رقيه صفدري شش پسر داشت كه به قول خودش يكي را هديه كرد به خدا. محمد‌رضا خمس فرزندانش شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - رقيه صفدري شش پسر داشت كه به قول خودش يكي را هديه كرد به خدا. محمد‌رضا خمس فرزندانش شد. اين پسرش در اولين روز از ماه مبارك رمضان سال 1348 به دنيا آمد. در حالي كه فضاي شهر و خانه مملو از عطر ماه قرآن بود، بهترين فرزندش را به دنيا آورد. پسري كه بعدها افتخار خانواده گروسي‌ها شد. آنچه در پي مي‌آيد مادرانه‌هاي رقيه صفدري است از فرزند شهيدش. با هم بخوانيم.

محمد‌رضا را نمي‌توانستيم در خانه نگه داريم. از همان كودكي مسجد مي‌رفت. من به او مي‌گفتم: مادر جان‌! تو كه نمي‌تواني نماز بخواني براي چه به مسجد مي‌روي؟! پدرش مي‌گفت: نه اجازه بده تا بچه‌ها بيايند. حضور در مسجد تأثير خودش را دارد و اينچنين محمد‌رضا با شور و حال انقلابي بزرگ شد.  پسرم هر جا هيئت و مجلسي براي شهادت و ولادت ائمه بر گزار مي‌شد، مي‌رفت. اهل نماز و روزه بود. در بسيج عضويت داشت مقطع سوم راهنمايي درس مي‌خواند كه به جبهه رفت. چند باري رفته بود و بعد ما متوجه شديم كه به جبهه رفته است. يك بار به پدرش گفتم: شما هيچ حرفي به محمد نمي‌زنيد، دو پسرمان رفتند كافي نيست، اين هم بايد برود‌؟! پدرش ‌گفت: بايد برود من نمي‌توانم، جلوي رفتنش را بگيرم.

   آخرين‌بار
آخرين‌بار كه عزم رفتن كرد، به ما گفت‌: اجازه بدهيد من بروم‌! پدرش گفت من حرفي ندارم، اگر مادرتان حرفي مي‌زند به خاطر شرايط خانه است. اما هر طور ميل شما است برويد. امروز وقت جهاد وكارزار است. رفت و برگشت من خنديدم گفتم: بايد بروي پدرت راضي است، آمد گفت: مادر تو بگو بروم با رضايت قلبي‌ات، من مي‌روم. بوسيدمش و گفتم: برو به سلامت و رفت...  محمدم 29 سالي مي‌شود كه نيامده است. من از آ‌نچه در راه خدا هديه داده‌ام، توقع باز‌گشتي ندارم. مگر مادر وهب نصراني آنچه در صحراي كربلا براي امام حسين (ع) داد، پس گرفت؟ ما كه از آنها بالاتر نيستيم.
 
  باز هم شكر
خدا را شكر به راه بدي نرفته است. قبلاً خيلي دلتنگي مي‌كردم و يك بار خوابش را ديدم. او به همراه دوستانش نشسته و قرآن مي‌خواند. به من گفت: مادر ببين من در چنين جايي هستم. من از تو ناراحتم چرا گريه مي‌كني؟ چرا بي‌تابي مي‌كني، من تو را آوردم تا جاي خودم را به تو نشان دهم كه آرام باشي. همه شهدا نشسته بودند و قرآن مي‌خواندند. قسمم داد كه از فكر من بيرون بيا و ناراحتم نباش كه من اينجا ناراحت مي‌شوم. چون قسمم داد من هم ديگر بي‌تابي نكردم.

در كار خانه محمد خيلي كمك من مي‌كرد. ميهمان كه به خانه مي‌آمد، همه كار‌ها را خودش بر عهده مي‌گرفت. بيشتر كارهاي خودش را انجام مي‌داد. خريد خانه و... پدرش كه در كارخانه بود و آن دو برادرش هم در جنگ. همه كارها را بر دوش گرفته بود.

براي آخرين بار هم كه عمويش او را ديده بود به ما گفت: محمد اگر اين بار برود ديگر باز نمي‌گردد. خيلي نوراني شده بود. سه رفيق بودند كه در كوچه بودند دو برادران تيموري و محمد. تا شهادت هم رفتند. دو تا از دوستانش كه امروز كوچه ما به نام ايشان است شهيد تيموري بود كه پشت سر هم به شهادت رسيدند و با هم همراه شدند.

محمد 17 سالش بود كه شهيد شد. برادرها سر به سرش مي‌گذاشتند كه تونمي‌تواني سربازي بروي، هنرش را نداري او هم مي‌خنديد. 9ماه كردستان بود و آنجا از پشت نخاع تير خورد. به ما خبر دادند و ما رفتيم بيمارستان. بعد كه بهتر شد راهي جنوب شد. آنجا دندان و لبش تركش خورد و بعد كه بهتر شد دوباره رفت.

من به او مي‌گفتم ازدواج كردي همسرت را هم بردار برو آنجا. او هم مي‌خنديد. با ادب بود. به ياد ندارم پايش را جلوي ما دراز كرده باشد. يك بار از مدرسه ما را خواستند كه جلوي محمد را بگيريد نگذاريد به جبهه برود پدرش گفته بود الان زمان جهاد است براي درس خواندن زمان زياد است من نمي‌توانم جلوي او را بگيرم و بگويم نرو. هميشه به من مي‌گفت: مادر به حرف مردم گوش نكن. ما بايد برويم و آخرش هم رفت.  اطرافيان مي‌گفتند: سه تا پسرت را فرستادي، از كجا مي‌داني بر مي‌گردند يا نه مي‌گفت: گوش نده به اين حرف‌ها؟

همسا‌يه‌مان به محمد‌رضا مي‌گفت: جبهه مي‌روي چه كني مادر و خواهرت كه در امنيت هستند و او مي‌گفت: آنها را كه مي‌برند و مي‌كشند خواهر و مادر من هستند.  من گريه مي‌كردم كه تيموري‌ها همرزمانش شهيد شده بودند مي‌گفت گريه نكن. گريه ندارد، خوش به حالشان. شما فكر خودتان باشيد. او مي‌دانيد در چه راهي رفته است. مي‌گفت اگر شهيد شدم ناراحت نشويد. برو ببين تيموري‌ها كه زن و بچه دارند، در چه حالي هستند. صبور باشيد با هم باشيد، مسجد برويد. آخر هم رفت...

منبع : روزنامه جوان / صغري خيل فرهنگ