وی درباره برخی از شیطنتها در دوران طلبگی مینویسد: در آن ایام، آقای مسیح مهاجری، طلبۀ جوانی بود و گویا از سال 1344 به قم آمده بود و مانند من دروس دبیرستانی هم میخواند. یک شب در جمع دوستان که ظاهراً آقای مسیح مهاجری هم در آن جمع بود، تصمیم گرفتیم نیمه شب درب همۀ اتاقها را را قفل کنیم که هنگام سحر کسی نتواند از اتاق خارج شود! بدین قرار حدود ساعت یک و دو بامداد برخاستیم و درب اتاقها را یک به یک و بیسر و صدا قفل کردیم و کلید را بالای درب اتاق گذاشتیم و به اتاق خود برگشتیم.
نزدیک اذان صبح متوجه شدیم که طلبهها از درون اتاق، درب را تکان میدهند و میخواهند آن را باز کنند. کمکم سروصدای تکاندادن درب اتاقها و فریاد از همۀ اتاقها بلند شد و غوغایی در مدرسه به پا شد. سیدمحمد خادم که دید درب همۀ اتاقها قفل شده است، شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن. خلاصه ما از اتاق بیرون آمدیم و کمک کردیم تا بالاخره دربها باز شد و سروصدا خوابید. در این ماجرا کسی به ما مشکوک نشد؛ زیرا پس از آنکه سیدمحمد خادم درب چند اتاق را باز کرد و طلاب آن اتاقها بیرون آمدند، ما هم از اتاق خارج شدیم و به آن جمع پیوستیم و درب بقیه اتاقها را باز کردیم، البته این داستان بعد از چند روز لو رفت و معلوم شد کار ما بوده است!
یک شب نیز تصمیم گرفتیم که آفتابههای موجود در توالتها را نیمه شب جمع کنیم و در جایی پنهان کنیم. در توالتها شیر آب و شیلنگ نبود و همه مجبور بودند از آفتابه استفاده کنند. نیمه شب آمدیم و همۀ آفتابهها را جمع کردیم و به پشت بام بردیم. هنگام اذان صبح باز هیاهو و سرو صدا بلند شد و دوباره سیدمحمد خادم با عصبانیت داد و فریاد راه انداخت. خلاصه همه جمع شدند و به دنبال آفتابهها به این سو و آن سو میرفتند. در آن گیرودار ما هم از اتاقهایمان بیرون آمدیم و بالاخره رفتیم از پشت بام آفتابهها را آوردیم. بالاخره تفریح و سرگرمی طلبههای جوان در آن ایام معمولا از این قبیل شوخیها بود.
برای تمرین منبر، معمولاً تعدادی از طلبهها در یک اتاق جمع میشدند و استادی آنها را تعلیم میداد. به نوبت افراد منبر میرفتند و بقیۀ طلبهها و سپس استاد، ایراد و اشکال منبر او را بازگو میکرد. در اوایل خرداد ماه، در اتاقی تمرین منبر بود و یکی از طلاب نیز مشغول سخنرانی بود و استادی هم بر کار آنها نظارت میکرد. درب اتاق باز و پردۀ اتاق آویزان بود.
آقای مسیحمهاجری گفت: بیا یک هندوانه با به وسط این اتاق از پشت پرده رها کنیم. خلاصه، وسط منبر یکی از طلبهها و از پشت پرده، هندوانهای را به وسط اتاق رها کردیم و فرار کردیم. با غلطیدن هندوانه در وسط اتاق، سخنران تازه کار، دست و پای خود را گم کرد و جلسه تمرین به هم ریخت و آن استادی هم که آمده بود قهر کرد و رفت. ما چون با آن استاد آشنا بودیم، بعداً ماجرا را برایش توضیح دادیم و شوخی آن شب را بر عهده گرفتیم و او را راضی کردیم تا در جلسات بعدی شرکت کند.[1]
[1]. خاطرات روحانی، صص 327 و 328