«مریم سیبانی»، مادر شهید ذوالفقاری است. غیر از هادی چهار فرزند دیگر هم دارد. سه تا چهار سال است که به خاطر علاقه پسرش به درس خواندن در نجف، از هادی دور مانده است. این دلتنگی در میان گفتههایش پیداست. میگوید: «هادی سه چهار سالی میشد که برای درس طلبگی و حوزه علمیه به نجف رفته بود. قم را انتخاب نکرد چون نجف را بیشتر دوست داشت. من سختم نبود چون قبول داشتم نجف جای خوبی است، حضرت علی(ع) آنجا است به خاطر همین هم موافقت کردم. هادی هر سال ماه رمضان برمیگشت و پیشمان میآمد.»
مراقبههای درباره هادی از وقتی شروع شد که هنوز به دنیا نیامده بود
مادر شهید ذوالفقاری هم مانند همهمادران شهدای دیگر معتقد است خودش کاری نکرده و همه لطفها از سوی خداوند دستان او را مشایعت کرده است. او همه سعیاش را کرده تا بچههایش با معارف اهل بیتی بار بیایند اما خودش هادی را یک جور دیگری میداند و میگوید: «کمک خداوند لحظه به لحظه زندگی همراه بود که توانستم دین را در تربیت بچهها جاری کنم. اهل بیت(ع) کنارمان بودند. من بچهها را از کودکی با قرآن و اهل بیت(ع) آشنا کردم. از سرگذشت امامان، معانی آیهها و سورههای مختلف قرآن برایشان حرف میزدم، دعا و زیارت عاشورا را مرتب در خانه برایشان میخواندم. برای تربیت بچهها همه چیز را رعایت میکردم. این رعایت از همان دوران بارداریام مورد توجه بود. مادرم از بچگی به من یادم داده بود که دوران بارداری هرچیزی بخوریم روی بچهمان تاثیر میگذارد و باید احتیاط کنیم. مثلاً هر حرفی نزنیم. هر لقمهای نخوریم و این مراقبتها را در دوران شیردهی هم رعایت میکردیم. با وضو باشیم و به مسائل مختلفی در کنار آن توجه کنیم. هیچوقت از چیز بدی در خانه حرف نمیشد. سرگرمی موجود در خانه درس و کتاب بود. مثلاً الان با اینکه سن و سالی از من گذشته است، رفتهام دنبال ادامه تحصیل و برای اول نظری ثبتنام کردهام. این اهمیت به درس در تمام بچهها وجود داشت و همهشان را جوری بزرگ کردیم که درس از اولویتهای مهمشان باشد تا دیگر دنبال سرگرمیهای غلط نروند.»
از بچگی برای نماز شب به خط میشدیم
گاهی که به عکس پسرش نگاه میاندازد حرفش ناتمام میماند برای لحظاتی رشته کلمات از دستش میرود دوباره که به خودش میآید بغضش را میخورد و میگوید: «هادی کودکیاش خیلی شیطان نبود؛ اصلاً کودکی ِاذیت کنندهای نداشت. یک چیز از ایام بچگی او هیچوقت از خاطرم نمیرود. او از همان دو سه سالگیاش هیچوقت بدون شلوار جایی نمیرفت، نمیدانم هم از کجا یاد گرفته بود اما هیچوقت با لباس خانه و بدون شلوار از خانه بیرون نمیرفت. حجب و حیای خاصی داشت بااینکه من مجبورش نمیکردم که حتما از دوسه سالگی شلوار بپوشد اما خودش اینطور ترجیح داده بود. بین بچههایم فقط هادی این اخلاق را داشت، بین لباس خانه و بیرون فرق میگذاشت.»
«زینب ذوالفقاری» خواهر بزرگ شهید ذوالفقاری یک سال از او بزرگتر است. نگاهی آمیخته با اشک و لبخند میاندازد و در تأیید حرفهای مادرش میگوید: «وقتی بچه بودیم مادرم ما را برای نماز شب خواندن به خط میکرد. میگفت باید در قنوت از 40 مؤمن یاد کنیم و نام عدهای را هم به ما میگفت. با همه بچگی مان یک سری اسم یادمان میماند و در آخر مادرم میگفت اگر یادتان رفت بگویید شهدا. تا دم در پنج بچه پشت هم ردیف میایستادیم و نماز شب میخواندیم».
ماجرای قرائت زیارت عاشورا روی پشتبام و دستهای کوچک هادی رو به آسمان
خواهر شهید هم معتقد است از همان اول برای مادرش مهم بود کودکیشان چگونه میگذرد، با مثال حرفش را بیشتر توضیح میدهد و میگوید: «مادرم ما را به پشت بام خانه میبُرد و نذر کرده بود 40 شب زیارت عاشورا بخواند. ما را میبرد میگفت زیر آسمان که باشیم به خدا نزدیکتریم. هادی این فضا را خیلی دوست داشت. مادرم میگفت وقتی من دعا میخوانم شما دستهایتان را بالا ببرید و الهی آمین بگویید چون شما دلهای پاکتری دارید. در کنار دعای مادرم شیطنت هم میکردیم و همه وقت را دست به سینه نمینشستیم اما الهی آمین را میگفتیم. هادی از همان موقع راهش را شناخته بود. شبهای احیا مادرم، ما را به همین مسجد میآورد. گاهی نماز میخواندیم و گاهی خوابمان میبرد. هادی آن موقع خیلی کوچک بود. مادرم صدایمان میزد میگفت بلند شوید باید قرآن سر بگیرید. اگر بیدار میشدیم که هیچ اگر نه مادرم خودش قرآن را باز میکرد و میگذاشت روی سرمان. از همان بچگی برایش مهم بود این چیزها در تربیت بچههایش باشد و تأثیرش را هم گذاشت که هادی حالا اینطوری عاقبت به خیر شده است».
مادر شهید ذوالفقاری از دنیای شیرین کودکی ِ هادی دل میکند و از ایام محصلی فرزندش میگوید: «هادی هم اهل درس بود هم اهل کار. از همان موقعی که مدرسه میرفت هم درس میخواند هم بعد از مدرسه کار میکرد. یک مدت در تولیدی مشغول بود و یک مدت هم خودش را با موتور سرگرم کرده بود؛ هیچوقت درس و کار را کنار نگذاشت».
مهدی ذوالفقاری جدا از دنیای مشترک و صمیمی ِ برادری، برای مدتی شریک کاری هادی هم بوده است. این دو برادر پا به پای هم در بازار کار میکردند و تداعی این خاطرات اندوه برادرانه کلام او را بیشتر میکند. او میگوید: «سه سال و خوردهای پیش، قبل از اینکه هادی برای زندگیاش تصمیم جدی بگیرد هر دویمان در بازار کار میکردیم. یک روز آمد و گفت دیگر نمیخواهم در بازار کار کنم. شب آمدم و دوباره به او زنگ زدم گفتم برگرد دوست دارم کنار تو کار کنم گریهام گرفته بود. اما هادی قبول نکرد، گفت: ناراحت نباش حضور من خیلی هم مهم نیست من باید بروم. اول نگفته بود چه فکری در سر دارد اما او طلبگی را انتخاب کرده بود».
همیشه در خانه روضه زمزمه میکرد/هیئت «رهروان شهدا» را نسل پنجمیهایی که جنگ ندیدند، میگرداندند
هادی ذوالفقاری پیش از اینکه به طلبگی بیندیشد یا برنامه مشخصی برای زندگیاش داشته باشد، روز و شبهایش را با عشق به اهل بیت(ع) گره زده بود. مادرش میگوید «انقدر عشق اهل بیت(ع) این روزها شعاری شده که شاید درک حقیقت این کلام سخت باشد. اما من عشق واقعی را در هادی دیدم. هادی همیشه در خانه برای خودش روضه میخواند. نوحه گوش میکرد و سینه میزد. هر وقت او را گوشهای از خانه میدیدم زیر لب روضهخوانی میکرد و آرام آرام برای خودش نوا گرفته بود. فرقی نمیکرد مشغول چه کاری است در همه حال ذکر حسین حسین از لبش نمیرفت. من به واقع فهمیدم عشق هادی به اهل بیت(ع) حقیقت دارد. از بچگی هم به هیئت میرفت و با بچههای مسجد رفت و آمد داشت».
هیئت «رهروان شهدا» را بچههای حوالی میدان خراسان خوب میشناسند. شهید ذوالفقاری مداح این هیئت بود. هیئتی متشکل از جوانانی که در این وانفسای دین و غیرت مشغول کار ارزشیاند. جوانانی که اغلب برای نسل پنجم انقلابند و درک واضحی از سالهای جنگ ندارند اما برایشان مهم است از شهدا بگویند و دنبال این روحیات باشند.
هیأت «موج الحسین» پاتوق هادی بود
مهدی ذوالفقاری میگوید: «هادی یک دستگاه اکو داشت که همیشه با آن مداحی میکرد و گوش میدادیم. الان صدای ضبط شدهاش هنوز هست. قبل از اینکه به نجف برود حسابی غرق اینجور کارها بود. بچههای هم سن خودش جمع میشدند و برایشان مداحی میکرد. از وقتی در بازار با هم کار میکردیم هادی مداحی را شروع کرد فکر میکنم حوالی سال 82 بود. علاقه زیادی به مداحی داشت. هیئت دیگری هم که مورد علاقهاش بود و زیاد آنجا میرفت «موجالحسین» بود».
زینب ذوالفقاری هم میگوید: «هادی همیشه روی موتور برای خودش نجوا میکرد. اصلاً با روضه و مداحی عجین بود. میگفتم هادی آرام بخوان چرا انقدر بلند میخوانی. میگفت تو از دل من خبر نداری من هم دیگر چیزی نمیگفتم تا راحت باشد».
برادر شهید نگاهش با نگاه درون عکس هادی گره میخورد بغضش را فرو میخورد و میگوید: «چند وقتی بود که دوست داشت برود حوزه علمیه درس بخواند و بالاخره یک جورهایی راهش را از من جدا کرد».
مادر شهید ادامه میدهد: «هادی به طلبگی علاقه داشت، ما هم در راه تحقق علاقه باطنیاش تشویقش کردیم. کمک کردیم تا مسیری را که انتخاب کرده با موفقیت طی شود. از دوری نجف هم گلایه نکردیم. آنقدر خیالمان از محیط نجف مطمئن بود و از زندگی در جوار حضرت علی(ع) راضی بودیم که برای رفتن هادی مخالفتی نکردیم».
کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دینشعاری و ابراهیم هادی
میگویند شهید هادی ذوالفقاری تمام وقتش را وقف کارهای بسیج و هیئت کرده بود. بعد از تمام شدن ِ مدرسه و چندساعتی کار کردن، او را فقط در هیئت پیدا میکردند و در بسیج مسجد محل. غیر از اینها خودش را سرگرم کار دیگری نکرده بود. مادرش میگوید: «وقتی هنوز ایران بود عاشق جنگ و دفاع از اسلام و انقلاب بود. همیشه از این علاقهاش حرف میزد. کمدی که در خانه داشت پر بود از عکسهای شهدا. همیشه از شهدا اسم میبرد و نحوه شهادت و زندگینامههایشان را برایمان میگفت. به چند شهید علاقه خاصی داشت شهید همت، ابراهیم هادی، محسن دینشعاری. همیشه از اینها حرف میزد و از هر فرصتی استفاده میکرد تا از آنها بگوید. اغلب بستههای بزرگی از تصاویر شهدا دستش بود. دائما اینها را به خانه میآورد و از خانه به مسجد میبرد. بخش زیادی از زندگیاش به این چیزها تعلق داشت».
بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود
برادر شهید به دیوارهای اتاق بسیج اشاره میکند و میگوید «همه بنرهای این اتاق کار خود هادی است. بیشتر وقتش را به بسیج اختصاص داده بود. برای شهدا کار فرهنگی میکرد، بنر چاپ میکرد، عکس طراحی میکرد. ایام عید را هم به راهیان نور میرفت کل عید را آنجا بود. فقط هم برای زیارت نمیرفت، حسابی کمک میکرد».
بغض در صدای زینب خواهر بزرگتر شهید میپیچد و میگوید «یک چیز عجیبی در روحیات هادی بود که ما هیچوقت نتوانستیم آن را درک کنیم. شاید تا الان هم نتوانسته باشیم بفهمیمش. همیشه مشغول کار فرهنگی برای شهدا بود. اغلب وقتش در پایگاه بسیج بود و ما را هم به فعالیت تشویق میکرد.»
او که حالا صدای گریهاش کمی بلندتر شده است یکی از خاطرات برادر شهیدش را تعریف میکند و میگوید: «من در جامعه پزشکی کار میکنم. قرار بود برای شهدای عرصه پزشکی و پرستاری مراسمی بگیرند هادی آن موقع در بسیج و کارهای فرهنگی کارهای فوتوشاپی زیاد انجام میداد من هم خیلی سردرنمیآوردم گفتم هادی به من گفتهاند درمورد شهدا کلیپ بسازیم. تو میتوانی برای من این کار را بکنی؟ اگر میتوانی من قولش را به مدیر سازمان جامعه پزشکی بدهم؟ گفت باشد. میدیدم که همیشه روی عکس شهدا کار میکند آن را با فتوشاپ تزئین میکند و به صورت عکسهای برچسبدار چاپ میکند. روی موتورش هم همیشه همین چیزها را میزد. سمت راست عکس امام و سمت چپ عکس آقا بود. این نشانه موتور هادی بود که در خیابان تحت هر شرایطی شناساییاش میکردیم.
همین روحیات شهید ذوالفقاری بود که او را به وضعیت موجود قانع نمیکرد. چیزی در درونش میجوشید و پایانی نداشت. او حس میکرد لحظه به لحظه زندگیاش باید برای خدا باشد. حضور خدا را در تمام فعالیتش جاری میدید. بسیج، هیئت محلی، مداحی، همهاش را دوست داشت ولی انرژی او چیزی بیش از اینها بود. او فضای طلبگی را برای روحیه جهادیاش مناسب دید. تصمیمش را گرفت و عازم نجف شد.
عالم طلبگی و سادگی آن، شهید ذوالفقاری را شیفته خود کرده بود. او در نجف تا ظهر درس میخواند و بعد از ظهرها به کارهای مختلفی مشغول بود. مثل روز و شبهایی که در تهران خودش را وقف خدمت کرده بود در نجف هم همینطور بود به درس خواندن صرف اکتفا نمیکرد. لولهکشی را یاد گرفته بود و بعد از ظهرها به خانه طلبههایی میرفت که میدانست دستشان تنگ است. بدون دریافت هزینهای برایشان لولهکشی میکرد گاهی کار برقی انجام میداد. آنقدر دستش به خیر بود که این روحیهاش از ذهن کسی دور نماده است. بارها کسی از او پولی قرض میگرفت شهید موقع پس گرفتن پول میگفت این مبلغ را ببر به فلان خانواده بده که نیازمندند و نگو از طرف من آوردهای. دوستانش میگفتند حساب پساندازی داشته که تمام هزینه موجود در آن حساب را صرف نیازمندان میکرده و عجیبتر اینکه تا قبل از شهادتش کسی خبر نداشت.
یکی از اساتید عرفانی که شهید ذوالفقاری در نجف پیشش میرفت بعد از شهادت او گفته بود «به مادر هادی سلام برسانید و بگویید او یک شبه ره صد ساله را رفته است که ما هم به او غبطه میخوریم».
زینب ذوالفقاری میگوید: «به نظر من وقتی کسی طلبه میشود یعنی بندگی خاصی در وجودش دارد. هادی دلش خدایی بود. این شهدا راه دیگری را دیده بودند. خودش انگار خبر داشت که قرار است شهید بشود چون خیلی با بقیه فرق داشت. به نظرم هادی بیشتر از همه ما به خدا نزدیک و دلش صاف بود. عبادتش جور دیگری بود. در نجف یک دفتر داشت که برنامههای روزانهاش را در آن مینوشت، ما بعداً این دفتر را دیدیم. در آن مثلاً نوشته است هشت صبح باید فلان کار را بکند. 9 صبح باید برود سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته و فلان ذکر خاص را به این تعداد دفعات بگوید یا مثلا فلان ساعت از شب، نماز شب یا جعفر طیار بخواند. من تا به حال نماز جعفر طیار نخواندهام.»
علاقهاش به رهبری همه جا زبانزد بود/ در عراق هم از حریم ولایت فقیه دفاع میکرد
روحیه انقلابی شهید ذوالفقاری در نجف هم پایدار بود. دوستانش میگویند: «چیزی نمیتوانست جوشش انقلابی او را فرو بنشاند، علاقه او به مقام معظم رهبری زبانزد همه بود. این علاقه به خاک ایران محدود نمیشد. حتی اگر کسی در عراق علیه انقلاب و حضرت آقا حرفی میزد هادی با او وارد بحث میشد و معتقد بود تحت هر شرایطی و در هر کشوری باید از حریم ولایت و ولایت فقیه دفاع کرد. هرکاری از دستش برمیآمد برای آقا میکرد».
وقتی پای ویژگیهای اخلاقی وسط میآید برادرش اول از همه از ارادت هادی به رهبری اسم میبرد، میگوید: «او علاقه خیلی زیادی به حضرت آقا داشت و در هر کاری مطیع صحبت ایشان بود. در عکسهایش هم این علاقه مشخص است همیشه روی جیب لباسش یک عکس از آیتالله خامنهای نصب شده بود. آن موقع هم که در بازار کار میکردیم عکس ایشان را با چند دعا درون جیبش میگذاشت. به نظر من فعالیتش در بسیج هم به خاطر لبیک به سخنان رهبری بود. هادی به معنای واقعی یک بسیجی فعال بود. همیشه بهترینچیزها را برای کار فرهنگی در بسیج میخواست. برای تهیهبنر و یا درست کردن لوازم بهترین اجناس را برای بسیج میگرفت.»
با همه شوخطبعیاش در ارادتش به رهبری جدی بود
زینب ذوالفقاری برادرش را یک جوان بسیار شوخطبع معرفی میکند و میگوید: «هادی خیلی شوخ طبع و مهربان بود. گفتن جزئیات برایم سخت است اما وقتی به هادی فکر میکنم بیشتر خندههای هادی است که جلوی چشمهایم میآید. اما هرچقدر آدم شوخ طبعی بود در ارادتش به رهبری جدیت داشت. راسخ بود. اجازه توهین به کسی نمیداد و در بحثها مدافع ِ همیشه ولایت فقیه بود. در وصیتنامهاش گفته است «گوش به فرمان آقا باشید». همیشه این را به ما میگفت. یادم میآید یک سالی محرم میخواستم به مراسم بیت رهبری بروم. به هادی گفتم که میخواهم بروم اما تازه بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم شروع میشود چنان استقبالی کرد از رفتن من که خدا میداند گفت من هم میآیم و تو را میبرم.»
در فتنه سال 88 آجر به صورتش زدند/ تا مدتها جای زخم روی گونهاش گود بود
زهرا فرزند چهارم خانواده ذوالفقاری هم در تأیید حرف خواهر و برادرش به بیان خاطرهای از ایام اغتشاشات فتنه سال 88 میپردازد و میگوید: «یک بار که در این تشنجها و شلوغیهای سال 88 رفته بود بیرون، آجر به صورتش زده بودند، بعد از مدتها با اینکه زمان نسبتا زیادی گذشته بود باز هم وقتی هادی میخندید جای زخم ایام اغتشاشات روی صورتش گود میشد.
هادی در آن ایام برای دفاع از مواضع انقلابی نظام، با یکی از دوستانش به میان اغتشاشگران رفته بود و گفته بود باید برویم و جلوی اینها را بگیریم. اما یک آجر سنگین به صورتش زده بودند و سه ساعت بیهوش بوده است. ما نمیدانستیم این اتفاق برایش افتاده است. تا یک مدت یک طرف صورت هادی کج شده بود به مرور و با گذشت زمان وضعیتش بهتر شد.
بعد از پنج سال فهمیدیم در اغتشاشات سال 88 سه ساعت بیهوش شده
وقتی هادی نجف بود من برگهای از بیمارستان در وسایل هادی پیدا کردم که در آن وضعیت هادی قید شده بود که به مدت سه ساعت در بیمارستان بستری و بیهوش بوده است. وقتی آن را ورقه را خواندیم تازه فهمیدیم دقیقاً چه بر سر هادی آمده بود که صورتش گود شده بود. او به قدری درون ریز و تودار بود که به هیچکداممان حرفی نزده بود».