نریمان همتی وقتی می‌خواست از آب خارج شود با حالتی خاص "یا اللهی" گفت و بیرون آمد. این کارش روحیه خاصی به من داد. انگار نه ‌انگار که وسط معرکه است و اطرافش انبوهی از آتش است اما یوسف حقایقی را ندیدم. فکر کنم داخل آب شهید شده بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ناصر دیبایی اصل... متولد دوم آذرماه 1342 شهرستان سنندج. پدرش ارتشی بود و موقع تولد او محل خدمت‌ پدرش سنندج بود. 5 خواهر و 3 برادر بودند. به واسطه‌ی شغل پدرش در شهرهای متعددی زندگی کرده‌اند. زنجان، قزوین، کرمانشاه، مراغه. تحصیلاتش را در شهر قزوین آغاز کرد و تا دوم متوسطه در این شهر ادامه تحصیل داد. سپس به مراغه رفت و دیپلمش را آن‌جا گرفت. یک سال قبل از اخذ دیپلم، (سال 1359) به عنوان بسیجی عازم جبهه (منطقه گیلان‌غرب) شد. برای عملیات مطلع‌الفجر. این عملیات اولین تجربه‌ی جنگیش بود که در آن از ناحیه کتف مجروح شد. همچنین در قالب نیروی بسیج در آخرین مرحله‌ی عملیات رمضان و مسلم‌بن‌عقیل نیز شرکت کرد. چهارم متوسطه را به‌صورت متفرقه امتحان داد، قبول شد و بعد به جرگه‌ی سبزپوشان پیوست. در کسوت سپاهی در عملیات‌های خیبر و بدر، کربلای 4 و 5 و بیت‌المقدس 2 حضور داشت. ابتدای ورودش به سپاه در واحد گزینش فعالیت داشت. سپس تا عملیات بیت‌المقدس 2 در واحد اطلاعات- عملیات مشغول شد. البته اواسط کار که همزمان بود با عملیات‌های والفجر مقدماتی، یک و چهار برگشته بود شهرش و در ستاد ناحیه مقاومت نصر مراغه فعالیت کرد و مسئول ستاد بود.

بعد از اتمام جنگ نیز بین سال‌های 73 - 1368 لیسانس خود را در رشته زبان فرانسه از دانشگاه علامه طباطبایی گرفت. تا چند سال قبل هم در سپاه مشغول بود تا این‌که بازنشسته شد. اکنون مصاحبه ای با وی را در ادامه می‌خوانید:

اگر موافق باشید وارد عملیات کربلای 5 شویم

دیبایی اصل: قبل از عملیات کربلای 4، حدود بیست نفر از واحد اطلاعات عملیات انتخاب شدیم تا به نیروهای دو گردان حبیب بن مظاهر و ولیعصر(ع) آموزش غواصی بدهیم. مسئول این بیست نفر نیز بنده بودم. نزدیک دو ماهی در اردوگاه اوجاقلو نزدیک آب‌های کارون برای این عزیزان دوره‌های آموزشی برگزار کردیم که بعدش عملیات کربلای 4 به آن صورتی که مستحضرید، انجام شد. ناراحت بودیم از این‌که سرانجام عملیات بدان شکل رقم خورد. بعدش آقای کریم حرمتی (مسئول وقت اطلاعات لشکر) دستور دادند که؛ «بار و بندیل‌تان را جمع کنید، برویم.» رفتیم. بین راه متوجه شدیم به جای این‌که برویم اهواز، راه کج کرده‌ایم سمت زید. قبلاً چون زیاد در منطقه زید بودم، کاملاً به آن منطقه آشنایی داشتم. تعجب کردم. انتظار داشتم برویم اهواز و از آن‌جا مرخصی بدهند برویم شهرمان.

رسیدیم منطقه عمومی زید. مقرمان مابین دژ ایران و عراق بود. سنگری انتخاب شد تا مستقر شویم. آن‌جا بود که اعلام کردند قرار است به زودی عملیات دیگری آغاز گردد. سه تیم را برای کار شناسایی انتخاب کردند. مسئولین این سه تیم نیز یوسف صارمی، اصغری (شهید) و بنده بودیم. هر تیم نیز متشکل از سه نفر. غلامرضا محسنی و کریم آهنج در تیم من حضور داشتند. سه محور شناسایی مشخص شد که باید در یکی نیز گروه ما فعالیت می‌کرد. وضعیت عملیات کربلای 5 و مراحل شناسایی آن، خیلی خاص بود. زمان محدودی در اختیار داشتیم. یادم است درست از فردای روزی که رسیدیم مقر، کار شناسایی منطقه‌ی عملیاتی را شروع کردیم. قبل از شروع شناسایی آقای شریعتی آمدند مقر و برای‌مان صحبت کردند. کریم حرمتی هم همراه امین‌آقا بود. وضعیت منطقه را ترسیم کردند و از لزوم تعجیل در امر شناسایی گفتند.

حدفاصل خط ما و دشمن یک آبگرفتگی قرار داشت. عراق آب وارد منطقه کرده بود تا جلوی کارهای عملیاتی نیروهای ما را بگیرد. آن ایام شب‌هایش مهتابی بود و روشن. حرف ما هم این بود که چند روزی را صبر کنیم تا از شدت روشنایی کاسته شود. دشمن به راحتی می‌توانست از این فرصت استفاده کرده تمام تحرکات ما را ببیند. جواب‌شان منفی بود.

- نه نمی‌شود. فرصتی نداریم. باید وارد عمل شوید.

وارد عمل شدیم. سه چهار روزی کار شناسایی را در نقطه مقابل پاسگاه زید انجام دادیم که اتفاقات جالبی برای‌مان افتاد. چون منطقه آب‌گرفتگی بود، نمی‌توانستیم جلوی پای‌مان را ببینیم. چندبار از داخل میادین مین رد شده بودیم. البته چون مین‌ها داخل آب رفته بودند، چاشنی‌هایشان فاسد شده، از کار افتاده بود. با این حال قضیه خطرناکی بود. اگر خدای ناکرده یکی از مین‌ها عمل می‌کرد هم تلفات می‌دادیم، هم این‌که عملیات شناسایی لو می‌رفت. یک‌بار خودم مین ضد خودرویی را از داخل آب در آورده، به محسنی نشان دادم. گفتم: غلامرضا مثل اینکه اطراف‌مان مین وجود دارد.

جواب داد: خیلی وقته، داخل میدان مین هستیم. در جریان هستم. بی‌خیال، بزن بریم.

سپس محورمان را عوض کردند و رفتیم سمت چپ پاسگاه زید. سه تیم در سه محور. قرار بود شبِ عملیات سه گروهان خط‌شکن از سه گردان عمل‌کننده وارد عمل شوند. ماموریت تیم ما محور وسط بود. آقای اصغری محور سمت چپ و یوسف صارمی سمت راست‌مان قرار داشتند. یوسف حقایی (شهید) با یوسف در یک تیم فعالیت می‌کردند به همراه نریمان همتی (شهید). یادم نمی‌آید چه کسانی با آقای اصغری (شهید) بودند. آهنج و محسنی هم دوستان بنده بودند در این عملیات.

وظیفه‌مان هم این بود که تا بالای سده دشمن پیش برویم. موانع را شناسایی کنیم. مسافت را تا حدی تخمین بزنیم. ارزیابی نماییم که می‌توانیم از این مسیر، نیروهای‌مان را به سلامت عبور دهیم یا نه؟! سفارش هم کرده بودند که حتماً خودمان را به بالای سده برسانیم. نزدیک یک هفته، شاید هم چند روز بیشتر کار شناسایی طول کشید.

فاصله بین خط خودی تا برسیم به سده‌ی دشمن، چقدر بود؟

دیبایی اصل: دقیق خاطرم نیست ولی شاید چیزی حدود یک و نیم کیلومتر. طول این مسیر هم فقط آب‌گرفتگی بود. با لباس غواصی می‌رفتیم برای شناسایی. وزنه‌هایی هم به خودمان وصل می‌کردیم تا زیاد روی آب نمانیم. نزدیک سده عمق آب زیاد بود و می‌بایستی می‌رفتیم زیر، تا دشمن ما را نبیند.

طی فرآیند شناسایی به چه مواردی توجه داشتید؟

دیبایی اصل: موظف بودیم مسافت محور را به خاطر بسپاریم به همراه قدم‌شماری. گرای مسیری را که در آن حرکت می‌کردیم. عمق و دمای نسبی آب در مناطق مختلف. تمام موانع طبیعی و مصنوعی را شناسایی کرده، بعد از بازگشت در گزارش کارمان آورده به مسئولین منتقل می‌کردیم. در این گزارش‌ها دقیقاً مشخص می‌کردیم مثلاً نرسیده به خطوط دشمن چند ردیف سیم‌خاردار و موانع خورشیدی نصب شده است. میادین مین وجود دارد یا نه؟! نحوه چینش و نوع سنگرهای دشمن. سنگرهای تیربار دقیقاً کجاها فعال هستند؟! سعی می‌کردیم برای شب عملیات، مسیری را انتخاب کنیم که بین دو سنگر تیربار دشمن قرار داشته باشد تا کم‌ترین خطر متوجه نیروهای‌مان گردد.

نقطه‌ای که می‌خواستیم از آن سمت عملیات کنیم، حساس‌ترین منطقه‌ی عراق در آن برهه بود. فاصله کمی داشتیم به بصره. اتوبان بصره- العماره نیز در این منطقه قرار داشت. قبلاً نیز عملیات‌های متعددی از این سمت انجام گرفته بود که موفقیت چندانی حاصل نشده بود. رسیدن به بصره از اهداف اصلی ما بود. به همین خاطر این قسمت از عراق به لحاظ سیاسی و نظامی، اهمیت بالایی برای ما داشت. دشمن نیز کاملاً واقف به موضوع بود و می‌خواست به هر نحو ممکن جلوی پیشروی نیروهای ایرانی را بگیرد. در این راستا از انواع موانع استفاده می‌کرد. انواع و اقسام سیم‌خاردارها و موانع خورشیدی. تله‌های انفجاری. سنگرهایشان بسیار پیشرفته و متراکم بود. نرسیده به خط‌شان نیز کمین‌هایی داشتند. آرایش دشمن در این قسمت بسیار دقیق، محکم و حساب‌شده بود.

قرار بر این بود روی خط دشمن فقط یک نفر برود. سه نفری کار شناسایی را شروع می‌کردیم کمی که جلوتر می‌رفتیم یک نفر را می‌گذاشتیم برای تأمین. دو نفری ادامه می‌دادیم و پس از طی مسافتی آن دومی تأمین می‌ایستاد و نفر سوم که اکثراً مسئولین تیم‌ها بودند مسیر را ادامه داده، می‌رسیدند روی خط دشمن.

هنگام شناسایی‌ها تنها که می‌شدیم، سعی می‌کردیم با تأسی به چیزهایی روحیه‌مان را حفظ کنیم و خلاء تنهایی را پر نمائیم. هر کسی برای خودش روشی داشت. مثلاً  خود من برای اینکه فاصله‌ی 300 متری مانده تا خط دشمن را با چیزی مشغول کرده باشم، می‌گفتم این صدمتر را به عشق حضرت امام جلو می‌روم. صدمتر دوم را به عشق شهید بهشتی و ... تا می‌رسیدم به هدف مورد نظر. نام این عزیزان و بزرگواران دلمشغولی و انگیزه‌ای بود برای‌مان تا بتوانیم لحظات سخت شناسایی را از سر بگذرانیم. از شناسایی که برمی‌گشتیم، گزارش کار را به آقای کریم حرمتی می‌دادیم. البته مواردی هم شده بود که امین‌آقا (امین شریعتی) شخصاً در جمع ما حضور پیدا می‌کرد تا مستقیماً در جریان امور قرار گیرند.

کار شناسایی که تمام شد برای ما گردانی را مشخص کردند تا شب عملیات آن‌ها را هدایت کنیم. گردان آقای اصانلو. مجید ارجمندنیا هم معاونش بود. فرمانده یکی از گروهان‌هایش نیز فردی بود به نام ابوالفضل. در کربلای 5 داخل آب شهید شد.

یادم می‌آید یک شب قبل از عملیات، سیم مخابراتی را در مسیر معبر نصب کردیم تا حین عملیات با استفاده از آن، نیروها را در خطی مشخص و به ستون یک حرکت داده، به هدف برسانیم. وزنه‌هایی را هم به این سیم‌ها وصل می‌کردیم تا روی آب نمانند. البته این سیم را بچه‌ها نمی‌دیدند. تنها نفر اول بود که از آن استفاده می‌کرد. اتفاقی هم در رابطه با این سیم مخابراتی در عملیات کربلای 5 برای‌مان رخ داد. سرعت حرکت‌مان زیاد بود و زودتر از ساعت مقرر رسیده بودیم وسط آب. از محسنی پرسیدم: وضعیت حرکت نیروها به چه شکلی هست؟ پشت سرمان می‌آیند یا نه؟!

جواب داد: بگذار سری به بچه‌ها بزنم، ببینم وضعیت از چه قرار است؟

گفتم: نه شما بیایید اول ستون را نگهدارید، من خودم سر می‌زنم.

سیم را رها کردم. فکر می‌کردم آن‌را تحویل محسنی داده‌ام. سری به ستون زده، برگشتم. از او خواستم تا آن‌را تحویلم دهد که گفت سیم دست او نیست. چون گرا را می‌دانستم با همان گرا حرکت کردم ولی دل توی دلم نبود. نکند معبر را اشتباهی برویم. نکند راه را گم کنیم. شاید گرایی که با آن داخل آب حرکت می‌کردیم چندان دقیق نباشد. نگران بودم. نزدیک کمین‌های دشمن بودیم و تو این فکر که مسیر را درست آمده‌ایم یا نه؟! به محض اینکه دست بردم زیر آب، سیم آمد توی دستم. یعنی درست رسیده بودیم به هدف. آرام گرفتم و خیلی خوشحال شدم. خدا را شکر کردم.

مسئولیت سنگینی بر عهده‌مان بود. هر اشتباه کوچکی برابر بود با جان پنجاه، صدنفر رزمنده و تبعات غیرقابل جبران لو رفتن عملیات. انتهای سیم را که پیدا کردیم، نیروها را به سمت کمین‌ها تقسیم کردیم. محسنی رفت سمت چپ، آهنج طرف راست، با تعدادی آرپی‌چی‌زن و تیربارچی. دشمن زودتر از شروع عملیات متوجه گروهان اصغری شده بود و درگیری‌ها آغاز شد. ما هم کسب تکلیف کردیم و کارمان را آغاز نمودیم. عملیات آغاز شد. گردانی که ما هدایت‌شان را بر عهده داشتیم، نیروهای زبده، با انگیزه و ورزیده‌ای در اختیار داشت.

همان گردانی که خودمان به آن‌ها آموزش غواصی داده بودیم. بیشترشان هم اهل زنجان بودند. باسواد، متین و کاربلد. خوب جنگیدند. لحظات خوبی با آنها داشتیم. موانع را به خوبی رد کرده، روی سده رفتند و سنگرها را پاکسازی کردند. ما هم کنارشان بودیم. خط اول خیلی زود پاکسازی شد. منتهی برخی مقاومت‌ها از جانب دشمن وجود داشت. میزان تجمع نیرو در محور بالا بود و تعداد اسرایی هم که دست رزمندگان اسلام افتاد زیاد. تا صبح مشغول تخلیه‌ی مجروحین و ساماندهی اسرا شدیم.

حجم آتش دشمن زیاد بود. کار به جایی رسید که دیدیم نمی‌شود با قایق اسرا را به عقب انتقال دهیم. تصمیم گرفتیم، همان‌طور آنها را داخل آب کرده، پیاده منتقل‌شان نماییم. آب هم خیلی سرد بود. واقعیت‌اش هم این بود که می‌خواستیم با این کار هم به نیروهای خودی روحیه دهیم و هم مزه رفتن توی آب سرد را به آن‌ها هم بچشانیم. البته مجروحین‌شان را با قایق تخلیه کردیم.

مأموریت ما بعد از عملیات هم، کارهایی از این دست بود. کمک به پاکسازی سنگرها، تخلیه مجروحین و اسرا از منطقه، استخراج اطلاعات از فرماندهان و مسئولین دشمن که احتمالاً می‌توانست در ادامه عملیات به دردمان بخورد.

از حال و هوای عملیات و نحوه‌ی عمل گردان‌ها بیشتر برای‌مان بگویید...

دیبایی اصل: عملیات در سه محور بود. محور آقای اصغری نتوانست بالا بیاید یا تعداد کمی از آب بیرون آمدند. تلفات زیادی داخل آب دادند. سمت چپ محور ما. برای سمت راست ما هم که محور حرکتی یوسف صارمی بود، مشکلی به وجود آمده بود. نزدیکی‌های ما از آب بیرون آمدند که البته به ما هم کمک کردند. هنوز از یادم نرفته است. خدا بیامرز نریمان همتی وقتی می‌خواست از آب خارج شود با حالتی خاص "یا اللهی"گفت و بیرون آمد. این کارش روحیه خاصی به من داد. انگار نه ‌انگار که وسط معرکه است و اطرافش انبوهی از آتش. یوسف حقایقی را ندیدم. فکر کنم داخل آب شهید شده بود. عرض کردم گردان ما خیلی خوب عمل کرد و توانست خودش را بالای سده برساند. پاکسازی کردند، اسرا را تخلیه نمودند. ما هم کنارشان بودیم و کمک‌شان می‌کردیم. هر یک از بچه‌ها به نحوی ابراز احساسات می‌کرد. همگی خالصانه می‌خواستند عملیات با موفقیت انجام شود. یکی ذکر می‌گفت. دیگری با کلمات درشت با عراقی‌ها حرف می‌زد. آن‌یکی ساکت بود و... جنگ بود خلاصه. همه این رفتارها و حرف‌ها نوعی رجزخوانی برای دشمن محسوب می‌شد و عاملی جهت افزایش روحیه‌ی بچه‌ها.

صحنه‌های تلخ و شیرین زیادی را به چشم دیدم. حین پاکسازی داخل سنگری، یکی از بچه‌های خودمان را دیدم ‌که ظاهراً بعد از درگیری تن‌به‌تن به شهادت رسیده، افتاده بود روی جسد سرباز عراقی. نمی‌شناختمش ولی از بچه‌های گردان بود. درست است که جنگ بود ولی گاهاً صحنه‌هایی از این دست روحیات‌مان را منقلب می‌کرد که بچه‌ها چه مظلومانه به شهادت می‌رسیدند.

خلاصه اینکه سنگرهای خط، پاکسازی شدند. غلامرضا محسنی در این کار خیلی کمک‌مان کرد. با شجاعت تمام نارنجک را داخل سنگرها می‌انداخت و سپس می‌رفت داخل و شروع به تیراندازی می‌کرد. عدم پاکسازی اصولی و صحیح در ادامه‌ی عملیات می‌توانست، کار دست‌مان بدهد و از ما تلفات بگیرد. احتمالاً نیروی دشمن جایی پنهان می‌شد و بعداً تحرکاتی را از خود نشان می‌داد. طبیعی هم بود. آنها هم می‌خواستند جان‌شان را به هر نحو ممکن نجات دهند و از مهلکه فرار کنند.

سنگرهای دشمن به چه شکلی بود و چه امکاناتی داشت؟

دیبایی اصل: فضای کلی محور دشمن اصلاً شبیه منطقه جنگی نبود. بیشتر شبیه اردوگاه تفریحی بود با سنگرهای مرتب و منظم که امکانات زیادی داخلش قرار داشت. سنگرهای ما امکانات چندانی نداشت. چند گونی پر از شن و ماسه که روی هم چیده بودیم با موکتی که کف‌اش پهن می‌شد. به چشم خود دیدم که داخل سنگرهای دشمن حتی تلویزیون، یخچال و پنکه هم وجود داشت. با دیدن این صحنه پی بردیم آنها خیال نمی‌کردند، نیروهای ایرانی بتوانند آسیبی به سنگرهای‌شان وارد کنند. خیلی از موقعیّت و قدرت خودشان خاطرجمع بودند. ولی زهی خیال باطل!

مأموریت ما تا شکستن خط بود و اقدامات بعد از آن. فردای شب عملیات موج دوم بچه‌ها وارد منطقه شدند. آقای شریعتی هم همراه‌شان بود. همدیگر را دیدیم. به اسم بنده را می‌شناخت. دو سه بار این اتفاق خوشایند برایم رخ داده بود. در عملیات بیت‌المقدس دو هم شخصاً آمد کنار بچه‌ها. حال و احوالی از بچه‌ها پرسید و دست‌مریزاد گفت. رضایت از برق چشم‌هایشان مشخص بود. از روند عملیات بسیار رضایت داشت.

خاطره‌ای از عملیات کربلای 5 ؟

دیبایی اصل: شب‌های شناسایی هرکدام‌اش برای خود خاطره‌ای است. ایام خاصی بود. وقت کم بود و امکانات محدود. سرد بود و زمستان. بعد از شناسایی‌ها گاهاً یکی، دو ساعت با پای پیاده راه می‌رفتیم تا می‌رسیدیم مقرمان. وسایل و امکانات حمام نبود. یادم می‌آید داخل چاله‌ای آب باران جمع شده بود که از آن برای استحمام استفاده می‌کردیم، در آن سرمای استخوان‌سوز. بچه‌ها کاملاً در تنگنا بودند. علّتش هم این بود که آمادگی برای این عملیات خیلی با عجله و ضرب‌العجلی صورت گرفت. شناسایی منطقه‌ی عملیاتی کربلای 5 کار بسیار سختی بود. وسعت منطقه کم بود و تمام تحرکات‌مان در دیدرس دشمن قرار داشت. انگار که بخواهی آشکارا کاری پنهانی را انجام دهی. نور ماه هم که شده بود قوزبالا‌‌قوز. می‌افتاد داخل آب و روشنایی منطقه را چند برابر می‌کرد. نبود اگر لطف خدا، کار شناسایی برای عملیات کربلای 5 با موفقیت انجام نمی‌گرفت. این را مطمئن باشید.

حرف آخر:

دیبایی اصل: در پایان جا دارد از عزیزانی چون کریم آهنج و غلامرضا محسنی نام ببرم که نقش این بزرگواران در کربلای 5 بیشتر از بنده بود و رشادت‌های زیادی از خود نشان دادند.

واحد اطلاعات عملیات شهدای بسیاری را تقدیم اسلام نموده است که می‌بایستی یاد و راه‌شان همواره زنده نگه داشته شود. میرصادق عیوضی، سهراب حسین‌نژاد، عباس پورعباسی، مهدی داودی، ابراهیم اصغری، عباس محمدی، محمد عبدی، امیر اسداللهی و ... زندگی کردن کنار این بچه‌ها موهبتی بود که خداوند نصیب ما کرده بود و از این بابت باید هر لحظه شاکر خداوند باشیم و باشم.
منبع: دفاع پرس