سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.
آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بیتکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامنالائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ میگوید:
*بفرمایید که شهر مقاوم آبادان چگونه درگیر جنگ شد؟ با توجه به اینکه شما در این شهر حضوری مستمر داشتهاید و بیتردید از حوادث دوران جنگ، به ویژه دوران مقاومت و پایداری مردم این شهر و همین طور استقامت رزمندگان در برابر محاصره آبادان در آغاز جنگ و دلاوریهای مردم برگ زرینی از تاریخ سراسر حماسه هشت سال دفاع مقدس به شمار میآید و چه بهتر که بیان حالات و روحیات مردم در آن دوران از زبان شما که شاهد عینی وقایع بودید، عنوان شود.
** بسمالله الرحمن الرحیم- حوادث گذشته ایام جنگ تماماً جالب و عبرتآموز و پر از درس است. من اکنون افسوس میخورم و ای کاش لحظه به لحظه و ساعت به ساعت حوصلهای میکردم، و آنچه در همین شهر آبادان شاهد بودم، اینها را یادداشت میکردم ولی گرفتاریها و اشتغالاتی که مخصوص آن ایام بود، ما را از این کار بازداشت؛ امیدوارم انشاءالله در فرصتی مناسب اینها را روبراه کنیم.
همیشه چیزهای جالب در ذهن میمانند؛ مثلاً یادم میآید از گذشت و ایثار بچهها. جنگ که شروع شد، وضعی غیرعادی پیش آمد. مردم شهر آبادان جنگ ندیده بودند وقتی شهر زیر آتش قرار گرفت، همه مردم دست و پا میکردند و آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، بیرون رفتند. یک عده از بچهها اصرار بر ماندن داشتند و میماندند، اصرار میکردند که دیگران را هم نگه دارند. بعضی جاها خالی میشد که برای ما حساس بود و آنهایی که مثلاً متصدی بودند، رها میکردند و میرفتند، ولی یک عده از بچهها داوطلبانه ماندند و جنگیدند و آن مکانهای حساس را اداره کردند. از مواردی که فراموش نمی شود، مرکز صداوسیمای آبادان بود. تلویزیون با شروع جنگ تعطیل شد و رادیو آن موقع به نام رادیو نفت معروف بود، تشکیلات بسیار خوبی داشت، برد خوبی هم داشت و صدایش در بیرون مرز تا نقاط دور دست هم میرفت و این رادیو در آن موقع بسیار مفید و مؤثر و روحیه بخش بود و متصدیان خوبی هم از نظر مدیریت داشت با شروع جنگ که اغلب به بیرون از شهر رفتند، چند تا از بچهها آنجا جمع شدند و همانجا ماندند و بسیار خوب آن قسمت مهم را اداره کردند و اگر این بچهها نمیماندند و این صدا خاموش میشد، برای ما ضربهای بزرگ بود و باید گفت یکی از چیزهایی که خیلی در حفظ روحیه رزمندگان مؤثر بود، همین رادیو بود. با توجه به اینکه نزدیک آتش و زیر توپخانه دشمن بود، آن بچهها دائماً برنامه داشتند و آتش هر قدر هم شدید میشد، آنها کار را متوقف نمیکردند.
یادم میآید روزهای اول جنگ، من و دوستانم به فارسی و مرحوم آقا شیخ عیسی به زبان عربی پیام میدادیم. بنده هر روز میرفتم آنجا و خاطرات بسیاری از آنجا دارم که مقداری از آنها را فراموش کردهام از جمله روزی یک بُز شیردهی را که بچهای هم تازه به دنیا آورده بود، دیم که بچهها در باغ رادیو از آن نگهداری میکردند. پرسیدم از آنها، گفتند این بز ول بوده و ما آن را آوردهایم و از شیرش هم استفاده میکنیم. بعد از چند روز که دوباره به آنجا رفتم، دیدم بز افتاده و از سینهاش خون جاری است و آن برادران مشغول پانسمان آن بز هستند علت را جویا شدم، معلوم شد که ترکش خورده است.
یک مرتبه هم که برای دادن پیام رفته بودم، با تعطیلی رادیو مواجه شدم؛ علت را پرسیدم، گفتند به علت آتش سنگین دشمن و اصابت ترکش به قسمت اتاق فرمان فعلاً تعطیل است، و در مدت کوتاهی آن را ترمیم کردند. آنها با چنگ و دندان آن قسمت را اداره میکردند و ادامه میدادند و باید مکرراً در مورد مفید بودن رادیوی ذکری نمایم. در آن ایام فرماندهان، مسئولان، آقایان علما میآمدند و ضمن بازدید از شهر، به رادیو هم میآمدند و پیام میدادند و باید گفت در تقویت روحیه رزمندگان بسیار مفید بود.
* با توجه به کمبود آب، حمام نبود و این در حالی بود که بدنمان بو گرفته بود و بهترین حمام، توالتی بود که در آنجا خود را شستشو کردیم.
یادم میآید در مدت محاصره که آب نبود و بسیار وضع آشفتهای بود، بعد از چندین روز بدنمان کثیف شده و بو گرفته بود و با توجه به کمبود آب، حمام هم نبود و آب تنها برای خوردن پیدا میشد. در همین هنگام شنیدیم که در احمدآباد حمامی است به نام حمام نوربخش در خیابان یک، به آنجا رفتیم و دیدیم که مملو از جمعیت است و همه رزمندگان و غیره ایستادهاند و به ما گفتند میتوانیم یک قسمت را به شما اختصاص بدهیم ولیکن اینها همه در نوبت هستند.
گفتم بابا من چنین حمامی را نمیخواهم، این بندگان خدا در جبههها و در گردوخاک بودهاند و حالا من آخوند بیایم و زودتر از اینها بروم حمام. این خیلی ناجور است و آدرسی دیگر به ما دادند و ما به آنجا رفتیم؛ در آنجا بچههای شرکت نفت بودند و یکی از برادران به نام آقای نجفی که در شرکت نفت هستند و مجالس قرآن و دعا را برپا میکنند، یک چای به ما داد و گفت این بهترین حمام ما است، و حقیقت هم این طور بود ما هم گفتیم همین غنیمت است و با یک زحمتی بالاخره حمام کردیم. من ایثارگریهای بسیاری در این مدت دیدم ولی بعضی از آنها در ذهنم هست. ای کاش آن لحظات را ضبط کرده بودم من منزلم در ایستگاه سه بود و محل مراجعه اقشار مردم بود.
یادم هست روزی زنی آمد و گفت من خرمشهری هستم و هیچ چیز ندارم نه پسری که برای فداکاری تقدیم جبههها نمانیم و نه اینکه خودم را اجازه میدهند که در جنگ شرکت کنیم، لذا دار و ندارم همین انگشتر طلاست که آوردهام برای جبهه و ای کاش من بچهای داشتم که او را میدادم. یک وقت دیگر نیز مادری بود که بچهای داشت بسیار خوب و فهمیده که شهید شده بود، این نکته را بگویم که یکی از زجرهایی که من کشیدم، این بود که همیشه شاهد شهادت بچههایی بودم که با من مأنوس شده بودند و در مسجد و جاهای دیگر با ما بودند و من واقعاً غبطه میخورم از اخلاص، فداکاری، ایمان، تقوا و نماز شبشان، و گاهی یک کلمه که صحبت میکردند، از من میپرسیدند آقا غیبت نیست و اگر ما غیبت کرده باشیم، چکار کنیم خدا ما را ببخشد و یکی از نمونههای خوب همین پسر بود، بسیار مؤدب، خیلی پاک و من با او خیلی مأنوس بودم و از او خیلی راضی بودم.
مادر او یک شب به مسجد امد، مسجد ما در احمد آباد بود و قبل از غروب بود که گفتند مادری با شما کار دارد، وقتی فهمیدم مادر شهید است، داشتم خودم را آماده میکردم که با چه لحنی به او تسلیت بگویم و او را دلداری بدهم، اما قبل از اینکه من جملهای بگویم، او که یک پسر دیگرش همراهش بود، شاید حدود 13-12 سال، گفت: «آقا راجع به فرزند شهیدم چیزی نفرمایید، ما آرزو داشتیم که به فیض شهادت برسد . و این دومی را هم آوردهام تقدیم کنم.» این ایثارگریها بود که ما را از حبس نجات داد.
یادم میآید گاهی پنجشنبهها میرفتیم گلستان (مزار) شهدا و آن وقتها به دلیل خلوت بودن شهر کسی به آنجا سر نمیزد و در تمام روزها یک طور بود. یک روز که به آنجا رفته بودم، از دور خواهری را دیدم که به سوی ما میآید. تا به ما رسید، گفت: «من از دور شما را دیدم و آمدهام بگویم که چیزی ندارم که تقدیم جبهه کنم.» و یک حلقه در دستش بود و طلا هم بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: «این هدیه ناقابل برای رزمندگان». مادر دیگری که دو بچهاش شهید شده بودند و بنیاد شهید در آن وقت طبق قانونشان جهات خانواده شهدا مبالغی میدادند، به این مادر و پدر شهید هم قرار بود که مبلغی بدهند و آنها به منزل ما آمدند و گفتند که قضیه این طور است و ما این مبلع را نمیخواهیم، من اصرار کردم که این پول را برای مخارجتان نگهدارید، لازم میشود، اما آنها اصرار می کردند و من گفتم بنابراین شما آن مبالع را خرج خیرات کنید و عاقبت به زحمت آنها را راضی کردم که با توجه به کمبود آب در منطقه، آنها بیایند و در جاهایی که این مشکل وجود دارد، آن پول را برای کمک به آنجا بدهند، به یاد شهیدانشان. این نمونهای از ایثارگریهایی است که من بسیار دیدم و اگر بنده هم گاه توفیقی پیدا میکردم در شهر میماندم، علتش همین حالات عزیزان بود که به ما دلگرمی میدادند.
عدهای از برادران عرب ما در روستاهای چوئبده، ملاکه، قریه سادات و نیره بودند که با توجه به وضعیت نامطلبو اقتصادی خودشان، کمکهایی میکردند که واقعاً عجیب بود. گاهی محصول نخلهایشان را و گاه پول فروش آنها را با یک عشق و علاقه تقدیم جبهه میکردند.
معمولاً برای نماز به سپاه میرفتم و آنجا خواباهی بود که اغلب رزمندگان و مسافرانی که میآمدند، در آنجا استراحت میکردند و ما شاهد آمدن روحانیون و طلاب بسیاری بودیم که ایثارگرانه خدمت رزمندگان بودند و خدمات ذکری کردند.
* عراق پس از اشغال خرمشهر، جاده آبادان - اهواز را تصرف کرد و سپس جاده آبادان - ماهشهر را نیز اشغال کرد، و به این ترتیب شهر آبادان به صورت نعل اسبی محاصره شد
مثلاً روزی یک برادر روحانی پسته آورده بود و گفت تقسیم کنید بین رزمندگان و ما او را به همراه برادرم به جزیره مینو، اطراف آبادان راهنمایی کردیم. ایشان خیلی شوق داشتند و بعد از مدتی دیگر ما او را ندیدیم تا چندی بعد که به من گفتند یک بسیجی آمده و با شما کار دارد. وقتی او را دیدم، اول نشناختم. بعد از معرفی فهمیدم که چه عشق و شوری او را به این وادی برای خدمت، آن هم با لباس بسیجی کشانده است و میگفت دلم راضی نشد این بچههای پاک و مخلص را تنها بگذارم، لذا آمدهام، و مدتی هم در جبهه بود و جنگید. این روحیه واقعاً باعث امیدواری و شور و هیجان بود.
*نماز جماعه در آبادان
برگزاری نماز جمعه در آبادان در حالی که هر نقطهای از شهر مورد هجوم دشمن قرار داشت، نمایانگر حماسههای مقاومت شما به عنوان امام جمعه این شهر و مردم شهید پرور آبادان بود. اگر امکان دارد در خصوص چگونگی برگزاری نماز جمعه در آبادان در آغاز جنگ صحبت بفرمایید.
نماز جمعه آبادان داستان جالب و شنیدنی دارد. این نماز جمعه معنی نماز را برای ما ثابت کرد. ما در اذان و اقامه میگوییم که حی علی الفلاح؛ یعنی بشتابید به سول فلاح و رستگاری و نجات. و من نمیفهمیدم نماز یعنی چه!؟ البته نماز میخواندیم، اما اثر آن مثل نماز جمعه نبود. معنی نماز جماعت و جمعه در دوران جنگ برایمان روشن شد. در زمان جنگ اگر آبادان سقوط نکرد، از برکت نماز جمعه بود، و من کاری نکردم. نماز جمعه از دستاوردهای مهم انقلاب اسلامی است که در کل کشور برگزار میشود. مرحوم آیتالله طالقانی به فرمان امام (قدس سره) در تهران نماز جمعه را برگزار میکرد. بعد نماز جمعه به امات آیتالله جنتی برگزار شد. در آبادان بچهها اصرار میکردند که نماز جمعه برپا شود. من هم میگفتم: «شما عجله نکنید و هر وقت در اینجا یا جای دیگر فرد خوبی پیدا شود، نماز جمعه برگزار خواهد شد. و من از این خطبهها چیزی زیاد بلد نیستم.»
بچه کم سن و سالی را که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم. تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه میرفت، تفنگ به زمین کشیده میشد. از او پرسیدم: برای چه آمدی اینجا؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن محاصره آبادان.
مدتی گذشته تا اینکه سیدی از قم برای تبلیغات آمده بود، سیدی انقلابی و پرشور بود. وی بچهها را جمع و جور میکرد. بعد از دو ماه یک روزی به منزل ما آمد. بچهها از مردم و بازار و حسینیهها، طوماری نوشته بودند که کس دیگری به غیر از من را قبول ندارند. بچهها اصرار میکردند که من نماز جمعه را برگزار کنم. من هم گفتم: شما نباید عجله کنید. ولی آنها گفتند که همین هفته باید نماز جمعه دائر شود. من گفتم که باید از قم (بیت امام) کسب اطلاع کنم. آن سید گفت: من خودم از قم کسب اطلاع میکنم. به هر نحوی بود، تماس گرفتند. بچهها با آقای صانعی در دفتر امام تماس گرفتند و گفتند: قرار است در آبادان نماز جمعه به امامت آقای جمی دائر شود و ما کس دیگری را قبول نداریم. آقای صانعی هم گفته بودند که نماز جمعه را به امامت آقای جم دائر بکنید. ولی بچهها گفتند: ما حکم رسمی نداریم. آقای صانعی گفت: مسئلهای نیست و امام (قدس سره) راضی است. به این ترتیب اولین نماز جمله ابادان در دانشکده نفت برگزار کردیم. دانشکده نفت محل خوبی بود و مردم هم استقبال گرمی کرده بودند.