هیلاری پس از ترک پست خود در وزارت خارجه آمریکا، در 10 ژوئن 2014 کتاب خاطراتش را تحت عنوان "انتخابهای سخت" منتشر کرد. این کتاب به موضوعاتی همچون کشته شدن اسامه بنلادن، سرنگونی رژیم قذافی در لیبی، خروج نظامیان آمریکایی از افغانستان و عراق، انقلابهای عربی، سیاستهای مرتبط با ایران و کره شمالی، افزایش قدرت چین و روابط با متحدان آمریکا میپردازد.
فصل چهارم کتاب به بیان خاطرات کلینتون با موضوع چین میپردازد که این فصل، "چین: آبهای کشف نشده" نام دارد. گروه بینالملل مشرق قصد دارد طی روزهای آتی متن کامل فصل مربوط به چین در کتاب "انتخابهای سخت" را در چند شماره منتشر کند.
بخش اول این فصل را میتوانید از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا، بخش چهارم را اینجا، بخش پنجم را از اینجا و بخش ششم را از اینجا بخوانید.
هیلاری کلینتون در کنار کتاب تازهمنتشرشده "انتخابهای سخت"
بخش هفتم و پایانی/فصل "چین: آبهای کشف نشده"
در زمان بازگشت از ویتنام در هواپیما، همچنان که ذهنم درگیر مسئله دریای چین جنوبی بود، به مسائل دیگر هم میپرداختم. تنها یک هفته از چیزی که قرار بود یکی از بزرگترین رخدادهای زندگیم باشد، فاصله داشتم. رسانهها، از من توضیح میخواستند و من درگیر کارهایی بودم که قبل از نیل به آمادگی باید انجام میدادم. این بار، مسئله یک نشست سطح بالا و یا بحران دیپلماتیک دیگر نبود، بلکه برگزاری مراسم ازدواج دخترم بود. روزی که پس از 30 سال آرزو و انتظار، بالاخره برایم فرا رسید.
برایم جالب بود که برنامههای عروسی "چلسی" –دخترم- چهقدر ما را درگیر کرده است. جالب اینجا بود که فقط ما یا حتی آمریکا در تکاپوی ازدواج چلسی نبود. وقتی در اوایل جولای در لهستان بودم، خبرنگاری از من پرسید با توجه به این که وزیر خارجه آمریکا هستم چه طور میتوانم به امور مراسم عروسی دخترم برسم: "شما چگونه میتوانید به دو وظیفه کاملا متفاوت برسید که هر دو هم بسیار مهم هستند؟"
درباره این که یک وظیفه چه قدر مهم است، باید بگویم وقتی من و "بیل" ["بیل کلینتون" همسر هیلاری کلینتون] در سال 1975 ازدواج کردیم، مراسم ازدواج را در حضور دوستانمان در اتاق نشیمن برگزار کردیم؛ در خانهای کوچک در "فایتویل" آرکانزاس. من یک لباس توری پارچهای ویکتوریایی به تن داشتم که شب قبل آن را به همراه مادرم خریده بودم... زمان چه زود میگذرد.
چلسی و "مارک مزوینسکی" –داماد آیندهام- هفته بسیار خاطرهآمیزی را برای خانواده و دوستانشان در "رینبک" نیویورک رقم زدند. به عنوان مادر عروس، هر چه از دستم برآمد انجام دادم. از انتخاب گلهای جشن گرفته تا انتخاب لباسهای عروس. از اینکه پست وزارت خارجه و مدیریت دیپلماسی پیچیده به من اجازه داده بود که مدیر خوبی برای مراسم عروسی دخترم باشم، احساس خوششانسی میکردم.
آنقدر خوشحال بودم که در ایمیلی که به مناسب روز مادر به پرسنل وزارت خارجه فرستادم، خودم را با عبارت "مادر عروس" خطاب کردم. همچنین اشاره کردم که گردنبند تقدیمی به من از طرف چلسی هم –که در کریسمس به من داده بود- همین عبارت را رویش داشت. حالا که هانوی را هم پشت سر گذاشته بودم، مشتاق بودم که به سراغ همه آن جزییات دقیقه 90 و تصمیمات مورد انتظار بروم.
روز دوشنبه، اکثر وقتم را در کاخ سفید گذراندم. با پرزیدنت اوباما در اتاق ریاستجمهوری و با سایر اعضای شورای امنیت ملی در اتاق کنفرانس دیدار کردم. همچنین میزبان "ایهود باراک" –وزیر دفاع اسراییل- بودم. همیشه از دیدن ایهود لذت بردهام. گفتگوی دلچسبی در مورد مذاکرات صلح در خاورمیانه داشتیم. اما در این زمان کاملا درگیر پروازم به نیویورک برای حضور در کنار چلسی بودم.
کلینتون با ایهود باراک وزیر جنگ رژیم صهیونیستی دیدار میکند
بالاخره شنبه 31 جولای -آن روز بزرگ- فرا رسید. رینبک شهر زیبایی در منطقه هادسون است که رستورانها و مغازههای زیبایی دارد و مکان بسیار مناسبی هم است. چلسی و مارک به همراه دوستانشان و خانواده مارک در "آستور کورتس" –مکان تاریخی و هنری- که توسط "استنفورد وایت" معمار آمریکایی برای "یاکوب" و "آوا آستور" ساخته شده بود، گرد هم آمدند.
در مورد استخر داخلیاش مشهور است که "فرانکلین دلانو روزولت" بیماری فلج اطفال خود را در آن تحت درمان قرار میداد و شاید اولین استخر به این شکل در یک خانه شخصی در آمریکا بوده است. پس از غرق شدن یاکوب آستور همراه با کشتی تایتانیک، این خانه از مالک به مالک، دست به دست چرخید و سالها هم به عنوان مرکز پرستاری در اختیار کلیسای کاتولیک بود و نهایتا در سال 2008، بازسازی شد.
چلسی بینهایت زیبا شده بود و مراسم همراهی با پدر [یکی از رسوم مراسم ازدواج در آمریکا] را به انجام رساند. وقتی نگاهش میکردم باورم نمیشد همان نوزاد کوچکی که 27 فوریه 1980 برای اولین بار در آغوش من قرار گرفت، امروز تبدیل به یک زن زیبا و بالغ شده است. "بیل" هم نه تنها کمتر از من احساساتی نشده بود، بلکه بیشتر از من غرق در شور و شادی بود. خوشبختانه توانست به خوبی تا پایان مسیر، با عروس همراهی کند.
مارک با لباسهای جذابش، در زیر "خوپا" (سایهبان مزین به گل و شاخه بید که در آیین یهود مرسوم است) به چلسی پیوست. مراسم توسط کشیش "ویلیام شیلادی" و خاخام "جیمز پونت" برگزار شد. مارک هم طبق رسم یهودی استکانی را زیر پا شکست [برگرفته از تلمود و با معانی مختلف] و حضار به او تبریک گفتند. آهنگ "آنطور که امشب به نظر میرسی" پخش شد و بیل با چلسی رقصید. این لحظه، یکی از ماندگارترین لحظات زندگیام بود.
در آن لحظه، بسیاری از چیزها از ذهنام گذشت. ما خانوادهای بودیم که از همه خوشیها و سختیها با هم گذشتیم و اکنون در حال تجربه یکی از بهترین زمانهای عمرمان بودیم. ضمنا بسیار خوشحال بودم که مادرم زنده است و این روز را میبیند.
مادرم، کودکی بسیار سختی را بدون عشق و حمایت گذرانده بود، اما هیچ یک از اینها باعث نشد مادری بینظیر برای من و برادرانم "هیو" و "گرانت" باشد. رابطه خاصی بین او و چلسی وجود داشت. درک میکردم این که مادربزرگ چلسی در روز پیوند با مارک در کنار اوست، چه قدر برایش زیبا و مهم است.
در مورد آینده و زندگیای که چلسی و مارک قرار بود با هم بسازند، فکر میکردم. آنها رویاها و آرزوهای بسیاری داشتند. فکر میکنم به این خاطر است که من و بیل سالهای بسیار تلاش کردیم که دنیا را برای چلسی به مکان بهتری تبدیل کنیم تا در سایه شادی و ایمنی جان و روح بتواند روزی، خانواده تشکیل دهد و البته هر کودک همنسل چلسی هم بتواند این تجربه را داشته باشد.
به یاد جمله دای بینگو –زمانی که عکس نوهاش را به نشان داد- افتادم: "این همان چیزی است که برای او زندگی میکنیم". باید روشی را بیابیم تا در سایه همکاری با هم دنیایی را خلق کنیم که فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان از زندگی در آن لذت ببرند.