جوان‌های سبیل کلفت کمونیست، با عینک‌های کائوچویی دسته کلفت قهوه‌ای یا مشکی، در حالی که بعضی‌شان کلاه پشمی بر سر داشتند، دست‌ها را محکم در جیب اورکت یا کاپشن خود فرو کرده، در اطراف دانشکده‌ ادبیات ایستاده بودند.

گروه تاریخ مشرق- از چند روز قبل اعلام شده بود به‌ مناسبت سال‌روز تولد دکتر محمد مصدق، قرار است روز پنج‌شنبه 14 اسفند، بنی‌صدر در دانشگاه تهران سخنرانی کند. از شانس خوب بنی‌صدر، با وجود این‌ که زمستان بود و هوا هم سرد، ولی از برف‌وباران خبری نبود.

بچه‌های چادر وحدت، در جنب‌وجوش بودند. همه‌ی بچه‌ها جمع شده بودند. تعدادی هم که ظاهراً بچه‌های جنوب‌شهر بودند ولی به‌چشم من ناشناس می‌آمدند و برای اولین بار می‌دیدم‌شان، دوروبر چادر می‌پلکیدند و گاه به‌داخل می‌آمدند.

از ظهر به‌ بعد، تحرک هواداران بنی‌صدر شروع شد. نیروهای حزب رنجبران، درحالی که نشریه‌ی رنجبر می‌فروختند، برخی تیترهای آن را در حمایت از بنی‌صدر فریاد می‌زدند. مجاهدین هم به همین صورت آزادانه نشریه می‌فروختند و علیه آیت‌الله بهشتی و در حمایت از بنی‌صدر، شعار می‌دادند و تیتر می‌خواندند. اکثر احزاب و گروه‌های ضدانقلاب، با فضای باز و امنی که به‌مناسبت سخنرانی بنی‌صدر فراهم شده بود، به فعالیت تبلیغی خود و پخش پوستر و اعلامیه می‌پرداختند.

کم‌کم بر تعداد بچه حزب‌اللهی‌ها هم افزوده شد. تعدادی هم از عناصر مجاهدین دوروبر چادر می‌پلکیدند و یا دو سه نفری، به بهانه بحث اطراف ما می‌ایستادند تا بلکه خبری از برنامه‌های ما به‌دست بیاورند. در پیاده‌روی مقابل دانشگاه، حالا دیگر رنجبرانی‌ها و مجاهدین، نواری را داخل دستگاه استریوی خود گذاشته و صدایش را تا آخر زیاد کرده بودند که نه سازمانی بود و نه ممنوع. هیچ‌کاری هم نمی‌شد کرد. اصلاً همین که حرص ما را درمی‌آوردند، برای‌شان کلی ارزش داشت.

دیگر قدم ‌به قدم روی میزها پر شده بود از نوار کاستی که معلوم نبود کدام "شیرِ خر" خورده‌ای با صدای نکره‌اش خوانده بود. عکسی مثل همیشه خندان، از بنی‌صدر با آن سبیل‌های نوک تیزش را زده بودند. ریتم ترانه‌ای که خوانده می‌شد، در وصف فرماندهی بنی‌صدر بود. در آن، کلی از رشادت، شجاعت و جنگاوری او تعریف و تمجید می‌شد. فقط بیت اول آن را یادم است که با تاکید و شدت تمام خوانده می‌شد و خواننده به‌صورت سوالی می‌خواند و گروه کُر جوابش را می‌دادند:

فرمانده‌ی کل‌قوا ... بنی‌صدر

حافظ خون شهدا ... بنی‌صدر

قبل از این‌که بنی‌صدر با حکم امام خمینی از فرماندهی کل‌قوا برکنار شود، همه‌ی آن بساط‌دارها، این نوار را از روی میزهای‌شان جمع کردند.

از ساعت دو - سه، زمین‌چمن دانشگاه پر شد. با حضور بنی‌صدر در جایگاه، زنی جلو رفت و به او گل داد؛ بنی‌صدر هم با او دست داد که سوت‌وکف هوادارانش و شعار ناچیز و کم صدای ما را به همراه داشت. زمین‌چمن که کاملا به‌صورت فشرده از دختر و پسرهایی که اکثر آنان را روسری به سرها و اورکت پوشان مجاهد تشکیل می‌دادند، پر شده بود هیچ، خیابان‌های سه طرف و جلوی مسجد دانشگاه هم پر شده بود از جمعیتی که به طرفداری از بنی‌صدر شعار می‌دادند.

بچه‌های ما که در برابر آن جمعیت انبوه هیچ بودند، چند تیم سه چهار نفره شدند و هرکدام به‌سمتی از جمعیت رفتند. وقتی همراه تعداد کمی از بچه‌ها به‌داخل دانشگاه رفتم، یکی پیشنهاد کرد به‌طرف مرکز هدایت و فرماندهی برنامه که ظاهراً در ساختمان کتاب‌خانه‌ی مرکزی دانشگاه - روبه‌روی مسجد و شمال زمین‌چمن - بود، برویم.

جمعیت بسیار فشرده و پرهیاهو بود. جوان‌های سبیل کلفت کمونیست، با عینک‌های کائوچویی دسته کلفت قهوه‌ای یا مشکی، در حالی که بعضی‌شان کلاه پشمی بر سر داشتند، دست‌ها را محکم در جیب اورکت یا کاپشن خود فرو کرده، در اطراف دانشکده‌ی ادبیات و کتاب‌خانه ایستاده بودند. خوشحالی در چهره‌شان موج می‌زد. علت آن هم یکی این بود که تا آن روز چنین جمعیت متحدی علیه حزب‌الله ندیده بودند، دیگر این‌که بسیاری از اهداف خود را دست‌یافته و حکومت را در چنگال خویش می‌پنداشتند. وحدت گروه‌های مارکسیستی، مائوئیستی، التقاطی و حتی به‌ظاهر مسلمانی هم‌چون جنبش مسلمانان مبارز، برای آنها بسیار ارزش‌مند بود که می‌توانست در رسیدن به اهداف بزرگ، کمک‌شان کند.

همه جور آدمی یافت می‌شد. از دختران جلف و بی‌حجاب حزب رنجبران که به بهانه‌ی فروش یک ‌نسخه نشریه، با پسرِ جوان مشتری خود دست می‌دادند و کلی لاس می‌زدند، تا دختران روسری کیپ بر سر کرده‌ی مجاهد و از آنها بدتر، دخترانی با چادر مشکی که آن‌قدر حجاب‌شان کامل بود که فقط چشمان‌شان پیدا بود. با دیدن این صحنه، هم حالم گرفته شد، هم به‌هم خورد. دختران چادری هواداران جنبش مسلمانان مبارز بودند که تعدادی نشریه‌ی «امّت» در دست داشتند و برخلاف دیگر دخترها که با داد و فریاد نشریه‌ی خود را می‌فروختند، ساکت ایستاده و منتظر بودند تا کسی یک نسخه‌ی امّت از آنها بخرد. وقتی هم که می‌خرید، نه دست دادنی در کار بود و نه لاس‌زدن و خندیدن و ...

مشخص بود که اطراف آنان باید کاملا خالی باشد و اطراف فروشندگان کار و رنجبر، بسیار شلوغ و پرهیاهو و اطراف مجاهد هم کم و بیش شلوغ.

اوضاع را خیلی خراب دیدم. خودم را باختم. مانده بودم چرا بنی‌صدر و رجوی که جدیدا با او متحد شده و همه‌ی نیروها و به‌خصوص میلیشیا را در خدمت او درآورده، کار را یک‌سره نمی‌کنند. ظاهراً مشکلات بزرگی بر سر راه آنان بود که باید رفع می‌شد و مهم‌ترین و بزرگ‌ترین آنها هم حضور امام خمینی بود.

بعضی از مردم هم که ظاهرشان کاملا نشان می‌داد اصلاً از سیاست و این چیزها سر درنمی‌آورند، و از کارگران یا کسبه‌ی کوچه و بازار هستند، پوسترهای نقاشی شده از امام و بنی‌صدر در دست داشتند. همین‌ها هم برای مجاهدین و بنی‌صدر به‌عنوان نیروی پشتیبان محسوب می‌شدند و شاید همین علت بود که کسی نسبت به تصاویر امام که در دست آنها بود، اعتراض نمی‌کرد.

با دیدن جمعیت انبوهی که زمین‌چمن و خیابان‌های اطراف آن را پر کرده بودند، حساب دست‌مان آمد که کاری از ما ساخته نیست. این‌جا دیگر حساب‌مان با مجاهدین، فدائیان، رنجبران یا فقط بنی‌صدری‌ها نبود، همه و همه یک‌جا جمع شده بودند و در مقابل، جمعیت بسیار کم بچه حزب‌اللهی‌ها بود که کاملا ناتوان مانده بودیم.

اواسط سخنرانی بنی‌صدر، نیروهای مجاهدین که با تیپ و قیافه‌های تابلوی‌شان وظیفه‌ی تامین امنیت و شناسایی نیروهای مخالف را برعهده داشتند، چندتایی از بچه‌های سپاه را دستگیر کردند؛ مدارک شناسایی آنان را به بنی‌صدر دادند که او هم با افتخار تمام از فتح عظیمی که کرده، کارت‌های شناسایی آنها را در دست گرفت و به‌قول خودش به افشاگری پرداخت که مثلاً سپاه امروز این‌جا آمده است تا علیه رئیس‌جمهوری منتخب مردم توطئه کند.

نیروهای مجاهدین که خوش‌خدمتی خود را به بنی‌صدر به‌اثبات رسانده بودند، شروع کردند به شعار دادن علیه آیت‌الله بهشتی و شعاری را که ما علیه بنی‌صدر می‌دادیم، علیه بهشتی به‌کار گرفتند و فریاد می‌زدند:

- آیت‌الله پینوشه ... ایران شیلی نمی‌شه[1]

هرچیزی از دهان‌شان درمی‌آمد:

- بهشتی بهشتی ... طالقانی رو تو کُشتی

نوک تیز حمله و شعارهای آنها، بیش‌تر طرف آیت‌الله بهشتی و حزب جمهوری اسلامی بود:

- راه نجات انقلاب ... خلع‌یَد از حزب فریب حاکم است

- راه نجات انقلاب ... خلع‌یَد از حزب چماق

- حزب چماق به‌دستان ... باید بره گورستان

- مسلمان به‌پاخیز ... حزب شده رستاخیز[2]

ما هم باوجود جمعیت کمی ‌که داشتیم، بیش‌ترمان داخل محوطه‌ی ورودی در اصلی دانشگاه جمع شده بودیم، شروع کردیم به شعار دادن علیه آنها:

- ابوالحسن پینوشه ... ایران شیلی نمی‌شه

- امروز سپهسالاری ... فردا تاج‌گذاری

- سپهسالار پینوشه ... ایران شیلی نمی‌شه

- سوسولا دست نزنین ... النگوهاتون می‌شکنه

عده‌ای هم بر روی مقواهای بزرگ، شعارهای ظاهراً طنز دو پهلویی را علیه دکتر "حسن آیت" از مخالفین سرسخت بنی‌صدر، که آن روزها بر در و دیوار شهر بسیار به‌چشم می‌خورد، نوشته و دست گرفته بودند:

"دکتر حسن تاچر"

"خانم‌ مارگارت آیت"

که منظور آنان تلفیق خط‌ فکری دکتر آیت با "مارگارت تاچر"[3] نخست‌وزیر انگلیس بود و به‌ معنی وابستگی آیت به انگلستان بود.

بچه حزب‌اللهی‌ها هم غالبا در کنار شعارهای آنان، عبارات دو پهلویی مثل خود آنها می‌نوشتند:

دکتر سیدابوالحسن رجوی

برادر مجاهد مسعود بنی‌صدر

آیت‌الله مسعود شریعتمداری

دکتر سیدکاظم بنی‌صدر

آیت‌الله سیدکاظم رجوی

که منظور اتحاد و هم‌دستی بنی‌صدر، رجوی و آیت‌الله سیدکاظم شریعتمداری با یکدیگر بود.

دم‌دمای غروب، هیاهو و فشار بنی‌صدری‌ها به اوج خود رسید. ما که توان مقابله نداشتیم، به‌طرف درِ اصلی عقب‌نشینی کردیم. نیروهای ویژه‌ی پلیس که لباس ضدشورش برتن و باطوم و سپر در دست داشتند، حفاظت از هواداران بنی‌صدر برعهده‌شان بود. وقتی بچه حزب‌اللهی‌ها با طرفداران بنی‌صدر درگیر می‌شدند، گارد ویژه‌ی ریاست‌جمهوری وارد عمل می‌شد و بچه‌ها را زیر ضربات باطوم می‌گرفت که بچه‌ها فریاد می‌زدند:

- مرگ بر گاردِ فاشیستِ بنی‌صدر

درِ اصلی دانشگاه کاملا بسته بود و امکان خروج وجود نداشت. بنی‌صدری‌ها هم بدجوری فشار می‌آوردند. در کنار پایه و ستون‌های سیمانی و بلند بنای سر در دانشگاه تهران، دو دختر جوان مانتویی کاملا پوشیده و یک‌دختر چادری، ایستاده بودند. با صدای بلند و با قدرت و شدت تمام، علیه بنی‌صدر و مجاهدین شعار می‌دادند. گروهی دور آنها را گرفته بودند و با فحاشی و هتاکی، قصد جسارت داشتند. با دیدن این صحنه، من، حسین بحرینی و یکی دیگر از بچه‌ها به‌طرف آنها دویدیم و با زدوخورد با بنی‌صدری‌ها، سه نفری دست‌های‌مان را به‌هم زنجیر کردیم و درحالی که دخترهای حزب‌اللهی را به‌کنار ستون سیمانی هدایت کردیم، جلوی‌شان صف کشیدیم.

هرچه به آنها - که سن‌شان به 17 یا 18 نمی‌رسید - اصرار کردیم موقعیت برای وجود شما در این‌جا خطرناک است، پس شعار ندهید که آنها حساس شوند و خدایی ناکرده به شما جسارت کنند، فایده‌ نداشت. همچنان با فریاد علیه آنهایی که نسبت به آیت‌الله بهشتی فحاشی می‌کردند، شعار می‌دادند.

از غیرت و جسارت‌شان خیلی خوشم آمد و به من قدرت بیش‌تری داد تا محکم‌تر بایستم.

درحالی که شدیداً مراقب بودیم کسی به آنها نزدیک نشود و حتی با چندنفر شدیداً به زدوخورد پرداختیم، متوجه مردی شدم که لباس ارتشی با درجه‌ی سرهنگی برتن داشت و نزدیک ما ایستاده است. با همان حالت محکم نظامی، دست‌هایش را در پشت به‌هم گرفته بود و با ریش تراشیده، سبیل مشکی پرپشت و چشمانی نافذ، همه را می‌پایید. لبانش اصلاً از هم باز نمی‌شدند.

به او شک کردم. ترسیدم فکر شومی ‌در سر داشته باشد. با بچه‌ها که در میان گذاشتم، آنها هم با من هم‌عقیده بودند.

همه‌ی حواسم را به او جمع کردم. ناگهان جوانی که لباس سربازی برتن داشت، از میان جمعیت جلو آمد و درحالی که خطاب به دختران حزب‌اللهی الفاظ بسیار رکیکی به‌کار برد، توانست از بین ما رد شود و با لگد یکی از آنها را بزند.

من‌که برگشتم تا جلوی او را بگیرم، متوجه سرهنگ ارتشی شدم که سریع آمد جلو و بدون مقدمه، سیلی محکمی به صورت سرباز زد. او با دیدن درجه‌های سرهنگ، شوکه شد و دست‌پاچه ادای احترام کرد. سرهنگ سر او داد زد:

- کثافت بی‌شرف ... زورت رو به دخترها می‌رسونی؟

سرباز شروع کرد به عذرخواهی و سریع از آن‌جا دور شد.

سرهنگ که حالا به ما نزدیک‌تر شده بود، آمد جلو و گفت: "خیال‌تون راحت باشه ... نترسین ... من این‌جا مواظبم تا این خواهرا رو از دانشگاه بفرستیم بیرون."

خیلی از حرکت و حرف‌هایش خوشم آمد. تازه فهمیدم این‌جا ایستاده تا از ما حفاظت کند.

هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت که ناگهان متوجه شدم کسی بنزین روی چادر وحدت ریخت و کبریت کشید که ناگهان شعله از همه‌ی چادر بلند شد. با دیدن این صحنه، گریه‌ام گرفت. شروع کردم به‌داد زدن:

- کثافتا ... بی‌شرفا ... اون تو پر از قرآنه ...

و چادر همچنان در آتش می‌سوخت. با آتش گرفتن چادر، بنی‌صدری‌ها شروع کردند به سوت‌وکف زدن و شادمانی، ولی ما بغض کردیم و من شدیداً گریه می‌کردم. دخترها هم با چشمان اشک‌بار، شروع کردند به سر دادن شعار علیه بنی‌صدری‌ها.

با پایان گرفتن سخنرانی بنی‌صدر و مراسم، درهای دانشگاه باز شد و همه از آن خارج شدند. چادر همچنان در آتش می‌سوخت و برگ‌های قرآن، سوزان در هوا می‌چرخیدند.[4]

صبح جمعه که رفتم دم دانشگاه، دیدم ‌مأمورین شهرداری مشغول جمع‌آوری بقایای چادر وحدت و کتاب‌های سوخته هستند تا مقدمات برگزاری نمازجمعه را فراهم کنند. همه‌ی کتاب‌ها و به‌خصوص قرآن‌ها، کاملا در آتش سوخته بودند. بعد از پایان نمازجمعه، در اعتراض به اعمال و توطئه‌های مجاهدین و بنی‌صدری‌ها در میتینگ دانشگاه، بچه حزب‌اللهی‌ها در کتاب‌خانه‌ی دانشگاه جمع شده، اعلام تحصن کردند تا قوه‌ی قضائیه به شکایت آنها رسیدگی کند.

دم در ورودی کتاب‌خانه، همان سه دختر دیروزی را دیدم که درخواست داشتند داخل شده و به جمع تحصن کنندگان بپیوندند ولی کسی آنها را راه نمی‌داد. با دیدن من‌که دم در بودم، خواستند که آنها را هم راه بدهیم. به بیوک گفتم که بگذارد آنها هم وارد شوند، اما او قبول نکرد و گفت که الان موقعیت حساسی است و به‌سادگی نباید کسی را که روی او شناخت کاملی نداریم، در جمع‌مان راه بدهیم. با این جواب، از آن سه دختر عذرخواهی کردم که آنها هم پذیرفتند و همراه با جمعیتی که جلوی در کتاب‌خانه در حمایت از تحصن ما جمع شده بودند، به شعار دادن پرداختند.

صبح روز شنبه 16 اسفند، روزنامه‌ی جمهوری اسلامی تصاویری از واقعه‌ی دانشگاه چاپ کرد که عکسی از وحید که سرش بر اثر اصابت سنگ شکسته بود، همراه دوتا دیگر از بچه‌های مجروح، چاپ شده بود. همان روز، مجاهدین و هواداران بنی‌صدر، در برنامه‌ای از پیش تعیین شده، مقابل دادگستری تهران تجمع کردند و خواستار برخورد با بهشتی و طرفدارانش شدند.

نقل از: کتاب چادر وحدت

نوشته: حمید داودآبادی

چاپ: نشر یا زهرا (س)


[1]- ژنرال "آگوستو خوزه رامون پینوشه اوگارته" (Augusto José Ramón Pinochet Ugarte) متولد 1294 از نظامیان شیلی بود که در کودتای 1351 شیلی، دولت "سالوادور آلنده" (Salvador Allende) را سرنگون کرد و به‌مدت ۱۷ سال ریاست‌جمهوری شیلی را تا سال 1369 به‌عهده داشت. وی در دوران حاکمیت خود بر شیلی، جنایات بسیاری مرتکب شد. آبان 1385 پینوشه مسئولیت آن‌چه که در دوران او انجام شده را پذیرفت گرچه هرگز به‌دلیل این‌کار محاکمه نشد. وی سرانجام یک‌شنبه 19/9/1385 در سن ۹۱ سالگی در سانتیاگو درگذشت.

وقتی هواداران بنی‌صدر در شعارهای خود، او را "سپهسالار ایران" نامیدند، مردم در شعارهای‌شان او را "سپهسالار پینوشه" یاد کردند. به‌دنبال آن، هواداران بنی‌صدر در عکس‌العمل به این شعار، شهید بهشتی را آیت‌الله پینوشه خطاب می‌کردند.

[2]- "حزب رستاخیز ملت ایران" حزب دولتى و آخرین حزب سیاسى دوره‌ی پهلوى، اسفند 1353 توسط محمدرضا پهلوى تاسیس گردید. رستاخیز بر پایه‌ی سه اصل تشکیل شد: نظام شاهنشاهى، قانون اساسى و انقلاب شاه و ملت. صیانت از این اصول، اصلی‌ترین و مبرم‌ترین وظیفه‌ی حزب قلمداد گردید. محمدرضا پهلوى در پیام خود به کنگره‌ی دوم (آبان 1355)، خبر داد که پنجاه ‌هزار کانون حزبى در سراسر کشور تشکیل شده است و 5/5 میلیون مرد و زن (از حدود 30 میلیون نفر جمعیت کشور) به‌عضویت آن درآمده‌اند! که البته این ارقام در مقایسه با بزرگ‌ترین و باسابقه‌ترین احزاب جهان، مبالغه‌آمیز و ساختگى بود. در حزب رستاخیز هیچ‌کس حق عضویت نمی‌پرداخت و بودجه‌ی حزب از درآمدهاى عمومى تأمین می‌شد و جزو بودجه‌ی سالیانه‌ی کشور بود. دبیرکل حزب با نظر محمدرضا پهلوى انتخاب می‌شد. حزب رستاخیز با همکارى ساواک، کسانى را که در وفاداری‌شان به نظام تردید داشت، از وزارت‌خانه‌ها، شرکت‌نفت و رادیو و تلویزیون تصفیه کرد و وسایل تسلط بیش‌تر دولت بر رسانه‌ها، مطبوعات، نویسندگان، شاعران، فیلم‌سازان و هنرمندان را فراهم ساخت. تحکیم سیطره‌ی دولت بر تشکل‌هاى اجتماعى، از جمله اقدامات حزب براى تثبیت دولت، نهادینه کردن نظام سلطنتى و تضمین آینده‌ی نظام بود.

با اوج‌گیری انقلاب‌اسلامی در سال 1357، حزب رستاخیز سه سال بعد از تشکیل، به‌عنوان یکی از پایه‏های رژیم مورد حملات مخالفین رژیم قرار گرفت و عمل‌کرد آن باعث تشدید نارضایتی‌ها گشت. سرانجام در پائیز ۱۳۵۷ شاه در اقدامی مثلا اصلاح‌طلبانه، حزب رستاخیز را منحل اعلام کرد.

[3]- "مارگارت هیلدا تاچر" (Margaret Hilda Thatcher) متولد 1304، تنها نخست‌وزیر زن تاریخ انگلیس و همچنین رهبر سابق حزب محافظه‌کار این کشور بود. وی سال 1358 به نخست‌وزیری رسید و تا سال 1369 در این سمت باقی ماند. شروع نخست‌وزیری او مصادف شد با پیروزی انقلاب‌اسلامی در ایران و به‌دنبال آن تحرکات انگلیس در کنار دیگر مخالفان این انقلاب، به‌دلیل از دست دادن پایگاه دیرین خود (حکومت پهلوی) در ایران.

اولین موضع‌گیری تاچر در برابر انقلاب‌اسلامی ایران، اعلام‌موافقت کشورش با پیشنهاد بعضی مقامات آمریکایی مبنی بر لزوم حمله‌ی نظامی به ایران در پاسخ به ‌تصرف لانه‌ی جاسوسی آمریکا در تهران بود. به همین دلیل در فروردین ۱۳۵۹ از درخواست آمریکا برای پیوستن به تحریم‌اقتصادی ایران حمایت کرد و در اردیبهشت ۱۳۵۹ از مداخله‌ی نظامی آمریکا در طبس حمایت کرد. چند روز پس از این حمله، سفارت ایران در لندن هدف حمله‌ی تروریستی قرار گرفت و سبب کشته شدن ۲ دیپلمات ایرانی به‌نام‌های عباس لواسانی و علی‌اکبر صمدزاده گردید.

در پی مرگ محمدرضا پهلوی در ۱۳۵۹، وزارت خارجه‌ی انگلیس بیانیه‌ای حاوی اظهار تأسف نخست‌وزیر و کابینه‌ی این کشور انتشار داد. انتشار کتاب "آیات شیطانی" توسط سلمان رشدی و حمایت دولت تاچر از این اقدام و سپس فتوای امام خمینی مبنی بر مهدورالدم بودن نویسنده‌ی کتاب، تنش بزرگی در روابط ایران و انگلیس به‌وجود آورد. پس از آن با مصوبه‌ی مجلس شورای اسلامی ایران در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۸ روابط دو کشور به‌طور کامل قطع شد. تاچر صبح روز دوشنبه 19/1/1392 بر اثر سکته‌ی مغزی در لندن درگذشت.

[4]- روز بعد یکی از بچه‌ها گفت که خودش شاهد بوده یکی از درجه‌داران گارد ریاست‌جمهوری بنی‌صدر، گالن بنزین را از داخل کامیون‌شان که جلوی در اصلی دانشگاه ایستاده بود، بیرون آورد و بر روی چادر وحدت پاشید و آن را به آتش کشید. "حزب کمونیست ایران" در کتاب "پرنده نو پرواز" درباره‌ی یکی از کشته‌های‌شان که نقش فعالی در شورش بهمن‌ماه سال 60 در جنگل‌های آمل داشته، این‌گونه آورده است: "احمد سینا" که بارها حق چماق‌داران حزب‌الله را کف دست‌شان گذاشته بود، نقش مهمی ‌در به‌آتش کشیدن چادر وحدت دانشگاه تهران در جریان مبارزه‌ی 14 اسفند 1359 داشت."