"ساکن طبقه وسط" در سیر روایی داستان دارای فرمی مغشوش و مرکز گریز است. شخصیتی که مشخص نیست در پی چیست و نسبت معرفت شناسانه ی او با هستی با شک و تردید روبرو ست. لذا این شخصیت از هر دری سخن می گوید بدون آنکه توان تمرکز یافتن و دستیابی به هسته ی مرکزی تفکری را داشته باشد .

گروه فرهنگی مشرق؛ شخصیت اصلی فیلم "ساکن طبقه وسط"  در طبقه میانی خانه ای مقیم شده است اما او بی مسکن است . او در عین حال که مقیم خانه ای گشته، بی بهره از سکنی گزیدن در معنایی ست.
در تلقی هایدگر سکونت سقفی سایبان و زمینی زیر پای گزیدن نیست بلکه بودن و مسکن گزیدن، وجودی در معنا می باشد و نه اقامت در مکانی . لذا پدیدار شناسی در مفهوم مسکن گزینی در تمدن مدرن معتقد است کمی اندیشی در معماری شهری موجب نزول کیفی زندگی گشته است لذا به تعبیر هایدگر انسان در جایی اقامت دارد که مسکن او نمی باشد، خانه ی انسان آن جایی است که آسمان سقف آن باشد . هایدگر معتقد است طرز بودن انسان بر زمین سکونت گزیدن آن است اما امروز انسان در نسبتی بیگانه تنها در پی تصاحب خانه ایست .وقتی حضرت حافظ می فرماید :
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم /جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید / که سالک بی خبر نبود ز راه رسم منزل ها
اشاره به سکنی گزیدن در تجلی حق دارد ."منزل جانان" که همان منزل معشوق است در نزد حافظ محل عیش به معنای آسایش می باشد و در مصرع بعدی اشاره دارد که این سکنی گزیدن با بستن محمل (همان بستن بار سفر) صورت می پذیرد یعنی در تلقی حافظ سکنی گزیدن در معنای معشوق عین در سفر بودن است . لذا در این سفر تنها سالک است که راه منزل را نشان خواهد داد .در این حیطه ی معنایی، فیلم "ساکن طبقه وسط" نمایانگر بی مسکنی انسان مدرن است .

                       

در فیلم "ساکن طبقه وسط" با بازنمود های ذهنیِ شخصیتی روان نژند روبرو هستیم. شخصیت اصلی این فیلم به طور عینی مبتلا به اختلال " هویت گسستگی " است. او دارای چندین شخصیت درونی می باشد که این شخصیت ها دائما در حال ستیز با یکدیگر ند و هر کدام میل به مرکزیت گزینی دارند لذا فرد مبتلا را دائما دچار یک هویت با مشخصه های ویژه خود می کنند و پس از مدتی کوتاه آن هویت به حاشیه می رود و هویتی دیگر جای آن را می گزیند . شخصیتی که از بحران گسستگی رنج می برد هیچ نوع ثباتی نخواهد داشت.
 در این فیلم نیز ما با نویسنده ای مواجه ایم که مشخص نیست چه می نویسد؟ تعلقات فکری ش گاه در آراء فروید و باور به تناسخ سیر می کند و گاهی در ابن عربی ،مولانا و فردوسی . در جایی سرآغاز تمامی سرگشتگی های بشر را در هبوط حضرت آدم می انگارد و در جایی آن را به مسائل جامعه مدنی و حیطه ی سیاست فرهنگی ربط می دهد لذا این فیلم شدیدا مغشوش ، سردرگم است اما نقطه ای اشتراکی دارد و آن برآمده از تناقضی بنیادین میان دو جهان بینی ست یکی جهان بینی اشراقی و دل آگاهانه ی و دیگر نسبت معاش اندیش و منفعت طلب با جامعه ی کنونی .
در واقع شخصیت اصلی فیلم ساکن طبقه ای از جامعه ای است که او را میان جاودانگی معنوی و تمایلات مادی و سود محور معلق نگاه داشته است . سکونت در این  طبقه میانی را می توان تعبیری از "من" فرویدی باشد آنچه که در طبقه ی فوقانی قرار دارد "فرامن" که در قالب صدای نی (تجلی عرفان و صوت ازلی)  شنیده می شود و آنچه در طبقه ی تحتانی قرار دارد "غرایز " عمدتا نفسانی ست که در شمایل آن سایه ی رقصنده ی پشت پرده (نشانه ای از شور جنسی) نمایان می شود.  از این جهت سرگشتگی این شخصیت در کشمکش های ضمیر ناخودآگاه به نفسانیت و گرایش به لذت غریزی ریشه دارد و در مقابل دغدغه مندی او و میل به جاودانگی و فضیلت های اخلاقی و دوری از زندگی نفسانی و غریزی در خواست "فرا من " فرویدی قرار می گیرد . شخصیت اصلی فیلم در میان این دو نهاد که بنیادی ترین اصل فرویدیسم می باشد معلق است.
میل به تولید مثل که در اصل تثبیت و تجلی سوژه می باشد ، سرگشتگی میان " غریزه" و "من برتر" ، تفسیری جنسی از عشق  ، جهانی بینی مبتنی بر ماتریالیسم و پوزیتویسم که در اعتقاد به نظریه داروین و انفجار اولیه شکل گیری عالم هستی (big bang) و مایه های شدید یهودی و گنوسی در مفهوم گناه اولیه و هبوط انسان در باوری انسان مدارانه از خدا جملگی مبتنی بر نگاه فرویدی به انسان و تمایلاتش است که نشانه هایی از آن در فیلم نمایان می گردد.

                                

پیش از این در سینمای ایران مضمون سرگشتگی فردی و یا بحران اسکیزوفرنی شخصیت را در آثاری همچون "هامون" و "پری" و در ادبیات داستانی در آثار نویسندگانی چون صادق هدایت ، ابراهیم گلستان ، صادق چوبک و اشعار فروغ فرخزاد ، احمد شاملو و.. شاهدیم . این جنس از سرگشتگی و سودازدگی فردی را که در آثار شاعران رومانتیک اروپا در قرن نوزدهم میلادی و به نحوی در شاعران سمبولیسم پیش از جنگ جهانی اول نیز نمایانگر می شود .
همچنین در آثار فیلم سازانی چون فلینی (به ویژه فیلم "هشت و نیم") ، آنتونیونی ، کیشلوفسکی ، بونوئل و یا فیلم "آتش درون" لوئیس میل پر رنگ تر می گردد . این پریشان حالی که گویا تنها گریبانگیر متعلقان به جریان و کاست روشنفکری است برآمده از شور جنسی لجام گسیخته ایست که دائما در مقام تصعید sublimation فرویدی نمایانگر می شود لذا مبداء آفرینندگی بسیاری از هنرمندان مدرن را مطابق تلقی فروید می توان عدم ارضاء غریزی و لذا والامنشی آن دانست . بنابراین هیچ گاه اشعار مولانا ، حافظ ، عطار ، سعدی ، نظامی و.. در این پارادایم نمی گنجد زیرا نظریه روانکاوی فروید ریشه در نیست انگاری غرب مدرن و رویکرد پوزیتویستی در نسبت با شناخت و آگاهی انسان دارد و از این جهت هیچ گاه مولانا  و یا عطار دچار سرگشتگی جنسی و یا بحران روان نژندی و دو قطبی نبودند و هنر شان برآمده از عقده های جنسی نبود اشعار عرفانی آنان مانند شعر مدرن در نسبتی حصولی با عالم رغم نمی خورد و محصول رویکردی حضوری با هستی بود لذا زمانی که حضرت مولانا می فرماید :
                   طالب بی‌قرار شو، تا که قرار آیدت      جمله‌ی بی‌قراریت از طلب قرار توست
    ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت    جمله‌ی ناگوارشت از طلب گوارش است
    ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت    جمله‌ی بی‌مرادیت از طلب مراد توست
    تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت    عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
دقیقا اشاره به همین مفهوم سرگشتگی انسان در خواست ها و تمایلاتش دارد و اما چون مدرنیته محصولی جز از خود بیگانگی و برقراری نسبتی سوبژکتویته با عالم و در نهایت فرد انگاری خود بنیاد و نفسانیت مدار ندارد هر وهم و سودایی در مقام حق می نشیند و همانند شخصیت فیلم بحران فردی و در پی آن تزلزل عقیدتی و شک در تمامی باورهای دینی را رغم می زند در واقع طریقت عرفانی و دل آگاهانه با معیشت اجتماعی و منفعت طلبی اقتصادی به خصوص در تمدن مدرن در تقابل قرار دارد .
آن معنایی که شخصیت این فیلم در مواجهه با هنر تلقی می کند ریشه در تلقی تکنیک زده و حصولی آن دارد در این تلقی هنر محصول نسبتی تکنیکی ، خود بنیاد و عمدتا نفسانی ست به همین دلیل معادل آن راArt  دانسته اند اما آنچه که در میان عرفا هنر نامیده می شود ریشه در نسبتی دل آگاهانه و شهودی با عالم دارد به همین دلیل حضرت حافظ می فرماید    
 عشق می ورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
لذا در این جا هنر عامل بی بهره بودن انسان از عالم والا است . در واقع هنر بر آمده از تکنیک و نسبتی عقلانی و حضوری، عین حجاب است به همین دلیل مولانا می فرماید :
هر چه ما دادیم ،دیدیم این زمان /این جهان پرده است و عین است آن جهان
هر چند در اندیشه مولانا صیقل دادن خود موجب تجلی حق خواهد شد ما این تجلی در یگانگی با حق نیست بلکه در قرابت با آن است و این قرابت مراتبی دارد که والا ترین آن خود آن حضرت است . سرگشتگی انسان در عالمی نیست انگار ریشه در نسبتی تصرف گرایانه بر مبنای خرد گرایی و منفعت طلبی می باشد لذا عطار می فرماید :
چندان که نگاه می کنم حیرانی است / سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است
در بادیهای که دانشش نادانی است / گردون را ببین که جمله سرگردانی است

                               
"ساکن طبقه وسط" در سیر روایی داستان دارای فرمی مغشوش و مرکز گریز است. شخصیتی که مشخص نیست در پی چیست و نسبت معرفت شناسانه ی او با هستی با شک و تردید روبرو ست. لذا این شخصیت از هر دری سخن می گوید بدون آنکه توان تمرکز یافتن و دستیابی به هسته ی مرکزی تفکری را داشته باشد .
دغدغه ی اصلی او بقای نسلش است اما این مسئله به دلیل شغل کم در آمد و نا امن ا ش دچار خطر شده است و او باید میان حرفه اش و زندگی شخصی اش یکی را انتخاب کند . این امر دغدغه اصلی شخصیت فیلم است و مابقی تنها در حد اشاره و بدون هیچ گونه عمق اندیشی رها می شود لذا فیلم بیشتر شبیه پاره روایت هایی ست که به علایق سازندگانش می پردازد و حتی این علایق را تنها در مقام حیرت ارائه می دهد و توان دقیق شدن بر آن را ندارد . پایان فیلم شدیدا نامربوط است.

*مسعود قدیمی