گروه جهاد و مقاومت مشرق - هر وقت و هرکس که برای دیدارش می رفت تا جلوی در می آمد و تا آخر کنارشان می نشست و به هنگام خداحافظی هم تا دم در میهمانان را بدرقه می کرد.
گفتم: مادر! چرا کفش هایت را نمی پوشی؟ می گفت: برای بدرقه ی میهمانان عباسم باید پابرهنه بود. اینها عزیزان پسرم هستند و ارزش زیادی برایم دارند. راستی جای جای این خانه جای پای عباس است و جای قدمهای مهربانش حرمت دارد! و اینکه اگر به بدرقه ی شما نیایم عباسم گلایه خواهد کرد که چرا دوستان مرا بدرقه نکردی.
گهگاهی که همه ی مدیران استان در خانه اش گرد می آمدند تا مصوباتشان رنگ شهادت بگیرد، ساعتها بر صندلی قدیمیش تکیه می داد و به احترام آنان هیچ حرکتی از خود نشان نمی داد. انگار مامور است و معزول!
سادگی و صمیمیت در تمام وجودش موج می زد، همیشه منتظر بود و انگار که او، همه جا و در هر حال در کنارش بود. آنگاه که می گفت: اگر کاری بکنم که عباس ناراحت شود، بلافاصله به خوابم می آید.
گاهی که به کوک چهره و نگاههای دوست داشتنی اش می رفتی، انگار با یکی حرف می زند. انگار همدمی دارد که او را همواره در کنارش می بیند.
او خانه ی کلنگیش را در منطقه ی محروم و مستضعف نشین شهر دوست داشت. به عبارتی عاشق این محله بود. می گفت: همه جایش بوی عباس می دهد و تا زنده هستم نمیخواهم به جداییش فکر کنم.
ماههای محرم که می شد تمام خانه را آب و جارو می کرد که نقش عباسش را در نقش آفرینان تعزیه خوانهای خانه اش ببیند. او هیچگاه فراموش نمی کرد که روزها و روزگارانی عباس و پدر عاشقش چگونه تعزیه می خواندند و به حسین(ع) و یارانش عشق می ورزیدند.
تا بود تعزیه در خانه ی عباس برپا می شد و وصیتش به عزیزانش، خاموش نشدن این چراغ دل در سرای دل بزرگ مادر بود.
وقتی جشن تولد 60 سالگی عباس در خانه اش برپا شد از در و دیوار خانه آدم می جوشید. آدمهایی که شاید خیلی هایشان در خیلی جاها دیده نشوند، اما آن روز انگار همه ی آنها مادرش، فرزندش، خواهرش، برادرش و عزیزش بودند.
مادر عباس که شوق و ذوق باورنکردنی مردم را در این جشن عارفانه دید، دیدم که اشگ هایش به پهنای صورت نورانیش جاری شد تا سپاسی برای همه ی آنانی باشدکه برای تولد فرزندش دست می زدند.
و آن کوچه و آن محله، امروز در فراق مادر نگران است، نگران فرداهای پیش روی که فرزندانشان چگونه باور کنند که بودند مادرانی که عزت و سربلندی ایران اسلامی را با هیچ چیز معاوضه نکردند، حتی جان فرزندانی که جانشان بود!
مادر، واژه ای ماندگار و ستودنی است که برای همه ی مادران چنین است، اما وقتی با واژه شهادت عجین می شود معنایی دگر می یابد. معنایی که پهلو به پهلوی فرشتگان مقرب درگاه خداوندی می ماند. معنایی که نام و یاد زهرا (س) و زینب (س) را زنده می کند و مادر عباس، این شیرزن عرصه ی جهاد و شهادت، اینگونه بود. اویی که در دامان پر مهر و صمیمی اش عباس را در آغوش گرفت و در هر محرم و هر عزای حسینی، با اشک های مطهرش قامت نورانی فرزند را شستشو می داد تا روزی روزگاری عصای دست عباس باشد، عباسی که امید لشگر و خانواده ی حسین(ع)، درکربلای مظلومان عالم بود.
و اویی که امروز به یادش می آوریم، اما دیگر در کنار ما نیست و خوش به سعادتش که به عباسش رسید و خوش به سعادت عباسش که بالاخره به استقبال مادر آمد.
مادر! تو با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که از عباس داشتی، رفتی، عباسی که هنوز نشناخته ایم و مادری که شاید اصلا ندیدیمش! اما تو را به جان یگانه محبوب و عزیز دل خاتم پیامبران، دستان پر مهرت را از سرمان کوتاه نکن و همچنان مادرمان باش تا فرزندان صالحت باشیم، در تمام عصرها و برای همه ی نسلها!
*حسن شکیب زاده
به یاد فاطمه خویینی، شیرزن دلاوری که عباس بابایی در دامان پرمهرش پرواز را آموخت!