سرانجام وی درتاریخ 8/9/1359 به همراه همرزم خلبانش سروان حسن مفتخری فر، جهت انهدام اسکله الامیه اعزام شدند که بر فراز اسکله در حین بمباران مورد اصابت پدافند موشکی دشمن بعثی قرارگرفت و هواپیما دچار آتش سوزی شد و از آن تاریخ مفقودالاثر گردید. تا اینکه روز سوم تیرماه 1370 شهادت وی محرز گردید و پیکر مطهرش نیز در دل آبهای نیلگون خلیج فارس برای همیشه مدفون شد.
از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر به یادگار باقی ماند که متأسفانه فرزند این شهید نیز سال 1380 به دیدار پدر شتافت.
گفتگویی که خواهید خواند صحبتهای فضیلت ایلیایی همسر شهید خلبان محمدکاظم روستا است که در مورد این شهید عزیز میگوید:
* نحوه آشنایی و ازدواج با شهید محمدکاظم روستا
منزل ما تقریباً دو کوچه با منزل پدری محمدکاظم در شهرستان آباده فاصله داشت و به قولی بچه محل بودیم. من سال حدود 55 و 56 درحال سپری کردن دوره دانشسرای مقدماتی برای ورود به شغل معلمی بودم. محمدکاظم هم تازه از دوره خلبانی از آمریکا برگشته بود. همان شبی که از آمریکا به ایران آمد، پدر محمدکاظم به او پیشنهاد می دهد که با من ازدواج کند. از پدرش می پرسد: «زمانی که من رفتم دختر آقای ایلیایی خیلی کوچک نبود؟» که پدر در جواب می گوید: «چرا آن موقع که رفتی سنی نداشت، اما الان برای معلم شدن آماده می شود.»
بالاخره بعد از مراسم معمول خواستگاری و آشنایی های اولیه، در تاریخ 29 تیرماه سال 57 به عقد همدیگر درآمدیم.
* بیشتر عمرم به توصیه شهید روستا صرف خدمت در آموزش و پرورش شد
بعد از ازدواج، درسم را ادامه دادم، دیپلمم را گرفتم و در غیاب ایشان باز هم دوره کاردانی و کارشناسی را طی کردم. نبودن همسرم در کنارم هیچگاه باعث نشد که از ادامه تحصیل و خدمت به فرزندان این کشور منصرف شوم، بلکه محمدکاظم همیشه توصیه می کرد کار معلمی را رها نکنم.
امیدوارم توانسته باشم به وصیت همسرم عمل کرده و اکنون خوشحالم که 16 سال در شهرستان آباده و 15 سال هم در ناحیه 3 شهر شیراز جمعاً به مدت 31 سال در آموزش و پرورش خدمت کردم. آخرین محل خدمتم هم دبیرستان و پیش دانشگاهی عدالت پایگاه هوایی شهید دوران شیراز بود و این افتخار را داشتم که بتوانم به پرسنل و فرزندان شریف نیروی هوایی ارتش خدمت کنم.
* ذوق و شوق شاگردانم برای استقبال از محمدکاظم
حدود دو سال سرپرست مرکز شبانه روزی تربیت معلم امام خمینی (ره) شهرستان آباده بودم. در این مرکز دانشجویان برای دوره کاردانی آماده می شدند و این خانم ها از استان بوشهر و شهرستانهای استان فارس برای تحصیل آمده بودند. این خانم ها به طریقی از شرایط من مطلع بودند. آن زمان هنوز شهادت محمدکاظم محرز نشده بود و به برگشتن ایشان امیدوار بودم. به من می گفتند: «اگر آقای روستا از اسارت آزاد شوند و به کشور بازگردند، همه ما یک مانتو و مقنعه یکدست از یک رنگ و یک نمونه پارچه سفارش می دهیم و برای استقبال از همسر شما می آییم تا بتوانیم به شما کمک کنیم.»
البته بعد از سال 70 که شهادت محمدکاظم و 51 نفر از خلبانان مفقودالاثر نیروی هوایی محرز شد، شاگردانم خیلی هوای من را داشتند، هیچوقت من را رها نکردند، حتی تعداد زیادی از شاگردان قدیمی من بعد از سالها، دنبال من بودند تا نشانی از من پیدا کنند و بالاخره من را در پایگاه هوایی شیراز پیدا کردند. هنوز هم با بسیاری از آنان ارتباط دارم، خیلی هایشان ازدواج کرده و صاحب فرزند هستند، من هم آنها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
* محمدکاظم؛ ساده و صمیمی، فعال در زمینه کشاورزی، اهمیت به حجاب، صبر و نماز اول وقت
محمدکاظم خیلی خودمانی بود. به قول خودمان خاکی بود. وقتی از امریکا برگشته بود، خیلی صمیمی و ساده در تمام کارهای خانه به پدرش و مادر کمک می کرد، خودش از مهمان ها پذیرایی می کرد.
در کارهای کشاورزی خیلی به پدرش کمک می کرد، همیشه می گفت: «قرار نیست چون من در یک کشور خارجی دوره خلبانی را دیده ام همه چیز را کنار بگذارم، من هم مثل بقیه انسانها هستم و فرقی با آنها ندارم.»
کم می خوابید، می گفت وقت برای خوابیدن بعداً زیاد است. یادم هست در خانه های سازمانی پایگاه بوشهر منزل سازمانی که در اختیار ما قرار داده بودند را به حدی آباد کرده بود که در کل پایگاه معروف بود. با همان مقدار آب کمی که در اختیارمان بود، بهترین سبزی کاری را در حیاط خانه داشت.
خیلی منظم بود و به وقت شناسی معروف. همیشه ساعت 6 صبح پوتین هایش را می پوشید، واکس می زد و آماده رفتن به محل کار بود.
معمولاً هم با افرادی نشست و برخاست داشتیم که من راحت تر بودم. می گفت: «با کسی رفت و آمد کنیم که اولاً نخواهیم درباره مسائل کاری در خانه حرف بزنیم و دوماً شما راحت باشی.»
به حجاب، صبر و نماز اول وقت خیلی خیلی اهمیت می داد، حتی سالی که از آمریکا برگشته بود، برای خواهرش و بقیه چادر مشکی به عنوان سوغاتی آورده بود.
* 11 سال بی خبری از محمدکاظم
بعد از مفقود شدن محمدکاظم، من حدود هشت سال با خانواده همسرم زندگی می کردم، چون نمی خواستم فرزندشان را از آنها دور کنم. حتی برای خارج شدن از خانه از آنها اجازه می گرفتم، هیچگاه سعی نکردم داغ دوری فرزندشان را با دوری از نوه بیشتر کنم. انتقال من از آباده به شیراز هم با اجازه پدر شهید روستا بود، اگر ایشان اجازه نمی دادند، هیچگاه آنجا را ترک نمی کردم.
وقتی اسرا به میهن بازگشتند، دوران بسیار سختی برای ما بود. من سر خودم را با درس خواندن و معلمی گرم می کردم، خیلی ها تعجب می کردند، می گفتند که همه برای برگشتن محمدکاظم در حال آماده شدن هستند، تو چرا هیچ کاری نمی کنی؟
در جواب می گفتم تا از طرف نیروی هوایی به من اعلام نشود که محمدکاظم برخواهد گشت، هیچ کاری نمی کنم. چون می دانستم که آنها از من هم دلسوزتر و برای پرسنل خودشان اهمیت زیادی قائل هستند.
اینطور نبود که منتظر بازگشت وی نباشم، امید داشتم ولی بی جهت به خودم دلداری نمی دادم. یادم هست در مدرسه ای در آباده که درس می دادم، تعدادی از پرسنل نیروی هوایی در آباده خدمت می کردند، بعضی اوقات که با لباس تردد می کردند و من از پنجره کلاس آنها را می دیدم، همیشه پیش خودم می گفتم که شاید یکی از اینها خبری از محمدکاظم برای من آورده باشد.
پسرم خیلی پیگیر بازگشت پدرش بود، خودش از طریق خانمی که مسئول نامه های هلال احمر بود مدام سراغ پدرش را می گرفت.
* هاشم روستا؛ تنها یادگار محمدکاظم که خیلی زود به دیدار پدرش شتافت
هاشم 31 مرداد 1358 به دنیا آمد و 26 مرداد 1380 به رحمت خدا رفت. خدا نخواست که او بماند، همسرش هم دختر خیلی خوبی بود که خدا او را هم از من گرفت. ماحصل زندگی مشترک این دو پسری به نام علیرضا است که 14 سال سن دارد.
خدا را شاکر هستم که حداقل یک یادگار از این پسر برای من باقی گذاشته است، چون تنها یادگار نسل محمدکاظم همین پسر است.
هاشم پسر بسیار خوب و موفقی بود، در مسابقات قرآن استان همیشه شرکت می کرد و مقام می آورد. یک بار هم دیداری با حضرت آقای خامنه ای رهبر انقلاب داشت و همیشه این دیدار را با ذوق و شوق برای بقیه تعریف می کرد.
یاد و خاطره محمدکاظم همیشه در ذهن من برجسته است، ولی داغی که رفتن هاشم بر دل من گذاشت، خیلی سنگین بود. با بزرگ شدن هاشم و ازدواج و بچه دار شدنش شرایط داشت کمی عادی می شد که متأسفانه هاشم هم از من جدا شد و گویی دوباره به شرایط رفتن محمدکاظم برگشتم.
* به زمین نشاندن هواپیما با یک بال / آخرین دیدار با محمدکاظم
در اوایل جنگ زندگی در پایگاه بوشهر شرایط بسیار سختی داشت، حمله های هوایی مداوم و حمله های موشکی زندگی را در پایگاه بوشهر غیر ممکن کرده بود. به خانه های مسکونی ما هم خیلی حمله می کردند که تعدادی از همسران پرسنل این پایگاه در این حملات به شهادت رسیدند.
اعلام کردند که هیچ کس حق ندارد در پایگاه بماند و به همین خاطر قصد داشتیم تعدادی از خانواده های ساکن را از پایگاه خارج کنیم، از پایگاه خارج شدیم و یک شب را در آباده در منزل پدری محمدکاظم سپری کردیم و بقیه از آنجا به شهرهای خودشان عزیمت کردند.
با اجازه پدر شهید، در همان شهر آباده مشغول به تدریس شدم، آن زمان امکانات ارتباطی مانند الان در دسترس همه قرار نداشت. محمدکاظم هروقت پرواز داشت و به مأموریت می رفت، به هر شکلی که بود، به دفتر مدرسه زنگ می زد و خبر سلامتی اش را می داد.
برای آخرین بار که به مرخصی آمده بود و من او را دیدم، اصلاً وضعیت جسمانی مناسبی نداشت و نمی توانست به حالت عادی بنشیند. مثل اینکه در آخرین مأموریتش قبل از مرخصی هواپیمایش آسیب می بیند و با یک بال آن را به زمین می نشاند و آنجا بود که مصدوم شده بود. اطرافیانش هم خیلی به او اصرار می کردند که گواهی پزشکی بگیرد و چند ماهی استراحت کند، ولی قبول نمی کرد.
در آن دو سه روزی که پیش من بود حالت عجیبی داشت، توصیه می کرد که صبور باش، بعد از من زندگی کن، اگر مریض شدی در آباده نمان و دَرسَت را ادامه بده، بهترین لباس و پوشاک و تفریحات را برای خودت مهیا کن. نگران من نباش، دوستان من یکی یکی جلوی من تکه تکه می شوند و من معلوم نیست که سالم برگردم یا خیر.
تا اینکه یک روز خبری از تلفن محمدکاظم نشد. کمی نگران شدم و با تلفن گردان 61 شکاری بوشهر تماس گرفتم، همه همکارانش هم می دانستند که من چقدر روی محمدکاظم حساس هستم. گردان را زیر و رو کردم ولی کسی درست جواب من را نمی داد. بالاخره با فرمانده وقت پایگاه جناب دادپی تلفنی صحبت کردم. به من گفت که محمدکاظم برای مرخصی به بندرعباس رفته است. گفتم محال است که بدون اطلاع من به مرخصی رفته باشد و قبل از آن حتماً به من خبر می داد.
خلاصه از جوابهای گنگ و مبهم آنها متوجه شدم که برای محمدکاظم اتفاقی افتاده است. بلافاصله عازم بوشهر شدم تا اطلاع دقیقی از او بدست بیاورم. متأسفانه کسی اطلاع دقیقی از سرنوشت او نداشت، عملیات آنها با دو فروند جنگنده انجام شده بود، آقای گودرزی که همراه محمدکاظم برای مأموریت اعزام شده بود می گفت که احتمالاً موتور هواپیمای محمدکاظم هدف موشک قرار گرفته و حدود 65 کیلومتری مرز آبی عراق سقوط کرده است. معلوم نبود که فرصت داشته ایجکت کند یا خیر.
* یادبود شهید محمدکاظم روستا در آباده و بهشت زهرای (س) تهران
برای محمدکاظم یک یادبود در شهر آباده درست کردند، برای خلبانان مفقودالاثر نیروی هوایی هم در قطعه 52 بهشت زهرای (س) تهران هم یک مقبره به صورت نمادین اختصاص دادند.
برای من هیچ فرقی ندارد که محمدکاظم مزار واقعی داشته باشد یا خیر. اگر من دلم با این شهید باشد، یک آیه قرآن که بخوانم و به روحش هدیه کنم، برای من کافی است، مهم این است که این هدیه پذیرفته شود. مهم این است که من عملاً بتوانم برای شادی روح محمدکاظم کاری انجام دهم و بتوانم راهش را طوری ادامه دهم که مورد رضایت خدا و او باشد. هر وقت در پایگاه از جلوی مجتمع فرهنگی که به نام شهید روستا است عبور می کنم و چشمم به نام شهید روستا می افتد، فاتحه ای می خوانم و می دانم که حتماً ثوابش به روح محمدکاظم می رسد.
* اداره کردن 3 خانواده به تنهایی
شرایط زندگی من طوری بود که می توانستم با استفاده از موقعیت شهید روستا از لحاظ مادی به خیلی جاها برسم. ولی همیشه معتقد بودم که خودم باید موقعیتم را بالا ببرم طوری که محمدکاظم از من راضی باشد. اگر توانستم گره ای از مشکلات زندگی چند نفر با این بضاعتم باز کنم، آن موقع است که عمل واقعی و مورد رضای خدا انجام داده ام، طوری زندگی کنم که درد و غصه فقط زندگی خودم را به دوش نکشم.
پسر من با خانواده ای وصلت کرد که تنها یک دختر داشتند، خداوند بعد از 40 سال این دختر را به آنها عطا کرده بود. به همین خاطر سن پدر و مادر عروسم زیاد بود که ایشان به رحمت خدا رفتند. شرایط الان من به گونه ای است که امورات جاری 3 خانواده با من است. یکی زندگی نوه ام است، که باید امانت دار خوبی باشم، یکی زندگی خودم است، و دیگری مادر عروسم که شوهرش به رحمت خدا رفته است و من کفیل امورات زندگی ایشان هم هستم و در حال حاضر من در کنار ایشان در آباده زندگی می کنم.
* خاطره ای از عملیات 140 فروندی
زمان عملیات 140 فروندی، خاطرم هست که یک زوج جوان که تازه ازدواج کرده بودند مهمان ما بودند. محمدکاظم، پسرمان هاشم را روی زانو گذاشته بود و داشت به او غذا می داد. هواپیماهای عراقی که حمله کردند، سریعاً هاشم را داخل گهواره اش گذاشت، حتی لقمه ای که برای خودش گرفته بود را هم نخورد و به سرعت آماده رفتن شد و جزو اولین خلبانانی بود که در عملیات 140 فروندی فقط چند ساعت بعد از آغاز رسمی جنگ به کشور عراق حمله ور شدند و پاسخ دندانشکنی به صدام دادند.
* زیارت امام حسین (ع) در کربلا، آرزوی قلبی محمدکاظم
شب عاشورا بود. من در آشپزخانه مشغول غذا پختن بودم، محمدکاظم، هاشم را بغل کرده بود و می خواست او را بخواباند. از داخل آشپزخانه ناگهان صدای هق هق گریه محمدکاظم را شنیدم، نزدیکش که رفتم دیدم رادیو درحال پخش روضه امام حسین (ع) بود. از او پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «دلم بدجوری هوای کربلا کرده». به حدی گریه می کرد که حال من هم منقلب شد. آنجا بود که از خدا خواستم به حق همین روزها من و محمدکاظم را راهی کربلا کند. بعد از این جریان بود که برای مأموریت اعزام شد و دیگر برنگشت. امیدوارم که امام حسین (ع) حاجتش را برآورده کرده باشد و لحظه شهادت خود امام حسین (ع) از او دستگیری کرده باشد.
امیدوارم ما خانواده های شهدا بتوانیم راه این بزرگان را ادامه دهیم، به توصیه های این عزیزان توجه کنیم و با مقاومت و صبوری و تبعیت از خط ولایت فقیه و رهبری، دل حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) را شاد کنیم. دوست دارم دشمنان این مرز و بوم و این انقلاب بدانند که ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم و اگر زمانی نیاز باشد که خود ما در جبهه نبرد با باطل حضور یابیم و با اذن رهبر انقلاب، حاضریم خون خود را فدای میهن و اسلام کنیم.
خدا را همیشه شاکر هستم که من انتخاب شدم تا در جریان این آزمایش سخت الهی قرار بگیرم. امیدوارم که بتوانم در برابر مشکلات دنیوی در آخرت مقابل شهیدان گرانقدر روسفید باشیم.