبها میگذرند و او میپندارد كه فراموشش كردهاند... اما در زیر آسمان مگر جایی هم هست كه از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسین؛ هذا رأس قاتل الحسین.
آنگاه حسین بن علی(ع) فرمود: قوموا یا أیها الكرام... برخیزید ای كرامتمندان به سوی مرگی كه از آن گریزی نیست. و این تیرها پیكهای مرگ است كه ازجانب این قوم میآیند. اما والله بین شما و بهشت رضوان و جهنم فاصلهای نیست مگر همین مرگ، كه شما را به بهشتتان میرساند و اینان را به دوزخشان... رسول الله(ص) مرا فرموده است: «پسرم ، روزی بر تو خواهد رسید كه لاجرم به سوی عراق كشیده خواهی شد، به سرزمینی كه بسیاری از پیامبران و اوصیای آنها را به خود دیده است، به سرزمینی كه آن را «عمورا» میخوانند و در آنجا به شهادت خواهی رسید، با همراهيِ جمعی از اصحابت كه در خود از سوزش مَسّ [نفوذ] آهن نشانی نمییابند... و این مباركه را تلاوت فرمود كه «قلنا یا نار كونی برداً و سلاماً علی ابراهیم» گفتیم ای آتش، بر ابراهیم سرد و سلامت باش. بشارت باد شما را جنگی كه سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان كه آتش بر ابراهیم. والله كه چون ما را بكشند بر پیامبرمان وارد خواهیم شد.
راویو از آن روز، دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت است و تیرها پیكهای بشارتی هستند به بهشت. تیرها میبارند... تا بین ما و حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توكل ما را محكم كنند و ما را به یقین برسانند. و سرّ آنكه آتش بر ابراهیم گلستان میشود نیز یقین است. اگر تو نیز یقین كنی كه آتش بیاذن خالق آتش نمیسوزاند، بر تو نیز سرد و سلامت خواهد شد.