این واقعیت که مردم ایران در آن لحظات می‌توانستند ما را بکشند، اما نکشتند نشان می‌دهد به‌رغم آن‌چه در فیلم‌هایی ضدایرانی مانند "آرگو" می‌بینید، جمهوری اسلامی 34 سال گذشته را صرف آموختن یک چیز به مردمش کرده است: اساس زندگی اجتماعی، تسلیم در برابر اراده خداوند است.

گروه بین‌الملل مشرق- درست دو سال قبل بود که گروهی از منتقدین غرب از سراسر دنیا به ایران دعوت شدند و در مراسم راهپیمایی 22 بهمن شرکت کردند. یکی از این مهمانان دکتر "مایکل جونز" بود که امسال به دلیل عدم صدور روادید توسط وزارت خارجه، موفق به حضور در مراسم سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی نشد.

شاید برخی تصور کنند که حضور منتقدین غرب در ایران به مذاکرات هسته‌ای و یا سیاست‌های دولت در خصوص تعامل با جامعه جهانی لطمه میزند، ولی واقعیت این است که جامعه جهانی دیگری نیز وجود دارد که نباید از آن غافل شد. جامعه جهانی که رهبری برای جوانان آن نامه می‌نویسد و قرار است امثال مایکل جونزها با توجه به تجربه حضور در ایران، آن را تفسیر کنند. جامعه جهانی که ما باید روی آن سرمایه‌گذاری کنیم، جامعه ملت ‌های مظلوم جهان است و نه حاکمان زورگوی آن.

مایکل جونز یک شهروند آمریکایی است که مشاهدات خود را از مراسم 22 بهمن سال 91 به نگارش درآورده است وی در پایان توصیف خود از راهپیمایی که در آن حضور داشت می‌گوید: آخر مراسم، وقتی به سمت خودروی "ون"می‌رفتیم، خودرویمان کاملاً احاطه شده بود. پنجره‌های خودرو را هم رنگی نکرده نبودند و جمعیتی که همین الآن آخرین شعار "مرگ بر آمریکا" را داده بود، می‌توانست به راحتی چهره‌های آمریکایی ما را ببیند. این واقعیت که مردم ایران در آن لحظات می‌توانستند ما را بکشند، اما این کار را نکردند نشان می‌دهد اساسی‌ترین دستاورد انقلاب سال 1979 در ایران چه بوده است. به‌رغم آن‌چه در فیلم‌های ضدایرانی هالیوود مانند "آرگو" می‌بینید، جمهوری اسلامی ایران 34 سال گذشته را صرف آموختن یک چیز به مردمش کرده است: اساس زندگی اجتماعی، تسلیم در برابر اراده خداوند است.

در ادامه، مراسم 22 بهمن سال 91 را به روایت مایکل جونز می‌خوانید:


مایکل جونز سردبیر آمریکایی مجله نبرد فرهنگی

تهران تقریباً در همان عرض جغرافیایی قرار داد که منطقه شمال فلوریدا واقع است، اما مانند "دنور" یک و نیم کیلومتر از سطح دریا ارتفاع دارد و مرزهایش از جنوب، بیابان و از شمال کوه‌هایی است که از خود تهران مرتفع‌تر هستند و تا ساحل جنوبی دریای خزر ادامه دارند. کاخ مجلل شاه سابق در تهران، در حال حاضر ملک دولت تلقی می‌شود و کارکرد موزه، درس عبرت و بنای تاریخی دارد. این کاخ از روزهای آخر و زیاده‌روی‌های اسفبار شاه باقی مانده است، چند روز قبل از آن‌که امام خمینی او را در سال 1979 از قدرت برکنار کند.

یکی از افراد هماهنگ کننده برنامه ها در حالی که با تقلا خودمان را تا تپه منتهی به کاخ شاه می‌کشاندیم، گفت: "برف‌های ایران نکته خاصی دارند. ممکن است برف از آسمان بیاید، اما هوا گرم باشد." این حرفش درست است. برف، شدید اما آرام بود. تکه‌های برف به محض آن‌که به زمین می‌خوردند، آب می‌شدند. احتمالاً به دلیل ارتفاع است. برف، وقتی در "ساوث بند" [شهری واقع در شمال "ایندیانا" در آمریکا] هم می‌بارد، آرام نیست. زمستان‌ها به اندازه گذشته، خشن نیستند، اما ورود اولین طوفان زمستانی، همواره با نوعی خشونت گره می‌خورد، چرا که باد از کانادا آرام می‌شود، بالای دریاچه میشیگان رطوبت می‌گیرد، و اغلب به صورت برف سنگین وارد شهر ساحلی و بادگیر "ساوث بند" می‌شود. برفی که بر سر ما می‌بارد، همواره مرطوب و یخی است و اجازه هیچ نوع مسافرتی را نمی‌دهد. مثل برف‌های تهران، خوش‌خیم نیست.

هنگامی که ما از کاخ شاه بازدید کردیم، برف می‌بارید، اما یک‌شنبه 10 فوریه 2013، روز جشن سی و چهارمین سالگرد انقلاب ایران که رضا شاه پهلوی را از قدرت برکنار و روح‌الله خمینی را به یک قهرمان ملی تبدیل کرد، هوا آفتابی و گرم بود. من از میان رودخانه‌ای می‌گذشتم که 3 میلیون نفر در آن جاری بودند. آوردن 3 میلیون نفر به یک مکان حتی در شهری با سیستم حمل و نقل عمومی عالی هم یک کابوس تدارکاتی است، چه برسد به تهرانی که با "عالی" فاصله زیادی دارد.

برف زمستانی در "ساوث بند" آمریکا

تهران از جمعیت 14 میلیون نفری تشکیل شده که به نظر می‌رسد همه آن‌ها روز خود را در ترافیک عظیم شهر گیر کرده‌اند. فقط ما که مقامات خارجی هستیم می‌توانیم از موانع پلیس عبور کنیم و وارد قسمتی شویم که به میدان آزادی می‌رسد، جایی که سخنرانی‌ها در آن برگزار می‌شود. عده‌ای فرانسوی، پاکستانی، آفریقایی و آفریقایی-آمریکایی در گروه ما هستند، اما مثل بقیه وارد رودخانه جمعیت می‌شویم. با آن‌که کاملاً مشخص است که ایرانی نیستیم. راستش، کاملاً مشخص است که برخی از ما حتی آمریکایی هستیم. من نه تنها کت پشم و نخ "هریس" پوشیده‌ام که برای این وقت سال بیش از حد گرم است، بلکه تنها فرد در این 3 میلیون نفر هستم که کراوات بسته‌ام. 

ماشین هایی که بلندگو دارند همراه با جریان جمعیت حرکت می‌کنند، و روحانی‌ها به مردم می‌گویند چه شعارهایی تکرار کنند. وقتی کامیون اول از کنار ما عبور می‌کند، جمعیت شعار می‌دهد: "الله اکبر." سپس شعار دیگری می‌دهند که من نمی‌فهمم.

از یکی از همراهان ایرانی که داوطلب شده همراه ما بیاید می‌پرسم: "چه شعاری می‌دهند؟" می‌گوید: "مرگ بر آمریکا... شرمنده!" می‌گویم: "من منظورشان را می‌فهمم." هیچ آمریکایی دیگری هم از بین ما شعارها را علیه شخص خودش برداشت نمی‌کرد. اندکی پس از آن‌که فهمیدیم شعار مردم چیست، مرد جوانی حدوداً 20 ساله پیش من آمد و پرسید اهل کجا هستم. در یک لحظه صحنه‌های [فیلم ضدایرانی] "آرگو" از ذهنم گذشت و خواستم بگویم کانادایی هستم.

گفتم: "ساوث بند، ایندیانا." تا آخر راهپیمایی از من جدا نشد. دائم اصرار می‌کرد که آدرس ایمیلم را به او بدهم و می‌گفت چه رشته‌ای می‌خواند. به علتی کاملاً ناشناخته و عجیب، تمام ایرانی‌هایی که من دیدم، آمریکایی‌ها را دوست داشتند. با توجه به آن‌چه که ما با کشورشان کرده‌ایم، به خصوص در سال‌‌های اخیر، از کودتای سازمان سیا در سال 1953 و سرنگونی مصدق به این سو، هیچ دلیلی وجود ندارد که ما را دوست داشته باشند، اما خب، دوست دارند.

راهپیمایی مردم در روز 22 بهمن

کارمندان هتل محل اقامت ما بلااستثنا مؤدب هستند. وقتی از نجات غریق به خاطر تعویض آب سونا تشکر کردم، دستش را مشت کرد، بالا آورد و انگار بخواهد من را تشویق کند، گفت: "شیکاگو!" هرگز از "ساوث بند" چیزی نشنیده بود، اما زمانی که به او گفتم این شهر در نزدیکی شیکاگو است، این تصور در ذهنش ثبت شد و از آن لحظه به بعد، با علامت مشت و شیکاگو به من سلام می‌کرد. شاید این نکته به تجربه ایرانی‌ها با شاه برگردد، اما مردم این کشور از تمام ملت‌هایی که من در سفرهایم دیده‌ام، بیش‌تر و بهتر قادر هستند دولت یک کشور را از مردم آن جدا کنند.

طی راهپیمایی به سمت میدان آزادی، از سکویی گذشتیم که مقابل دوربین‌های تلویزیونی برپا شده بود. از ما دعوت کردند تا چند کلمه در تلویزیون ملی ایران صحبت کنیم. افرادی که ایستاده بودند و تماشا می‌کردند، عمدتاً جوان بودند و وقتی روی سکو رفتم و نشانه صلح را نشان دادم، من را تشویق کردند. به مجری برنامه گفتم مردم آمریکا خواستار صلح هستند. سخنان من را به زبان فارسی به جمعیت گفت و آنها دوباره من را تشویق کردند.

حرکت رودخانه مردم به سمت میدان آزادی متوقف نمی‌شد، حتی هنگامی که برخی افراد می‌ایستادند، یعنی وقتی جمعیت به جایی می‌رسید که موسیقی در حال پخش بود. جمعیت متحرک به سادگی جمعیت ثابت را پارو می‌کرد و همه به هم فشرده می‌شدند، که بسیار خطرناک بود.

اکنون احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور وقت، صحبت‌هایش را شروع کرده بود و خانم کنار من، این صحبت‌ها را از فارسی برایمان ترجمه می‌کرد. احمدی‌نژاد در مورد وحدت ملی صحبت می‌کرد. همین‌طور که به جمعیت نگاه می‌کردم و به حرف‌های احمدی‌نژاد گوش می‌دادم، متوجه شدم که چه‌قدر "رضایت از حکومت" که این همه تبلیغ می‌شود، جایش در زندگی آمریکایی خالی است.


راهپیمایی مردم در روز 22 بهمن

تنها زمانی که چیزی نزدیک به این تعداد مردم را در آمریکا یک‌جا دیده بودم، در اعتراض به قانونی بود که دولت آمریکا به ما تحمیل کرده بود: یا سقط جنین و یا حمله به کامبوج در بهار سال 1970. من در جمعیت‌های عظیمی در مکان‌هایی مانند نیویورک و شیکاگو حضور داشته‌ام، جاهایی که ترسی مشابه آن‌چه پیش‌تر توصیف کردم، وجود من را فرا گرفته بود. با این حال، این جمعیت‌ها مثلاً در جشن 4 ژوئیه جمع می‌شدند، برای آتش بازی، نه سیاست.

این جمع شدن به معنای وحدت ملی نبود، چرا که در آمریکا وحدت ملی جود ندارد. ما را با خیالی از وحدت ملی سرگرم می‌کنند، در رویدادهایی برنامه‌ریزی‌شده و ساختگی مانند "سوپر باول" [مسابقه نهایی فوتبال آمریکایی میان قهرمان‌های دو لیگ اصلی] و "دایتونا 500" [مسابقه اتومبیلرانی 500 مایلی]، که هر دو به وجود آمده‌اند تا به افراد بی‌ریشه‌شده که برای تماشا می‌آیند، احساس تعلق و هدف مشترک را القا کنند.

آخر مراسم، وقتی به سمت خودروی "ون" می‌رفتیم، جمعیت به همان اندازه‌ای متراکم بود که مقابل سکوهای موسیقی فشرده می‌شد. مسئولین ما، مجبور شدند مهمانان خارجی گروه را از بازو بلند کنند و از درون جمعیت به داخل ون ببرند. درها و پنجره‌ها را بسته بودیم، اما ون نمی‌توانست حرکت کند، نه رو به جلو و نه رو به عقب. در دریایی از انسان‌ها غوطه‌ور شده بودیم. هیچ اسکورتی نداشتیم. خودرویمان کاملاً احاطه شده بود. پنجره‌های خودرو را هم رنگی نکرده نبودند و جمعیتی که همین الآن آخرین شعار "مرگ بر آمریکا" را داده بود، می‌توانست به راحتی چهره‌های آمریکایی ما را ببیند.

می‌توانستند پنجره‌های ون را بشکنند و یا کلاً خودرویمان را واژگون کنند و همان‌طور که ما داخلش بودیم به آتش بکشند. این فکر وقتی به ذهنم رسید که مردم شروع کردند به ضربه زدن به پنجره‌های ون. وقتی این ضربه‌ها شدیدتر شد، به این فکر کردم که اگر بخواهند، می‌توانند ما را بکشند... اما نمی‌خواستند. این مردم صلح می‌خواستند. وقتی شما را می‌بینند هم همین را می‌گویند.

جوانان آمریکایی در حال تماشای بازی سوپر باول

این واقعیت که مردم ایران در آن لحظات می‌توانستند ما را بکشند، اما این کار را نکردند نشان می‌دهد اساسی‌ترین دستاورد انقلاب سال 1979 در ایران چه بوده است. به‌رغم آن‌چه در فیلم‌هایی مانند "آرگو" می‌بینید، جمهوری اسلامی ایران 34 سال گذشته را صرف آموختن یک چیز به مردمش کرده است: اساس زندگی اجتماعی، تسلیم در برابر اراده خداوند است.