کد خبر 359960
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۴

پدرم بعدها در جبهه، شیمیایی شد و چند سال بعد از پایان جنگ بر اثر جراحات زمان جنگ، شهید شد. مادرم هم حالا با انواع دردها دست و پنجه نرم می کند. سن من به رفتن به جنگ نرسید اما این روزها حداقل به اندازه همان قلک کوچک هم خوشحالم که سهمی در دفاع از سرزمینم داشتم.

نارنجک را که از کیف مدرسه ام درآوردم، مادرم یکه خورد. انگار که کار بدی کرده باشم، با عصبانیتی آمیخته با ترس خودش را عقب کشید و گفت: این چیه دسستته؟

تازه متوجه شدم از نارنجکی که در دستم بود ترسیده. نارنجک را به طرفش گرفت مو گفت: این که ترس نداره. پلاستیکیه. بیا بگیرش...

مادر که هنوز با تردید به دست هایم نگاه می کرد گفت: باز با بچه ها رفتید آتیش سوزوندید؟ نارنجک پلاستیکی یعنی چی؟... هنوز حرف های مادر کامل تمام نشده بود که شروع کردم به توضیح: این نارنجکا پلاستیکیه. گوشه ش رو شکاف دادن تا بتونیم پول هامونو توش بریزیم. امروز آقای ناظم اومد و این‌ها رو بین بچه ها توزیع کردن. می گفت کمک هاتونو برای جبهه ها توی این قلک ها بریزید تا ما از طرف آموزش و پرورش به دست رزمنده ها برسونیم. راستی مامان! مگه رزمنده ها پول می خوان. مگه توی جبهه ها مغازه هست تا اونا با این پولا چیزی بخرن؟



مادر که داشت با دقت به حرف هایم گوش می داد، لبخندی زد و گفت: نه پسرم. با این پولا، وسایل مورد نیاز جبهه ها مثل آمبولانس، ماشین های سنگر سازی و چیزهایی شبیه این می خرن. اگه پولا کم باشه هم حد اقل می تونن مواد غذایی تهیه کنن و برای رزمنده ها بفرستن...
از فردا تصمیم گرفتم پول هایی که پدرم برای خریدن پفک و آلاسکا به من می داد رو توی قلک بریزم تا زودتر از بقیه قلکم پر شده و آن را تحویل مدرسه بدهم. قلک من بعد از 23 روز کاملا پر شد. طوری که دیگر حتی یک 5تومانی را هم نمی توانستم تویش جا بدهد. پول های خرد در کنار هم صدای جالبی می دادند و وزن قلکم را زیاد کرده بودند. دوست داشتم با قلکم عکسی یادگاری بیاندازم اما دوربین عکاسی بابا فیلم نداشت. نشستم و از روی آن یک نقای کشیدم. خیلی شبیه نشد اما یادگاری خوبی بود که بعدها می توانستم با آن خاطراتم را یادآوری کنم. هنوز نقاشی آن روز را لابلای مدارک تحصیی دبستانم نگه داشته ام.

پدرم بعدها در جبهه، شیمیایی شد و چند سال بعد از پایان جنگ بر اثر جراحات زمان جنگ، شهید شد. مادرم هم حالا با انواع دردها دست و پنجه نرم می کند. سن من به رفتن به جنگ نرسید اما این روزها حداقل به اندازه همان قلک کوچک هم خوشحالم که سهمی در دفاع از سرزمینم  داشتم.

سال بعدش یک تانک پلاستیکی دادند تا کمک هایمان را توی آن جمع کنیم اما حس و حالی که آن نارنجک اول به من مادرم داد را تکرار نکرد. انگار مثل اولین اعزام به جبهه بود که خاطره اش هیچ وقت با خاطره دفعات بعد یکی نمی شود.
* همشهری پایداری - میثم رشیدی مهرآبادی