وی دختر عبادالله رنجبر از اولین پایهگذاران تئاتر است. کسی که تئاتر را در رشت پایه گذاری کرد و به علت مضمون سیاسی این نمایشها به همدان تبعید شد و دوباره در آنجا نیز اولین موسس گروههای تئاتری شد.
رنجبر در چند ماه گذشته چند بار با بیماری مواجه شد. اولین بار قند خونش بالا رفت و این باعث شد چند وقتی در بیمارستان و منزل مجبور به استراحت شود؛ چند ماه پیش نیز دوباره به بیمارستان رفت در این فاصله حالش بهتر شده و به خانه آمده است.
گفتگوی ما با وی طبق روال عادی گفتگوها که سوال پرسیده شود و پاسخ دهد پیش نرفت. رنجبر بیشتر از یک گفتگو علاقه داشت خاطراتش را برای ما ورق بزند و همان ابتدا برایمان آلبومهای عکسی را آورد و از عکسها و خاطرات پدر، خانواده و همکارانش صحبت کرد.
وی در قسمت قبلی این گفتگو از پدرش گفت و اینکه چگونه از کودکی وارد صحنه های تئاتر شده است. اینکه اولین بار با نقش کوزت بر صحنه ظاهر شده است و از عشقی که پدرش برای تئاتر گذاشته است.
در قسمت دوم این گفتگو هم از همبازیهای خود در تئاتر گفت اینکه بواسطه همکاریهای زیادی که با کیومرث ملک مطیعی داشته است مردم فکر میکردهاند که این دو همسر هستند. وی همچنین با نشان دادن کارتهایی که از خانه سینما و خانه تئاتر و انجمنهای مختلف هنری به او دادهاند انتقاد میکند که فایده این کارتها چیست وقتی که حتی یک تماس با من نمیگیرند و حالم را نمیپرسند و بارها در این گفتگو از من میپرسد که مدیران خانه تئاتر و خانه سینما کجا هستند و چه میکنند.
*میخواهم بیشتر از فضای تئاتری آن روزها بگویید تفاوت هنرمندانی چون شما با تئاتریهای الان در چه بود؟
- آن زمان هر کسی را در تئاتر راه نمی دادند. تئاتریها عاشق بودند. روزی مرحوم حمید مقبلی برایم تعریف میکرد من یواشکی وارد سالن تئاتر میشدم. کنترلچی در سالن مرا میگرفت و بیرون میانداخت و من دوباره برای سانس بعد پنهانی وارد میشدم. از او میپرسیدم که چرا چنین کاری میکرده است و میگفت چون عاشق تئاتر بوده است و آخرش هم وارد تئاتر شد.
در آلبومش چندین عکس از کیومرث ملک مطیعی دیده می شود. می پرسم همبازی شدن شما دو نفر باعث شد عده ای فکر کنند همسر هستید. خواهرزاده اش حرفم را تایید می کند و خودش میگوید «بله حتی خیلی ها برای من نامه می نوشتند که ما عاشق تو و شوهرت هستیم و منظورشان کیومرث ملک مطیعی بود»
*چرا این شبهه بوجود آمده بود که شما و کیومرث ملک مطیعی همسر هستید؟
- ما با هم همکار سی ساله هستیم. با هم تئاتر کار می کردیم و در حوزه های دیگر نیز همکاری داشتیم و این باعث شده بود که در بسیاری از کارها با هم دیده شویم.
عکس های دیگری از تشییع پیکر هنرمندان نشان می دهد. بعضی را خودش هم در خاطرش نیست که مراسم به چه کسی تعلق داشته است.
*چرا در تشییع پیکرها شرکت می کردید؟
- با خودم می گویم این آدم هم همکار من است، سختی کشیده است و من باید به او احترام بگذارم اما الان یک نفر به خود من نمی گوید حالا که در حال مردن هستی دستت درد نکند که این همه زحمت کشیده ای.
عکسی نشانم می دهد که متعلق به زندان است و از مراسمی می گوید که قرار است یک زندانی را آزاد کند.
حالا تقریبا سال های زیادی از یک عمر فعالیت هنری اش را برایم ورق میزند. قدری سکوت حاکم می شود.
دور اتاق عکس پسرش را می بینم از ۲۰ سالی میپرسم که در انگلیس در کنار پسرش بوده است.
*آن روزها چطور گذشت؟ در انگلیس هم به این فکر افتادید که کار هنری داشته باشید؟
- کار خاصی نداشتم. تنها با ایرانی ها معاشرت میکردم و بعد یک روز به پسرم گفتم من دیگر اینجا نمی مانم، می خواهم برگردم. پسرم هم گفت من هم نخواهم ماند من تحصیل نکرده ام که اینجا برای خارجی ها کار کنم. با وجود اینکه پسرم آنجا خانه و زندگی داشت و رییس یک شرکت بود استعفا داد و با من به ایران آمد.
*چرا انگلیس نماندید؟
- عشق ایران اجازه نداد.
همچنان آلبومها را ورق میزند؛ این گذشتهای است که ترجیح میدهد به جای حرف زدن درباره آن، تصاویرش را نشانم دهد. حتی گاهی به جای پاسخ به پرسش هایم عکسی را انتخاب میکند و بدون دلیل توضیح میدهد.
عکسی از حمید قنبری نشانم میدهد و میگوید که این شخص جری لوئیس ایران است. از زمان تشییع جنازهاش میگوید که تنها خانواده و دوستان صمیمیاش آمده بودند «وقتی فوت کرد من به مسئولان وقت انتقاد کردم که خجالت نمی کشید کسی که بنیانگذار تئاتر بوده است حالا کسی نیست که جنازه او را بلند کند. دخترش به من گفت متشکرم خانم رنجبر حرفی را که پدرم می خواست به مردم بگوید تو بیان کردی و مرا زنده کردی»
عکسی از سریال «زیر آسمان شهر» نشانم می دهد. میگویم بیشترین خاطرهای که هم نسل های من از شما دارند همین کار است. توضیح می دهد که «زیر آسمان شهر» آخرین کار کمدی او بود و بعد از آن دیگر فقط فیلم «سایه روشن» را بازی کرده است.
میگویم زمان هایی حضورتان در بازی کمرنگ میشد که خیلی قاطعانه جواب میدهد «خیر. من تا آخرین زمانی که می توانسته ام در سینما و تلویزیون و تئاتر بودم.»
از اکبر رادی میپرسم که چقدر از نمایشنامههایی که کار کرده است از این نمایشنامه نویس اهل گیلان بوده است؟ می گوید «اسمش را شنیده ام. بعد از شهین خانم خواهرزادهاش می خواهد کتابی را برایش بیاورد. «کتاب پاپا» و بعد می گوید ببخشید که من به زبان ترکی می گویم.
لای کتاب برگه ای گذاشته است درست در همان قسمتی که راجع به پدرش نوشته شده است. برگه نشانه کمی کهنه و قدیمی و حتی زرد شده است. میگوید «نویسنده این کتاب هم شمالی است. در آن از پدرم نوشته است و مدارکی هم آورده است. از او خواستم که این مدارک را به من بدهد که نداد و گفت اگرچه شما مورد احترام من هستید اما من دو سال دویده ام تا این مدارک را پیدا کرده ام چرا باید حالا آنها را به شما بدهم.»
خط پدرش را در این مدارک نشانم می دهد. خط زیبایی بود.
*خانم رنجبر دیگر قرار نیست شما را در صفحه تلویزیون یا سینما ببینیم؟
- دیگر نه. پسرم دایم از من میخواهد که نقشی بازی نکنم من هم به او میگویم نه فریبزر جان دیگر در این سن و سال چه دلیلی برای بازی دارم؟!
*دوست داشتید توانایی اش را داشتید و بازی میکردید؟
- نه دیگر نمی خواهم بازی کنم.
*چرا؟
- مگر چقدر از من قدردانی شد؟ اگر همین خانه را هم پسرم نگرفته بود، الان خانه ای نداشتم. این میان نهادهایی مثل خانه سینما هم کاری برایم انجام نداند. حتی یک تلفن هم نکردند و حالم را نپرسیدند. من که چیزی از آنها نمی خواهم نه پولی نه ثروتی و نه شهرتم را. خدا را شکر می کنم که مردم همه به من لطف دارند اما معرفت نعمت خداست اگر الان یک تلفن بکنند و حالم را بپرسند چه اتفای می افتد. پسرم به من میگوید که مادر اینقدر گله نکن اما باید گله کنم تا حداقل فردا غریبانه نمیرم.
*من دلخوری شما را درک میکنم. خانم رنجبر اگر روند مسیر حرفه ای خود را از کودکی و نوجوانی و حتی جوانی تا به امروز در نظر بگیرید فکر میکنید اگر یک بار دیگر متولد شوید حاضرید دوباره همین مسیر را طی کنید؟
- نه! نه عزیزم من حاضرم در خانه باشم و خانه داری کنم اما دیگر وارد این وادی نشوم.
*پس مردمی که آثار شما را دوست داشتند چه؟
- مردم؛ بله مردم فرق دارند. یک بار در ختم یکی از هنرمندان هیچ کس نمی توانست مرا از دست مردم نجات دهد آنقدر که مردم دور من حلقه زده بودند و میگفتند «مهتاج» ما اومد. آخر مرا به یک مغازه بردند. صاحب مغازه مجبور شد چراغ های مغازه را خاموش کند و کرکره اش را پایین بکشد. ما یک ساعتی آنجا ماندیم تا اینکه نیروی انتظامی آمد ماشین آورد و مرا با ماشین نیروی انتظامی بردند. مردم آنجا منتظرم بودند و میگفتند نگهدارید ما دوستش داریم. زمانیکه در ماشین بودم یک نفر سرش را داخل ماشین آورد و گفت ما زحمتهای تو را فراموش نمیکنیم.
*چرا نقش خانم فرامرزی «زیر آسمان شهر» آنقدر برای مردم تاثیرگذار بود؟
- نمی دانم من کاری نکردم تنها وظیفه ام را انجام دادم.
بغض می کند و چشم هایش خیس و شیشه ای میشوند. «زمانیکه من در بیمارستان بودم، کارمندان شهرداری به دیدنم آمدند با اینکه تنها یک کارمند بازنشسته در شهرداری بودم اما این همه سال در سینما و هنر ایران کار کردم و یک نفر از سینما و تئاتر حالم را نپرسید. آیا به اندازه یک نفر که چایی میریزد ارزشی نداشتم. پول های زیادی میگیرند و خانه و ماشین می خرند و به دیگران حتی فکر هم نمیکنند»
*قبلترها به چه شکل بود؟ از زمان پدرتان خاطرتان هست؟ آن زمان ارتباط میان هنرمندان چگونه بود؟
- نه عزیزم آن زمان اصلا هنرمند احتیاجی به پول نداشت. پدر من یک عمر زحمت کشید اما پول زحمت کشی های خود را نخورد. پول ها را حساب می کرد و بعد می گفت این مقدار برای کتابخانه است و یا فلان مقدار به ساختن مدرسه تعلق دارد.
خدا را شکر می کنم هر خدمتی که کردم الان نه چیزی کم دارم و نه در مضیقه هستم علت اینکه این حرف ها را هم به شما می گویم این است که قدر همدیگر را بدانیم اگر شخصی یک تلفن به من بزند شخصیتش پایین نمیآید هم من لذت می برم که هنوز به یادم هستند و هم حال همکار مریض را پرسیده اند. عیبی ندارد اینها هم می گذرد.
شهین خانم به من ندا می دهد که فضا را عوض کنم نباید حالش بیش از اینها با خاطرات اندوهگین همراه باشد.
*خانم رنجبر مسیر زندگی شما فراز و فرودهای فراوانی داشته است و من دوست دارم این میان از لذتهایش بگویید.
- در عالم هنر همیشه لذت برده ام. همیشه افتخار می کردم. همیشه عاشقانه کار میکردم. برای کاری مثل «آسمان شهر» ما حدود دو سال شب ها تا صبح بیداری می کشیدیم. من هر کاری انجام دادم با جان و دل بوده است.
*فیلم و سریال های فعلی تلویزیون را می بینید؟
- اصلا نگاه نمی کنم. هیچ کاری نمی کنم... دختر خواهرم (شهین خانم) با من دعوا می کند اما من فقط میخوابم.
*این روزها چه چیزی باعث میشود که حال خوبی پیدا کنید؟
- هیچی. پسرم مرا پیش چند دکتر برده است همه گفته اند هیچ مشکلی ندارم فقط افسردگی گرفته ام.
*افسردگی چرا؟ چرا باید به این مسایل فکر کند. شما که همیشه مورد توجه مردم بوده اید و همیشه همه دوستتان داشته اند و حالتان را پرسیده اند.
- اصل کار الان است دخترم. آن زمان که جوان بودم بله همه حال مرا می پرسیدند و حتی درخواستهای زیادی داشتند که در نمایشها بازی کنم اما الان مهم است. وقتی کارت طلایی خانه سینما را به تو می دهند یعنی در اوج هنر قرار داری اما چه اوجی روی سقف خانه؟ چه کسی الان از من میپرسد که خانم رنجبر میتوان برایت کاری کرد؟ خدا را شکر زندگی من تامین است فقط میخواهم از ما و نسل ما یاد کنند.
*اگر فرزندتان هزینه شما را تامین نکند چگونه این هزینه را مهیا میکنید؟
- حقوق بازنشستگی شهرداری هنوز وجود دارد. من احتیاجی ندارم که کسی قدمی برای من بردارد تنها دوستی و محبت است که برایم ارزش دارد.
*این چند وقت تئاتر هم دیده اید؟
- حدود یک یا دو ماه پیش نمایشی بود که نامش خاطرم نیست. خودشان به دنبالم آمدند و مرا به سالن بردند.
* به نظرتان چطور بود؟ چقدر تئاترهای این زمان با نمایش های دوره شما تفاوت دارد؟
- آن نمایش را چندان به یاد نمی آورم. این دوره خیلی تئاتر ندیدهام اما یک مساله در دوره ما بود و آن همبستگی میان تئاتریها و دردمند بودنشان بود. خاطرم هست یک شب یکی از کارگران سالن به ما گفت که شب گذشته فرزندش بیمار شده و او را به بیمارستان برده است و از مدیر تالار نمایشی پول درخواست کرده بود اما او نداده بود. با این حرف علی تفکری از تئاتری های آن زمان گفت «پرده را پایین بکشید تا زمانیکه آن مدیر نیاید و از این مرد عذرخواهی نکند و این هزینه را مودبانه ندهد ما تئاتر اجرا نمیکنیم» اینقدر هنرمندان دردمند بودند و با عوامل همبستگی داشتند.
*شنیدهام که نوهتان هم به تئاتر علاقمند است؟
- بله نوه ام در انگلیس به خاطر هنری که در بازی نمایش داشته است موفق به دریافت بورسیه هم شده است. متاسفانه می گوید من میخواهم قضاوت بخوانم اما هنر هم میخوانم که خاطره شما را زنده نگه دارم.
*چرا متاسفانه؟ این خوشحال کننده نیست که نوه تان بخواهد راه شما را ادامه دهد؟
- اشتباه می کند. هنر بخواند که چه بشود مگر چه چیزی عایدش میشود!؟ مگر من الان چه حال و روز خوبی دارم حالا که حتی اهالی تئاتر امثال ایرج راد حتی به احترام پدرم به تلفن خانهام هم زنگ نمیزنند.
باید از آقای راد پرسید که آن زمان که تئاتر بوجود آمد کجا بوده است؟ تنها نامش را میشنویم که مدیر خانه تئاتر است اما چه میکند؟ اینها حتی به تشییع جنازهها هم نمیروند، در تشییع جنازه هنرمندان عارشان میآمد زیر جنازه را بگیرند. برایشان هم اهمیتی ندارد که کسی فوت کند. با خود میگویند خب هر آدمی میمیرد دیگر.
کاش میدانستید که پروین سلیمانی این اواخر چه مشکلاتی داشت. کاش میدانستید مهری ودادیان قبل از مرگش حتی یک نفر را نداشت که لامپ سوخته اتاقش را عوض کند. به من زنگ میزد و می گفت یک نفر را خبر کنم برود و لامپ اتاقش را عوض کند، می گفت از تاریکی میترسد. پروین سلیمانی آخرش هم در خانه سالمندان فوت کرد.
....
من هیچ نمیتوانم پاسخ دهم. دلداری دردی را از هنرمند دوا نمیکند. تنها سکوت میکنم.
خودش این بار حال و هوای مرا عوض میکند. «ببخشید مادرجان تو را هم ناراحت کردم»
خسته شده است و ترجیح میدهم بیش از این خاطرات و نگرانیهایش را بر هم نزنم. گفتگو را تمام می کنم و بلند میشوم، همراه با من برمیخیزد و تا آخرین دقایق که از در خارج می شوم نگاهش در من جریان دارد.