• سالها از درگذشت یار دیرین شما، مرحوم حاج سيد احمدخميني میگذرد. امروز که به او فکر میکنید، چه چیزهایی در نظرتان میآید؟
تواضع، اخلاق خوب، رعایت حال دیگران، دلسوزی... چه بگویم؟...احمدآقا بسیار پرجنبوجوش و بانشاط بود. فوتبال را هم عالی بازی میکرد. بسیار مؤدب و با نزاکت بود و همیشه رعایت همه مسائل اخلاقی را میکرد. منشهای پهلوانی و خصلتهای انسانی در او موج میزد. با همه فرق داشت و برای همه الگو و سمبل بود. وقتی بچهها در زمین عصبانی میشدند و توی سر و کله هم میزدند، زیر لب میگفت: «دیگه جای ما نیست» و آرام از زمین بیرون میرفت.
• غیر از فوتبال به چه ورزشهایی علاقه داشت؟
همه رشتههای ورزشی را دوست داشت و به اغلب آنها هم میپرداخت، از جمله شنا، دومیدانی، والیبال، بسکتبال و ژیمناستیک. در همه آنها هم کم و بیش مهارت داشت. البته فوتبال را خیلی دوست داشت و در همان زمینهای خاکی قم با توپ پلاستیکی و بدون مربی بازی میکردیم، با این همه وقتی رئیس باشگاه شاهین تهران به قم آمد تا بازیکنان مستعد را انتخاب کند، من و احمدآقا انتخاب شدیم و به تیم شاهین تهران آمدیم. البته من یکی دو سالی زودتر از احمدآقا وارد تیم شاهین شدم. جاده قم ـ تهران هم آسفالت نبود و خیلی سخت به تهران میآمدیم و برمیگشتیم. البته بعد از اینکه احمد آقا عضو تیم شاهین شد، ما به تهران آمده بودیم، به همین خاطر او یا به منزل ما میآمد یا به منزل مادربزرگش خانم ثقفی میرفت.
• پس از تبعید امام به عراق باز هم با ایشان ارتباط داشتید؟ ارتباطتان چگونه تداوم پيدا كرد؟
بله، وقتی حاج خانم، مادرشان هم به عراق رفتند، احمدآقا که هنوز نوجوان بود، تنها ماند. به این ترتیب بود که احمد آقا هم در مسیر مبارزات قرار گرفت. افراد به خانه ایشان میآمدند و تبادل اطلاعات میکردند. احمد آقا توسط روحانیونی که میخواستند به نجف بروند، اخبار ایران را برای امام میفرستاد. بسیار باهوش و زیرک بود. همیشه به من میفهماند که رفتار ما زیر ذرهبین است و باید هر جا که میرویم رعایت کامل مسائل اخلاقی را بکنیم. حرف نمیزد، اما از رفتارش منظورش را میفهمیدم. نمیخواست کوچکترین خدشهای به جایگاه و شأن پدرش وارد شود. در دورهای که احمدآقا در ایران و پدر و مادرش در عراق بودند، انصافاً خیلی روی خودش کار کرد. احمدآقا نامههای سراپا محبت و توصیههای اخلاقی امام را میداد من هم بخوانم و در واقع هر دو تحت تعلیم امام بودیم و دست از پا خطا نمیکردیم. از رفاقت با احمدآقا فواید زیادی بردم و از سنین نوجوانی تا آخر عمر در کنارش بودم. خدا را شکر میکنم بعد از انقلاب هم رفاقت ما به هیچ مسئله مالی، سیاسی و... آلوده نشد. به خاطر دوستی با احمدآقا میتوانستم راحت به پست و مقامی برسم، ولی هر دو از این چیزها آسوده و فارغ بودیم و دوستی ما به همین دلیل ادامه پیدا کرد.
• چه شد ایشان ورزش را کنار گذاشت؟ آيا ورود به حوزه يا مبارزه چنين اقتضا ميكرد؟
واقعاً عالی بازی میکرد و یک فوتبالیست تمام عیار بود. قدرت بدنی فوقالعادهای هم داشت. چپ پا و بسیار خوشتکنیک بود، به همین دلیل در مسابقات گل میکرد و بعد جمعیت او را دوش میگرفت و عملاً تظاهرات سیاسی راه میافتاد! ما با هزار مکافات او را از روی دوش جمعیت پایین میآوردیم و میدانستیم اگر اوضاع به همین منوال ادامه یابد و احمدآقا در سطح گستردهای مطرح و شناخته شود، به برنامههای مبارزاتی امام لطمه میخورد. احمدآقا خیلی به فوتبال علاقه داشت و اگر ورزش قهرمانی را کنار گذاشت بیتردید به خاطر سفارش پدر بود. البته بعد از آن، همچنان ورزش میکرد، اما مراقب بود جلوه نکند و آن مسائل پیش نیاید.
• پس از خروج ايشان از فعاليتهاي ورزشي ومسابقاتي، از چه روي رفاقتتان همچنان ادامه یافت؟
پدرم دروس حوزوی خوانده بود. مادرم هم زن بسیار متدینی بود. خود من هم به مسائل عرفانی و معنوی علاقه زیادی داشتم. پدرم در گذر خان قم منزلی را اجاره کرد که با خانه امام در یخچال قاضی چهار پنج دقیقه بیشتر فاصله نداشت. مادرم میگفت در جلسات خانم امام شرکت میکرد. دو خانواده از نظر روحی خیلی به هم نزدیک بودند. به نظر خودم اول مسائل اخلاقی و معنوی ما را به هم نزدیک کرد و بعد فوتبال باعث تقویت این رابطه شد. عاشق امام بودم و در حد خودم سعی میکردم از ایشان پیروی کنم، به همین دلیل رفاقت با احمدآقا برایم مغتنم بود، وگرنه من کجا و آنها کجا؟ آشنایی و رفاقت با احمدآقا توفیق الهی بود. خدا خواست این کانون مهر، محبت، سیاست، دین و انقلاب را درک کنم. اگر لطف خدا نبود، خیلی از مرحله پرت میافتادم.
• ظاهراً خود شما هم به نجف رفتید. از آن سفر چه خاطراتي داريد؟
بله، من و احمدآقا خیلی به هم علاقه داشتیم و دائماً از آنجا پیغام میداد که بیا. خودش وسیله جور کرد و از خرمشهر بدون گذرنامه به نجف رفتم.
• از امام برایمان بگویید. خاطراتي از حضرتشان كه خود شاهد بوديد؟
الان که سالها گذشته و شائبه خودنمایی از بین رفته است راحتتر میشود این حرفها را زد. احمدآقا عاشق امام بود. من هم همینطور. از همان جوانی هیچ کداممان علاقه به مقام و این حرفها نداشتیم و این جور مسائل برایمان حل شده بود. امام بسیار زیرک بودند و متوجه همه چیز میشدند. شاید همین روحیه را در من دیده بودند که دوستی من و احمدآقا برایشان قابل قبول بود. امام دوست نداشتند وقتی جایی میروند، کسی پشت سرشان راه بیفتد. به شدت از خودنمایی پرهیز داشتند. برای همین من و احمدآقا با فاصله پشت سر ایشان حرکت میکردیم.
• خاطره حضورتان در اربعین حسینی در کربلا، به اتفاق حضرت امام را هم بفرماييد؟
اربعین حسینی بود و امام از نجف به کربلا آمدند. کسی جرات نداشت خیلی خود را به امام نزدیک کند، چون ساواک همه جا ایشان را زیر نظر داشت، مخصوصاً ایرانیها خیلی میترسیدند، ولی بعضیهایشان میآمدند. من و احمدآقا ششدانگ حواسمان به امام بود. جمعیت خیلی زیاد بود و من احمدآقا دائماً دستهایمان را به هم میدادیم و کوچه را باز میکردیم که ایشان بتوانند عبور کنند. ورزشکار هم بودیم و بدنهای قوی و محکمی داشتیم و خلاصه هر جور بود امام را تا منزل رساندیم. آن شب خدا به من و احمدآقا قدرت داد که نگذاریم برای امام مشکلی پیش بیاید.
• پس از انقلاب دوستی شما به چه صورت ادامه یافت؟ از تداوم اين دوستي چه خاطراتي داريد؟
در سال 59 یا 60 بود که مسئولیت تیم شاهین را قبول کردم و تیم ما در مسابقات دورهای ششم شد. از قدیم با آقای صانعی رفاقت داشتیم. به دفتر امام زنگ زدم و به آقای صانعی گفتم برای ما وقت ملاقات با امام بگذارید. پرسید: «چندم شدهاید؟» جواب دادم: «ششم!» گفت: «هر وقت اول شدید، باشد.» دلم میخواست کارهای روی روال عادی پیش برود. اگر به احمدآقا میگفتم حتماً یک کاری میکرد، ولی نمیخواستم پارتیبازی شود. خلاصه رفتیم و بچهها کلی زحمت کشیدند و در مسابقات حذفی سال 60 تیم اول شد. زنگ زدم و وقت ملاقات گرفتم، منتهی هم بچههای استقلال، تیم ملی و پرسپولیس را هم خبر کردم و دستهجمعی رفتیم. وقتی به جماران رفتیم، متنی را که نوشته بودم برای امام بخوانم اول دادم احمد آقا خواند که اگر صلاح بود بخوانم.
• در دوره جنگ هم ظاهراً به جماران مي رفتید. در آن مقطع شرايط ومسئوليتهاي حاج احمد آقا را چگونه ديديد؟
بله، احمد آقا نگران سلامتی امام و فشار جنگ واقعاً ایشان را خسته کرده بود و میرفتم که کمی در او روحیه و نشاط ایجاد کنم و با مرور خاطرات گذشته، کمی او را از نگرانی و آن حال بیرون بیاورم. یک روز با صدای بلند گفت: «چند سال است که انقلاب شده است و تو نمیآیی بگویی چه مشکلی داری که برایت حل کنم.» بعد هم خندید. گفتم: «لابد مشکل نداشتهام. اگر داشتم که میآمدم و میگفتم.» به شکر خدا یک جور روحیه بینیازی داشتم. این روحیه را هم از امام عزیز، احمدآقا و خانوادهاش دارم که از همان نوجوانی مرا هم در کنار احمدآقا تربیت کردند. احمدآقا حتماً از زدن این حرف در آن جمع منظوری داشت، چون مرا خیلی خوب میشناخت و میدانست چه جوابی خواهم داد. میخواست به این شکل منظورش را به بقیه حالی کند. خیلی باهوش بود.
• حال و روز ایشان پس از رحلت امام چگونه بود؟ از آن روزها چه خاطراتي داريد؟
چنان غرق در اندوه بود که دلم به درد میآمد، اما همین که مرا میدید آغوش باز میکرد و از ته دل میخندید. زیاد سفر میرفت و با مردم عادی حشر و نشر داشت. یک روز زنگ زد و گفت: «دلم برای تو و بچههایت تنگ شده است. میخواهم بیایم.» منزلم در پونک بود و هنوز خانهها پلاک درست و حسابی نداشتند. گفتم: «خیابانها آسفالت نیستند و چراغ درستی ندارند. اذیت میشوی.» گفت: «حالا تو میخواهی یاد من بدهی چه جوری تو را پیدا کنم؟ نیم ساعت دیگر آنجا هستم.» آمد و شام خوردیم. دلم میخواست نگهش دارم، اما گفت: «نمیتوانم امام را تنها بگذارم.» همان روزهایی بود که امام تحت مراقبت شدید پزشکی بودند. کمی با بچهها و همسرم صحبت کرد. بعدها همسرم میگفت به من گفت هر چه به کاظم میگویم مشکلی نداری، حرفی نمیزند. دست کم شما به من بگویید چه کاری از دستم برایتان برمیآید. همیشه میخواست گرهای از کار بندگان خدا باز کند. سرچشمه مهر، عاطفه و محبت بود. هر جا میرفت از خودش اثر خوب بهجا میگذاشت.
• آخرین خاطره شما از ایشان چیست؟ ظاهرا چند روز پس از سكته اي كه منجر به رحلتشان شده بود، با ايشان ملاقات داشتيد؟
یک روز به جماران رفتم که کمی از غم از دست دادن امام را در او کم کنم. به من گفتند برای افتتاح سد پانزده خرداد همراه آقای هاشمی رفته است. رفتم دفتر آقای انصاری و منتظر ماندم. کمی بعد صدایش را شنیدم. منتظر بودم بیاید، اما صدا قطع شد. فهمیدم به اتاق آقای شریعتی رفته است که جواب مسائل شرعی مردم را که تلفن میزدند بدهد. رفتم دیدم با لباس خانه روی تراس قدم میزند. تا مرا دید خندید و با هم شروع کردیم به قدم زدن و مرور خاطرات گذشته. عکسی از گذشتهها را همراه داشتم. گفت زود برایم چاپ کن و بیاور. یکی دو روز طول کشید تا عکس را چاپ کردم و به جماران رفتم. ساعت هشت صبح بود که رسیدم. پرسیدم: «کجاست؟» گفتند: «بیمارستان.» رفتم دیدم خانمش و حسن آقا بالای سرش هستند و بیهوش است. سراسیمه به سراغ مرحوم آمیرزا علیاکبر معلم دامغانی که ایشان را از قبل میشناختم و مرد فوقالعادهای بود و دعایش مستجاب میشد رفتم. همه قطع امید کرده بودند. از ایشان خواستم با من تشریف بیاورند و ایشان را به تهران آوردم. ایشان لباس مخصوص اتاق سی.سی.یو را به تن کرد و رفت و بالای سر احمدآقا دعا خواند. بعد که بیرون آمد، خواست حالیام کند دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست، اما نمیخواستم قبول کنم.
به خانه برگشتم. چند ساعت بعد در اخبار تلویزیون خبر فوت احمدآقا را شنیدم.