کد خبر 397019
تاریخ انتشار: ۲۰ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۵

سالن پر است از جنازه‌های رنگ و وارنگ، پیر، جوان، تصادفی، زیبا، زشت و حتی پسرکی زیر قطار مانده... همه و همه پشت سر هم به خط در انتظار شست‌وشو و تو فکر می‌کنی که این عجیب عاقبتی است که هر کس از هرجای شهر با هر شرایطی که دارد مقصدش اینجاست

 به گزارش مشرق، اینجا قلم یاری‌ات نمی‌کند. بلکه باید خودت باشی و دوربین‌ات. باید خودت لباس غسال‌ها را به تن کنی. از ژست خبرنگاری فاصله بگیری و سرمای تن مردگان را حس کنی. خودت باید مرده‌ای را تطهیر کنی. کفن پوشش کنی تا اینکه تازه بفهمی که غسال‌ها و غساله ها چه می‌گویند. چه حسی دارند. این شروع و پایان ماجراست. باید عبور کنی از تمام کوچه‌هایی که یک‌راه بیشتر پیش پایت نمی‌گذارند. باید بروی و کامل کنی پازل زندگی‌ات را. بروی به‌سوی آنکه تو را می‌خواند به‌سوی هستی. کوچه پس‌کوچه‌های زندگی را بی‌درنگ طی می‌کنی و می‌روی بی‌بازگشت با تمام سرعت. شاید سرعت‌گیرها را هم ندیده می‌گیری یا برای ترقی و پیشرفت از چراغ‌قرمزها عبور می‌کنی؛ از کنار آدم‌ها، از کنار حقوق‌شان از کنار وظایف انسانیت، شاید از کنار خدا... بی‌تفاوت می‌گذری و می‌روی که رفته باشی. به کجا چنین شتابان؟ کوچه‌های یک‌طرفه زندگی را شاید با سرعت غیرمجاز درمی‌نوردی و پیچ‌وخم‌ها و سربالایی و سراشیبی زندگی را پشت سر می‌گذاری تا که می‌رسی به یک تابلوی ایست! توقف می‌کنی و آرام به گذشته‌ات با حسرت خیره می‌شوی و مرور می‌کنی روزگارت را؛ الان تو مانده‌ای و یک غسال و یک دالان یک‌طرفه...

تو تطهیرگر می‌شوی

راهی که برایت هموار نیست و تو از میان تمام دغدغه‌های ریز و درشت این شهر انتخاب می‌کنی که یک روزت را با مردگان همراه شوی. بروی به دقیقه ۹۱؛ به‌جایی که با تمام شنیده‌هایت فرق دارد. بروی به مرز بین دنیا و آخرت، به‌جایی که عروجیان را تطهیر می‌کنند، آرایش می‌کنند برای وصال یار؛ از هر کثیفی و زشتی، هر مال ثروتی و هر زر و لباس و تندیس. جایی که دستان چروکیده تطهیرگران تو را پاک می‌کنند از دنیا و آماده می‌شوی برای رسیدن به‌حق و انتها و ناگهان خط پایان و دالانی تنگ که تطهیرگر مسافران را هل می‌دهد به آغوش خدا...

اینجا هوای آدم را دارند

مقصد، انتهای اتوبان امام علی... بهشت زهرا(س). وارد که می‌شوی، باید مستقیم بروی، دور بزنی. به خیابان لادن ۵ برسی. تابلوی عروجیان را دنبال کنی. از سرباز اجازه ورود بخواهی و خیل عظیم جمعیت، تو را خود به خود، به خود می‌خواند. اتومبیل‌ات را پارک می‌کنی. یقه پیراهن خود را صاف می‌کنی. نیازی به ضبط‌صوت و لپ‌تاپت نداری. خانواده‌های غمگین را می‌بینی و البته بنزهایی که مردگان را می‌آورند. سرکی کافی است بکشی تا ببینی که یکی از پرسنل غسالخانه با همان لباس‌های سبز سدری با نواری قرمز رنگ ، به پیشواز می‌آید. چه عاشقانه می‌دوند. برانکارد را از آمبولانس بیرون می‌آورند و چه عاشقانه به داخل راهنمایی می‌کنند. به فکر فرو می‌روی که چه عاشقانه در لحظه آخر میزبانی‌ات می‌کنند. قدم می‌گذاری روی اولین پله. سرت را که برمی گردانی، پدری را می‌بینی که جنازه کوچک کفن‌پوش شده‌ای را در دست دارد و هاج و واج و حیران به دنبال کسی است که بتواند یاری‌اش کند. به سمتش می‌دوند. راستی اینجا چقدر هوای آدم را دارند.

دستشان را می‌گیری

مسن ترین تطهیرگر دعوتت می‌کند که به داخل بروی. وارد که می‌شوی، چشمانشان با تعجب تو را دنبال می‌کنند. چراکه اغلب مردم با تطهیرگران مهربان نیستند. تو اما لبخند می‌زنی. دستشان را می‌گیری. با آن‌ها روبوسی می‌کنی. گپ می‌زنی و چقدر قشنگ و مهربان می‌خندند.در کنارشان بنشین. گاهی دستشان را بگیر. بدون ترس از اینکه این دست، مرده ای را لمس کرده است. در اتاق استراحت با هم می‌گویند و می‌خندند. قرار می‌شود لباسشان را بپوشی و پابه‌پایشان یک روز را سپری کنی. لباس‌شان را می‌پوشی که به داخل غسالخانه یا تطهیر گاه بروی. همه دغدغه‌های دنیایی خود را پشت در می‌گذاری. حال عجیبی به تو دست می‌دهد؛ حالتی که تمام کسانی که پا در این مکان می گذارند، می‌توانند درکش کنند.

بودن و نبودن

اینجا برزخ است. جایی میان بودن و نبودن. رفتن و ماندن. جسمش را در دست داری و روحش همین دور و برها، همین نزدیکی‌ها می‌پلکد تا وقتی که خاک را در آغوش کشد و رها شود. وارد می‌شوی. لباست حالا همرنگ لباس‌هایشان است. با لبخند، خسته نباشی می‌گویند. مسن ترین غسال تو را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید پسرم اینجا چه می‌کنی؟ و تو با لبخند از حس و حالت درباره شغل مقدس‌شان می‌گویی.سالن پر است از جنازه‌های رنگ و وارنگ، پیر، جوان، تصادفی، زیبا، زشت و حتی پسرکی زیر قطار مانده... همه و همه پشت سر هم به خط در انتظار شست‌وشو و تو فکر می‌کنی که این عجیب عاقبتی است که هر کس از هرجای شهر با هر شرایطی که دارد مقصدش اینجاست و باز عجیب عاقبتی که انگار این صف‌ها تمامی ندارد. پسری جوان که به او «ارباب سنگ» می‌گویند، تو را راهنمایی می‌کند که نزدیک‌تر بروی. نزدیک نزدیک. اینجا هیچ فاصله‌ای بین تو و خدایت نیست. مرگ را به‌خوبی می‌توانی در دستانت لمس کنی. خیلی آشناست. اصلاً به غریبگی پشت درهای بسته غسالخانه نیست. کارت را شروع می کنی. اولین متوفی؛ پزشک پنجاه و خرده‌ای ساله‌اي را می‌آورند. باید بشوری اش. باید پاکش کنی. بیارایی‌اش و بعد در خلعتی بپوشانی‌اش و به دست بازماندگانش بدهی. چشمانش بسته است. همان پزشکی که شاید چندین و چند نفر زیر دستش جان داده‌اند. نفس‌نفس زده‌اند. یا شاید احیایشان کرده است.

برای سنگ‌ها فرقی ندارد

حکایتی دارد این سنگ‌های سرد غسالخانه. اصلاً نمی‌پرسی طرف چه‌کاره بوده است؟ چقدر درآمد داشته است؟ چه کرده است؟ چه نکرده است؟ سطل‌های قرمزرنگ و زردرنگ با کف‌های آماده، یکسان می‌شویند این مهمانان سرد خسته و رمیده از این دنیا را. روحانی کناری ایستاده و ناظر است بر تمام مراحل غسل دادنت.

مرده ای که سوخته است

کف، سدر، کافور، اینجا از شامپوهای خارجی و مارک و کرم‌های گوناگون خبری نیست. آخر این آخرین مهمانی است.تمیز از چرک دنیا و مزین به خاک تربت. از همان‌که تو را آفرید. دستان خالی‌ات پر از خاک می‌شود پر از هیچ؛ و خدا می‌خواندت همان‌گونه که تو را روانه دنیا کرد. بی‌لباس، بی‌طلا، بی‌جواهر، بی‌آرایش و ... نوبت به متوفی دیگر می‌رسد. این‌یکی تفاوت بیشتری با قبلی دارد. برق‌گرفته‌ای که تمام بدنش سوخته است و با بخیه‌های ریز و درشت؛ همان بدنی که به قول غسال‌ها می‌گویند «ترکیده است» به هم پیوند داده‌اند و تو فقط می‌شویی. آخر، غسال‌ها سؤال نمی‌کنند. فقط وظیفه شان این است که بشویند. یاد گرفته اند که هیچ نپرسند، زیرا تو غسالی و باید تطهیر کنی.

بدرقه مردگان

چه عجایبی در غسالخانه کشف می‌شود. ترس از دست زدن به تنی که تا زنده بود با او نشست‌ و برخاست می‌کردی و حالا چون روحی در تن ندارد، حتی از کفن پیچ شده‌اش واهمه داری. رویت را برمی گردانی از زیباترین و ثروتمندترین مرده دنیا؛ حتی از پدرت از مادرت. اینجاست که می‌فهمی تن آدمی شریف است به جان آدمیت... حجاب‌ها که کنار می‌رود می‌بینی تو همه را برای روح زیبایشان دوست داشتی نه تن و پول و لباس‌شان...بی‌حرکت، بی‌صدا، حتی بی نفس زیر دستان غسال به چپ و راست می رقصد؛ سر، سمت راست، سمت چپ، اینجا همه با هر مقام و جایگاه، از وزیر و وکیل گرفته تا کارتن خواب و معتاد، گوش به فرمان غسال هستند و بس. تطهیر گران همان ماموران بدرقه قیامت، هر روز این چهره‌ها و این تن‌ها را می‌بینند. تن‌هایی که آزاری به تو نمی‌رسانند. نزدیک‌تر می‌روی. می‌پرسی: هیجان کارت چطور است؟ ۲۴ سال دارد. می‌خندد و می‌گوید: کارم را خیلی دوست دارم. اینکه فکر می‌کنم یک‌مرده را باید بشورم، تمیزش کنم و لباس او را بپوشانم و برای آخرتش آماده‌اش کنم، تفاوتی برایم ایجاد می‌کند. مگر زمانی که همین آدم به آرایشگاه می‌رفت، ترس داشت؟ این‌ها که آزاری ندارند. می‌پرسی: چه آزاری؟ همان ۲۴ ساله‌ای که شغلش، شستن مرده‌هاست، آن‌هم نه یک روز، نه دو روز، بلکه هرروز، می‌گوید: آدم‌های زنده که بیشتر ترس دارند. زنده‌ها تمام فکر و ذکرشان این است که زیرآب تو را بزنند، تو را دور بزنند، اما این‌ها آرام اینجا می‌خوابند.

خوابی که برایت مرور می‌شود

می‌خوابند. برایت مرور می‌شود. خواب... خواب... سردی نگاه‌شان، می‌لرزانندت. از آن سردی‌هایی که تمام وجودت را می‌لرزاند. ادامه می‌دهد: من اینجا به خدا نزدیک‌تر شدم. یک حالت عرفانی در این چهارگوشه هست که هیچکس به‌اندازه ما نمی‌تواند آن را درک کند. با خودم هرروز فکر می‌کنم، آخر حال و روز ما هم همین است. جای ما همین‌جاست و کسی ما را می‌شورد. شاید دیگر در بیرون ازاینجا کمتر از چیزی ناراحت بشوم. خیلی چیزها برایم بی‌ارزش است. می‌پرسم: تحصیلاتت چیست؟ می‌گوید: تربیت‌بدنی خواندم؛ اما می‌خواهم تغییر رشته بدهم و در دانشگاه رشته‌ای را انتخاب کنم که مرتبط با کارم باشد. شاید هم درس طلبگی را بخوانم. اینجا مرا به خدا خیلی نزدیک کرده است. دست که دراز کنی به خدا می‌رسی...

به شماره می‌افتد

تنش را می‌شویی. تمیزش می‌کنی و لباسش را به تنش می‌کنی. بانظم و ترتیبی خاص. می‌پیچانی‌اش که لباسش باز نشود. سر تا پایش را صفحه‌ای سفید می‌پوشاند. مگر نه آنکه می‌گویند ذات و باطن هرکسی سپید است و بعد از ورود به این دنیا سیاهه‌ها به رویش می‌نشیند؟ اینجا همه‌چیز بوی تمیزی دارد. برخلاف آنچه تصور ماست. دو میت شستن، انرژی‌ات را می‌گیرد. سنگین‌اند. روی ریل می‌گذاری‌شان و به دست بازماندگان می‌دهی‌شان. آن‌ها بر سروصورت خود می‌کوبند. روی جنازه می‌افتند. دلشان نمی‌آید که خداحافظی کنند. جنازه بر دست‌ها می‌رود تا جایی که نمازش را بخوانند. نماز را می‌خوانند و در زیر تلالو آفتاب به قطعه، ردیف و شماره‌اش می‌رسد. به شماره می‌رسد. به شماره می‌افتد. به شماره می‌رود. می‌رود و این پایان تراژدی زندگی است و این مدرسه اینجا هر روز تدریس می‌کند درس زندگی و ایمان را و من و تو هر روز باز نمی‌بینیم مرگ را.

خدا را ... باید قلم‌ات را زمین می‌گذاشتی و لمس می‌کردی حال یک غسال را، حالا تو هم باید بروی مثل او به جامعه ، بین مردم و خانواده، گرفتاری و هزار رنگ زندگی و یادت باشد مرگ همین نزدیکی‌هاست...

منبع: قانون