بد نیست به خاطره دیگری اشاره کنم که موضوع آن مربوط به یکی از دانشجویان معمم است. در دانشکده حقوق به جز من یک دانشجوی معمم دیگری به نام آقای داورزنی تحصیل میکرد که انسانی بسیار شریف و درستکار بود. از دوستان قدیمی و همدورهای دانشکده شنیدم که هماکنون در سبزوار دفتر ثبت اسناد دارد و به این کار مشغول است.
دانشکده حقوق دو بخش داشت: حقوق قضایی و علوم سیاسی که هر دو بخش در ساختمان «دانشکده حقوق و علوم سیاسی» بود. بنابراین دانشکده با دانشکده حقوق در یک ساختمان قرار داشت. در دانشکده علوم سیاسی دانشجوی معممی بود که صحیح نمیدانم نام و مشخصاتش را بازگو کنم. یک روز تعدادی از همکلاسهای مذهبی و متدین نزد من آمدند و گفتند این آقا (همین دانشجوی معمم علوم سیاسی) در محیط دانشکده، گاهی با دختران دانشجو قدم میزند و صحبت میکند. گرچه صحبتکردن دانشجویان پسر و قدم زدن آنها با دانشجویان دختر مسئلهای عادی بود، ولی انتظار نداشتند که یک فرد معمم با دختران بیحجاب قدم بزند و گفتگو کند. این را هم بگویم که در دانشکده حقوق و علوم سیاسی حتی یک دختر باحجاب وجود نداشت و برخی از آنها هم خیلی جلف بودند. به طور کلی در کل دانشگاه تهران دخترانی که با روسری رفت و آمد میکردند، یکی دو نفر بیشتر نبودند که یکی از آنها دانشجوی دانشکده فنی بود و یکی هم از دانشکده علوم بود. من خودم چند نوبت این دانشجو را دیده بودم که با دختر خانمی قدم میزند که منظره خوشایندی نداشت. هرچند ممکن بود گفتگوی آن دانشجوی معمم با دانشجویان دختر درباره مسائل درسی و دیگر موضوعات معمولی بوده باشد، اما شکل کار درست نبود و اثر بدی در ذهن دانشجویان بر جای میگذاشت.
وقتی دوستان ما ماجرای قدم زدن ایشان با دختران دانشجو را برای من توضیح دادند، در پایان گفتند: ما میخواهیم در یک فرصتی با ایجاد یک درگیری تصنعی او را کتک بزنیم. من آنان را از این کار نهی کردم و گفتم: حل و فصل این کار را به من واگذار کنید و شما در این باره اقدامی نکنید.
چند روز بعد که به دانشکده رفتم، دوباره دوستان آمدند و با ناراحتی و تندی گفتند: چون شما اقدامی نکردید، ما امروز میخواهیم او را ادب کنیم. مجدداً آنها را از خشونت و عجله برحذر داشتم و گفتم: همین امروز با او صحبت میکنم و آنها را راضی نمودم که این مسئله را به من واگذار کنند. من چون نامنظم به دانشکده میرفتم، فرصت گفتگو با این دانشجو را پیدا نکرده بودم، ولی بالاخره آن روز او را دیدم و با او صحبت کردم و توضیح دادم که کارش درست نیست و موجب سوءظن دیگران شده است و احساسات دانشجویان مذهبی را تحریک میکند و ما باید حرمت لباسی را که به تن داریم، حفظ کنیم و از هر نوع اقدامی که به شأن روحانیت آسیب وارد کند، اجتناب کنیم.
ایشان در پاسخ گفت: من به دنبال کسی نمیروم، در محیط دانشکده که قدم میزنم، دختران دانشجو گاهی نزد من میآیند و سؤالات درسی یا دینی را مطرح میکنند، ولی اولاً من با آنان قدم نمیزنم و ثانیاً در هنگام پاسخ دادن به پرسش آنان سرم پایین است و تلاش میکنم پاسخ سؤال آنان را کوتاه بدهم و لذا موجب اعتراض کسی هم قرار نمیگیرد، ولی اگر بخواهی به پرسش آنها با شرح و تفصیل پاسخ دهی، طبیعی است که سؤالکننده به دنبال تو راه میافتد که به مصلحت نیست و بازتاب بدی دارد، اما او درباره حرف خود را تکرار کرد که اینها همکلاسی من هستند و نمیتوانم از صحبت و بحث شانه خالی کنم.
من دیدم ظاهراً مسئله به راحتی حل نمیشود و باید از طریقی دیگر وارد شد. روز بعد دوباره ایشان را دانشکده دیدم و به او گفتم: بعضی از همکلاسیهای ما از رفتار تو عصبانی هستند و ممکن است به شما اهانت کنند و یا حتی کار به زد و خورد بکشد. این هشدار را که به او دادم، قدری نرم شد و گفت: سعی خودم را میکنم. با وجود این، چند روز بعد متوجه شدم که ایشان رفتار خود را تصحیح نکرده و شیوه گذشته را ادامه میدهد. لذا با شیوه دیگری با او وارد بحث شدم و گفتم: فکر میکنم پوشیدن لباس روحانیت در دانشگاه کار سخت و مشکلی است. آیا بهتر نیست با لباس معمولی به دانشگاه بیاییم. کمی تعجب کرد و گفت: واقعاً شما هم این آمادگی را داری؟! گفتم: چه اشکالی دارد؟ گفت: من خودم به این کار خیلی تمایل دارم، ولی پدرم متعصب است و اجازه نمیدهد.
گفتم: با پدرت صحبت کن و او را به نحوی راضی کن. قرار شد با پدرش صحبت کند و به نحوی او را راضی کند. چند روز بعد نزد من آمد و گفت: با مشکلات زیاد، بالاخره پدرم را راضی کردم و آمادهام از فردا با لباس معمولی به دانشگاه بیایم. گفتم: بسیار خوب از شنبه آینده با لباس معمولی به دانشگاه خواهیم آمد. روز شنبه من به دانشکده نرفتم، ولی از دوستان شنیدم که ایشان با کت و شلوار به دانشکده آمده و چهرۀ خود را تغییر داده است. یک هفته بعد، من به دانشگاه رفتم و در دانشکده او را دیدم. وقتی من را با لباس روحانیت دید، تعجب کرد و گفت: پس شما چرا لباس را تغییر ندادید؟ گفتم: من دربارۀ این موضوع بیشتر فکر کردم. و دیدم صلاح من نیست. حالا شما که لباس معمولی پوشیدهای، راحتتر نیستی؟ گفت: خیلی راحتترم. به این ترتیب، ظاهراً پیش از تشکیل دادگاه ویژه روحانیت، توانستم یک معمم را با گفتگو خلع لباس کنم![1]
[1]. خاطرات روحانی، صص 361-363.