کسی که داشت پست می‌داد، انگار به کلاش تکیه داده بود و خوابش برده بود. اسماعیل قدم‌هایش را آرام برداشت تا رسید به پشت سرش اسلحه را از زیر دستش کشید و خواست به خودش بیاید یکی محکم زد پشت سرش که بی هوش روی زمین افتاد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید "اسماعیل عبدالصمدی" از شهدای هنرمند استان هرمزگان است که در سال 1343 به دنیا آمد و در 14 اسفند سال 65 به شهادت رسید. در ادامه خاطراتی از این شهید را می‌خوانید:

پای منبر داوشتی

خنکای عصر از راه رسیده بود، محمد توی کوچه ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد تا مشق اسماعیل تمام شود و آبجی آمنه‌اش اجازه بدهد بیاید بیرون.

اسماعیل نشسته بود توی چارتا وسرش توی دفترش بود و تند تند می‌نوشت و بلند بلند می‌خواند. آمنه خمیرها را چانه می‌گرفت و می‌گذاشت توی دوری و یک چشمش هم به اسماعیل بود. مادر تازه از کارخانه برگشته بود، خسته وکوفته، چای را از استکان کمر باریک ریخت توی نعلبکی و حبه قندش را زد توی چایی و...

اسماعیل به آخرین خط دفتر که رسید فقط دو کلمه را به زور توی یک خط جا داد و دفترش را بست وبلند گفت:

-تموم شد حالا برم؟

آمنه سر چرخاند طرفشو گفت: برو که فکر کنم علف زیر پای محمد توی کوچه سبز شده. انگار اگه شما چند تا جغله بچه نباشین امورات آستانه نمی‌چرخه. اسماعیل کفش‌هایش را سر پا انداخت و دوید توی کوچه. چشم‌های محمد برق زد.

- بدو که الان خالو همه‌ی کارها رو کرده. امشب شب اول محرمه اگر دیر برسیم دیگه تا شب آخر هیچ کاری نمیده دستمون.

اسماعیل پاشنه کفشش را کشید و رو به محمد گفت: آماده‌ای؟ محمد گفت: اینجوری که دیر می‌رسیم. از تو نخلستون یه راه میون بر بلدم. ته دل اسماعیل لرزید، مادر گفته بود توی نخلستان گراز هست اما به روی خودش نیاورد، رو به محمد کرد و گفت: پس مسابقه می‌دیم هر کی زودتر رسید.

نخلستان پر بود از علف وخار و پیش و جوی‌های آب که اسماعیل و محمد از روی آنها می‌پریدند. صدای نفس نفس زدنشان با خش خش پیش‌های زیر پاهایشان در هم آمیخته بود. چشمشان که به چراغ‌های سبز آستانه افتاد سرعتشان زیاد شد. هر دو با هم رسیدند به در آستانه. محمد بلند گفت: سلام خالو ما اومدیم.

اسماعیل هم عادت کرده بود به خالوی محمد بگوید خالو، او هم سلامی کرد و گفت: ما اومدیم کمک خالو، اول باید چی کار کنیم؟ خالو آفتابه‌های پر از آب را داد دستشان و خواست که دور تا دور آستانه را آب پاشی کنند.

بوی خاک نم خورده که بلند شد، صدای اذان خالو هم بلند شد. اسماعیل اشاره کرد به محمد. محمد گیج نگاهش کرد گفت: چی میگی؟!

اسماعیل دست دراز کرد طرف استکانها و آرام گفت: استکانا، تا بقیه نیومدن ما بشوریمشون.

با برادرم هم شوخی ندارم


تاریکی شب پهن شده بود روی محله داوشتی و نخلستانهای اطرافش، باد می‌پیچید توی نخلستان و زوزه می‌کشید. شب که به نیمه رسید چراغ خانه‌ها یکی یکی خاموش شد. مادر در اتاق اسماعیل و اردشیر را باز کرد و زیر لب گفت: باز این دوتا رفتند بسیج.

به آسمان نگاه کرد و چهار قل خواند و توی صدمین صلوات خوابش برد. اسماعیل نشست توی ماشین و توی آیینه با موهای بورش کمی ور رفت و گفت: منتظر چی هستی محمد بریم گشت؟ محمد استارت زد و راه افتاد، کوچه‌های محله را گذراندند، دست فروش سر کوچه هم رفته بود، لامپ خانه‌ها خاموش بود، محمد گفت: چقدر امشب محله آرومه.

اسماعیل گفت: خدا رو شکر. بعد انگار که جرقه‌ای به ذهنش بخورد رو به محمد کرد و گفت: امشب پاس شب پایگاه کیه؟ محمد شانه‌هایش را بالا انداخت و فرمان را چرخاند طرف پایگاه.

اسماعیل مرموزانه به محمد نگاه کرد و گفت: موافقی امشب یه امتحانی بکنیم؟

محمد با تعجب گفت: امتحان!؟

اسماعیل گفت: آره دیگه، یعنی غافلگیرش کنیم و اگه حواسش نبود خلع سلاحش کنیم. اینجوری معلوم میشه چه قدر حواسشون به آموزش‌ها بوده.

محمد زیر زیرکی خندید و گفت: خوبه. آرامش این شب به ما نیومده. سرعت ماشین کم شد و یک کوچه مانده بود به پایگاه اسماعیل و محمد پیاده شدند. اسماعیل دست زد روی شانه محمد و گفت: من از سمت راست میرم تو از چپ برو.

کسی که داشت پست می‌داد انگار به کلاش تکیه داده بود و خوابش برده بود. اسماعیل قدم‌هایش را آرام برداشت تا رسید به پشت سرش اسلحه را از زیر دستش کشید و خواست به خودش بیاید یکی محکم زد پشت سرش که بی هوش روی زمین افتاد.

محمد سراسیمه سر رسید: چی کار کردی اسماعیل؟ بد بخت بیهوشه قرار شد خلح سلاحش کنیم.

محمد چراغ قوه کوچکش را از توی جیبش در آورد و اسماعیل گفت: بزن ببینم کدوم بسیجیه خوش هواسه؟

محمد چراغ قوه را زد توی صورتش، اسماعیل هاج و واج داشت نگاه می‌کرد.

_ اینکه اردشیر ماست.

محمد زد پشت کمر اسماعیل و گفت: بله آقا داداش خودتونه. اسماعیل هم ابرو در هم کشید و کمی جدی گفت: چه فرقی می‌کنه چه داداش من چه هر کس دیگه باید حواسش سر پست جمع باشه، اگه منافقی دشمنی کسی خلع سلاحش می‌کرد چی؟

محمد همچنان انگشت به دهان داشت به اسماعیل نگاه می‌کرد.